eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
663 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت اگه در خواسته‌هایت خـــــدا رو درنظر بگیری هیچ‌وقت ناراحت نمیشی♥️...! @nabz_eshgh💛
📌پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: مویز، چه نیکو خوراکی است! پِی را استحکام می‌بخشد، بیماری را از میان می‌بَرد، خشم را فرو می‌نشاند، پروردگار را خشنود می‌سازد، بلغم را می‌بَرد، بوی دهان را خوش می‌سازد و رنگ را صفا می‌دهد. 📚 بحار الأنوار، ج 66 ، ص 153 ، ح 11 @nabz_eshgh💛
‌ ‌ اگه‌کسی‌تو‌کُما‌باشه؛ خانوادش‌همه‌منتظرن‌ڪه‌برگرده... خیلیامون‌تو‌کمای‌گناه‌رفتیم؛ اَهل‌بِیت‌منتظرمون‌َند... ✨؟!🌿♥️ @nabz_eshgh💛
ب لحظات ملکوتی اذان مغرب نزدیک میشیم آماده هستین بریم پیشواز !؟🧐 بدویید ...🏃‍♂🏃‍♂ خدا لحظه شماری میکنه ها ... 🎼 بااجازه بریم خدا داره صدا میزنه 🌹☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ پارت 63 _الو _چرا قطع کردی ؟! داریوش بود .کلافه ، با ترس گفتم : _نه ما نمیتونیم. نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت : چرا ؟ _ چون هنوز بهروز دوستم داره ، این خیانت من به همسرمه، من خیانت نمیکنم. خندید : _خیانت ؟! خیانت اینه که بهروز ،حقیقت زندگیشو از اون اول بهت نگفت. اون هنوز عاشق نامزد قبلی شه . میخوای بهت ثابت کنم ؟ تو ازش ،طلاق بگیر تا ببینی بهروز میره با کی ازدواج میکنه. نفسم حبس شد جوابی نداشتم که بدهم که گفت : _آدرس رو بنویس. نمیدانم چرا از حرفش اطاعت کردم و آدرس را نوشتم . _بگو از طرف آقای داریوش دادفر اومدم، پولش رو هم من باهاشون حساب کردم ...نگران پولش نباش . _آخه... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: _آخه بی آخه ...فردا برو ، امروز من باهاشون هماهنگ می کنم . گوشی را قطع کردم. باز همان آشوب بود که در وجودم جا خوش کرده بود . تا شب درگیر افکاری بودم که رهایم نمی کرد . مجبور شدم جعبه گل های رز داریوش را در سطل آشغال بندازم. فقط و فقط همان تکه کاغذ یادداشت اش را با آدرسی که به من داده بود پیش خودم نگه داشتم. با آن که تصمیم گرفته بودم به آدرسی که داریوش به من داده بود بروم ، اما باز هم آرام و قرار نداشتم. آنقدر که حتی بهروز هم متوجه شد و سر میز شام گفت: _مهناز جان ، حالت خوبه ؟! سرم با تعجب بالا آمد . یک لحظه دلم ریخت . نکند متوجه بارداری ام شده بود؟! _ چطور ؟! _الان ۱۰ دقیقه است داری با غذات بازی می کنی ... چرا نمی‌خوری ؟ نگاهم سوی بشقابم برگشت .حتی یک قاشق هم نخورده بودم و بشقابم دست نخورده باقی بود ،که گفتم : من دارم میرم بخوابم ...سرم درد میکنه. رفتم به سوی اتاق خواب . روی تخت دراز کشیدم ولی به جای خواب باز هم با هجوم افکاری مواجه شدم که از صبح کلافه ام کرده بود. به زور چشمانم را روی هم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم: "خدایا دیگه نمیدونم درست کدومه ، غلط کدومه ، اما میدونم اگه تو بخوای میتونی همین حالا کاری کنی که آینده ام تغییر کنه ، میتونی منو مصمم کنی یا مردد. خدایا شاید من بنده بدی برات بودم ولی الان به کمکت نیاز دارم . آرومم کن . بهم بگو چیکار کنم . بهم بگو ...خواهش می کنم. " چشم هایم را محکم روی هم فشردم و اشک از چشمانم بی اجازه روی صورتم آمد .کم‌کم آرام گرفتم و خوابیدم خوابی عمیق ولی واقعی . واقعیتی شبیه زندگی خودم . شبیه همان اتفاقات هر روز . همان تردیدها و تصمیم‌ها . اما این بار واقعیت خوابی بود که مرا در خود می بلعید تا در آینده ای که هنوز نیامده بود ، غرق شوم و تصمیم بگیرم . نمی‌دانم شما چقدر به خواب هایتان اهمیت می دهید ، اما گاهی خواب هم یک نشانه می شود . نشانه ای برای شروع یا نشانه ای برای پایان. خواب عالمی دارد به وسعت پرواز تا آینده . تا آن سوی روزهایی که هنوز برایت صبح نشده و آفتابش سر نزده و من آن شب تا صبح روزهای آینده ام سفر کردم . شاید نشانه ای بود برای تصمیمی که میخواستم بگیرم. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 64 صبح شده بود. باز من بودم و یک دنیا تردید . روی تخت نشستم .نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد . نزدیک ۹ صبح بود . باید امروز کار را تمام می کردم . پتو را پس زدم و رفتم سمت پذیرایی . باز بهروز میز صبحانه را برایم چیده بود و نامه ای برایم نوشته بود : "فرشته ها هم مگر می خوابند ؟! نمی دانم ولی فرشته زندگی من در خواب نازتر از همیشه می شود . صُبحت با بوسه ی من ، به خیر و به عشق و به سلامتی . " اضطراب گرفتم .چرا عشق و سلامتی ؟ چرا همین امروز که می خواهم از شر مزاحم زندگی من و بهروز خلاص شوم باید بنویسد به خیر و به عشقو ، به سلامتی ؟ سوال پشت سوال در ذهنم متولد می شد که برای رهایی از آنها سوالات ، پشت میز نشستم و چند لقمه صبحانه خوردم و بعد کاغذ یادداشت بهروز را پاره کردم تا موجب انصرافم نشود. با آنکه در تصمیمم مصمم بودم ولی نمی دانم چرا حالم خوش نبود . دستانم به شدت می لرزید و دلشوره مثل ماری در دلم می پیچید . به زحمت با آن همه لرزش دستانم ، دکمه های مانتوم را بستم و همراه با کاغذ آدرسی که داریوش داده بود ، به راه افتادم . انگار آن روز مثل دیروز نبود . یه حسی داشت ، یه رنگی بود که انگار خواب میدیدم . آن همه دلهره ،بی دلیل . آن همه استرس ، بی جهت... چرا ؟! سوار تاکسی شدم و آدرس را برای راننده خواندم . کلی غر زد که بد مسیره ، ترافیکه ، چنان و چنان که مجبور شدم بگویم ، اصلا دربست حساب کنید . با گفتن همان یه جمله آرام گرفت . اما من آرام نگرفتم. چه مرگم شده بود ؟ زندگی یک نفر به نفس هایم بند بود و من می‌خواستم بندِ این نفس را قطع کنم . چشمانم را لحظه‌ای بستم و به فکر فرو رفتم . با خودم گفتم: "خوب خدا این اجازه را به من داده که نذارم این بچه به دنیا بیاد . " و باز خودم جواب حرفم را دادم : " کدوم اجازه ؟! رفتی آسمان هفتم از خودِ خدا اجازه گرفته ای !؟ اگه قرار بود خودش اجازه بده که چرا این هدیه رو بهت بخشید ؟! " کلافه بودم و جوابی نداشتم که در سرکوب وجدانم بدهم . به ناچار با همان اضطراب و دلهره ای که در وجودم رسوخ کرده بود به آدرسی که گرفته بود رفتم. با یه وضعی وارد آپارتمان شدم . دست و پایم یخ کرده بود. تنم بی اراده می لرزید. مقابل میز منشی که ایستادم ، بی‌هیچ سلام و احوالپرسی گفتم : _ ببخشید خانوم ...منو ، آقای دادفر معرفی کردن . خانم میانسال با آن شال چروک و رنگ و رو رفته ، نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: _ تو رو چه جوری گول زده ؟ متعجب پرسیدم: _ چی ؟! _پرسیدم ، تو رو چه جوری گول زده ، که حالا با یه بچه تو شکم بیای واسه سقط ؟ _منظورتون رو متوجه نمیشم . خانم میانسال کلافه دستش را تکان داد و گفت: _ خیلی خوب بابا ...خودتو به اون راه نزن ...وقت وقتش که میشه ، همتون میدونید ، دارید چه غلطی می کنید ولی حالا که باید جواب بدید ،متوجه نمیشید . تازه دو زاریم افتاد با اخم گفتم: _ درست صحبت کنید خانوم... من همسر دارم ...غلط ، یعنی چی ؟! ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 65 _همسر ، داری ؟!... دخترکِ ساده !! بهت گفته تو همسرش میشی ؟ هر روز به یه دختر ساده مثل تو همینو میگه . ولی هیچ کدوم رو عقد نمیکنه. جا خوردم و گفتم : _من که نمیفهمم از چی حرف می‌زنید ! حالا کار منو انجام میدید یا نه ؟ نگاه تندی به من انداخت و گفت: _بفرمایید بشینید فعلا . نشستم روی صندلی انتظار که خانمی از اتاق دکتر بیرون آمد و در حالی که از شدت درد با قدی خمیده راه می رفت، توجهم را جلب کرد : _بفرمایید خانم نوبت شماست. رفتم سمت اتاق دکتر . در اتاق را که بستم ، خانم دکتر ، که زن سن بالایی بود ، نگاهم کرد . نگاهش چیزی داشت که قلب مرا از جا کند. _لباساتو عوض کن ، اون ، گانِ روی تخت رو بپوش ، بخواب روی تخت معاینه. آب دهانم را قورت دادم و با ترس پرسیدم: _ درد داره؟ _ نترس ، تو چیزی حس نمیکنی. لبم را گزیدم و دستوراتش را انجام دادم ولی ترس رهایم نکرد در حالی که از شدت ترس می لرزیدم ، روی تخت معاینه دراز کشیدم که خانم دکتر گفت: _بچه ی اولته که سقط می کنی؟ _بله _از اینجا که رفتی خونه تا سه روز فقط استراحت کن ...زعفرون و گل گاو زبان و گل محمدی نخور . در عوض دمنوش زنجبیل و دارچین بخور ، رضایتنامه را پر کردی؟ _نه صدای بلند خانم دکتر تنم را لرزاند : _ خانم مولوی _بله _چرا ایشون رضایت نامه را پر نکردند؟! _آخه ایشون همون خانمی هستند که آقای دادفر معرفی کردند. _آهان ...خیلی خوب. نمی دانم فرق کسانی که آقای دادفر معرفی می‌کرد با بقیه چه بود که رضایت نامه نمی خواست. چشمانم را با ترس بستم و زیر لب بی اختیار زمزمه کردم : "خدایا منو ببخش خواهش می کنم منو... " ناگهان چنان دردی در دلم پیچید که چشمانم باز شد و صدای فریادم بلند . اما مجبور به تحمل بودم. _تموم شد... یه ماهت، بیشتر نبود ، رفتی خونه یه مسکن بخور . به زحمت از تخت پایین اومدم و به لباسم چنگ زدم. سرم گیج می رفت و جلوی چشمانم تار می شد. لباسم را به هزار زور و زحمت عوض کردم و از آن خراب شده ، بیرون آمدم. تا خانه ماشین گرفتم .حالم آنقدر خراب شده بود که فکر می کردم حتی به خانه نمی رسم. تا کلید خانه را از کیفم در آوردم و در خانه را باز کردم ، تمام توانم از دست رفت . تلو تلو خوران وارد خانه شدم. ضعف و سرگیجه بدی داشتم و از طرفی دل درد و دل پیچه رهایم نمی کرد. لباس خانگی پوشیدم و یه مسکن خوردم و روی تخت افتادم. پاهایم را از شدت درد توی شکمم جمع کردم و از درد ناله زدم. دیگر راهی برای تسکین درد من نبود جز تحمل . با چشیدن همان درد پشیمان شدم ولی راه بازگشت نداشتم. انگار من در یک سوی پلی ایستاده بودم که برای شروع می‌دانستم باید به آن سمت پل برسم ولی باید راه رفته را پشت سرم خراب کنم تا به عقب برنگردم و حالا که از پل گذشته بودم ، مجبور بودم که ادامه دهم... ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت66 _مهناز.... مهناز جان... چیه عزیزم؟ سر برگرداندم به عقب و به ‌بهروز که کنارم روی تخت نشسته بود ، نگاهی کردم و گفتم: _ کی اومدی ؟ _همین الان.... چرا ناله می کنی عزیزم؟ به زور جلوی ناله هایم را گرفتم و گفتم: _درد دارم . اخمی به صورتش آمد: _ چرا ؟! جوابی نداشتم بدهم که گفت : _ بیا بریم همین درمانگاه سر خیابان . _نه خوب میشم ...یه لیوان چای زنجبیل و نبات برام میاری؟ _چشم عزیزم ...استراحت کن ...من الان برات میارم. بهروز رفت و من آرام ناله ای سر دادم و به پتو چنگ انداختم. عذاب وجدان گرفته بودم. نمی دانم از درد بود یا عذاب وجدان که اشک در چشمانم جا گرفت. بهروز برگشت . در حالی که لیوان چای کم رنگی ، روی یک سینی می آورد ، نشست کنارم . سینی را گذاشت روی پاتختی . دستی به صورتم کشید و با نگرانی که در چشمانش به اوج رسیده بود به من خیره شد. _مهناز رنگت خیلی پریده گلم ....منو داری نگران می کنی ...بیا بریم دکتر. آن عذاب وجدان لعنتی نگذاشت ساکت بمانم و قفل زبانم را باز کرد. با بغض گفتم: _ بهروز من ....من یک کاری کردم. متعجب نگاهم کرد. با اشک چشمانم ، بغض نشسته میان گلویم ، و نگاه نگران بهروز درگیر بودم که بهروز پرسید : _ چرا گریه می کنی ؟! چی شده ؟ _من ....من این بچه رو نمی خواستم... امروز رفتم بچه رو انداختم. چشمان بهروز از تعجب گرد شد و کم کم ابروانش توی هم گره خورد و دندان هایش باعصبانیت روی هم قفل . ترسیدم ولی راهی نبود جز اعتراف به آنچه کرده بودم. _منو ببخش بهروز ...باید بهت میگفتم ولی.... با عصبانیت از کنارم برخاست و از اتاق بیرون رفت و خیلی زود صدای کوبیده شدن در خانه ، حکایت از عمق اشتباهی داشت که انجام داده بودم . حالم واقعا بد بود . چای زنجبیل و نبات هم دوای دردم نشد. باز روی تخت افتادم و سکوت خانه خوب مرهمی بود ، برای درد بی امان من . زمزمه هایم در خانه می پیچید و کسی نبود که در میان حرف هایم مرا توبیخ کند : _اشتباه کردم خدایا ....منو ببخش اشتباه کردم ... با همان زمزمه‌ها به خواب رفتم اما دردم نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد . چنانکه ، حتی در تمام مدتی که در خواب بودم ، درد را به وضوح حس میکردم . خواب و بیداری دیگر برایم فرقی نداشت . در هر دو حالت ، درد داشتم . تا اینکه از فشار درد بیدار شدم . آنقدر دردم شدید شده بود که به خودم می پیچیدم .فریادی از درد زدم و گفتم : _بهروز.... طولی نکشید که در اتاق با وحشت باز شد . با فریاد گفتم: _ دارم میمیرم .... یه کاری کن. نگران بود اما عصبانیتش از دست من ، سر جای خودش بود . در حالیکه مانتو ‌ام را می آورد باز سرم فریاد زد: _ ببین چه غلطی کردی آخه ..... تو مگه دیوانه ای ؟! واسه چی رفتی همچین کاری کردی؟! مانتو را به زور تنم کرد که از تخت پایین آمدم که دیدم وای.... تمام تخت را کثیف کرده بودم با دیدن آن همه خونی که از من رفته بود ، چشمانم تار شد و سرم گیج رفت . بهروز هم در حالی که نگاهش به ملحفه کثیف روی تخت بود عصبانیت را کنار گذاشت و با نگرانی سمتم آمد و در حالی که روسری ام را روی سرم می انداخت گفت : _من برم یه آژانس بگیرم ، زود میام . به زحمت به دیوار تکیه دادم . تازه متوجه شدم که ممکن است این طوری همه جا را کثیف کنم . به پتو چنگ انداختم و پتوی دو نفره را دور خودم پیچیدم و از شدت درد دو زانو روی زمین نشستم . ♣️♣️♣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨حدیث عشق ❤️ 🌹 قال امام حسین (علیه السلام) : 🌱مَن نَفَّسَ کُربَهَ مُومِنِِ ، فَرَّجَ اللهُ عَنهُ کُربَ الدُّنیا وَ الآخرَه ✨هر کسی گره ای از مشکلات مومنی باز کند و مشکلش را حل کند ، خداوند متعال مشکلات او را در دنیا و آخرت اصلاح می کند . ✨ @nabz_eshgh💛