eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
675 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 درفضای‌ِمجـازي بسیجے‌وحـزب‌اللهے، اما فضای‌ِواقعے نمازصبح‌قضـا... :/🚶🏻‍♀😶🙄 @nabz_eshgh💛
فـکـر کـن ... چـنـد چـفــیـه ، خـونـی شـد ، تــا ، چـــادری ، خـاکـــی نـشـود ... @nabz_eshgh💛
ما دوست دار مصحف و در دین احمدیم اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم زیر لوای آل علی صف کشیده ایم چشم انتظار قائم آل محمدیم😍 ✨ @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ღـیدانه🌿💕 گفتم: +ببینم توے دنیا چه آرزویے دارے؟ قدرے فکر کرد و گفت:🤔 -هیچے..! گفتم: +یعنی چے؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یڪ کاره‌اے بشے، ادامه تحصیل بدے یا از این حرفها دیگہ..؟! -گفت: ےآرزو دارم، از خدا خواستم تا سنم ڪمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم @nabz_eshgh💛
📌 با‌خودت‌میگے‌فقط‌ یه‌چت‌سادس‌همین📱 ولے↯ حواست‌باشہ☝🏻 اون‌ ✨ که‌‌رولبته آغاز‌سرازیری‌گنـــــاهہ⛓ ✨😶 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی ها می پرسن: "کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟! امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست. ✨ 476 نهج البلاغه @nabz_eshgh💛
ایتا : آخرین بازدید ؛ 10 دقیقه قبل تلگرام : آخرین بازدید ؛ 8 دقیقه قبل اینستاگرام : آخرین بازدید ؛ 12 دقیقه قبل قرآن : آخرین بازدید ؛ رمضان سال گذشته! اَلَم یَانِ لِلَذینَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللَه آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دل های مومنان برای خدا خشوع کند...؟! |هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ..| و مَن‌خدا... فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال آرامش‌نمۍگردید...!🖇 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 رابطه نامشروع مکرون با معلمش در نوجوانی 🔻 امانوئل مکرون، سیاست‌مدار فاسدی که در ۱۵ سالگی با معلم ۴۰ ساله‌اش رابطه برقرار کرد 🔻 با وجود اینکه مادر و پدرش از این اتفاق عجیب آگاه شدند و مدرسه او را تغییر دادند، او باز هم به رابطه با این معلم که فرزندانش هم‌سن مکرون بودند ادامه داد و در نهایت پس از سال‌ها رابطه نامشروع در حالیکه خودش ۲۹ سال و معلمش ۵۴ سال داشت باهم ازدواج کردند 🔹 قطعا از رئیس‌جمهور فاسد و زناکار فرانسه انتظار احترام به پیامبر اکرم (ص) را نداریم، اما از جمهوری اسلامی ایران انتظار داریم درسی به این حرام‌زاده‌ها بدهد تا این مسئله دیگر تکرار نشود ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو ✨ @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 براۍ خُـدا باشیم تا↶ نازمان را فقط⇇او بڪشد ناز ڪشیدنِ خُدا... معنایش شَهادت است...♥️✨ @nabz_eshgh💛
🎙 -حجت‌الاسلام‌قرائتی- وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملے یاحتے کارت نمایندگے مجلس رو هم نشون بدے بازم میگه گواهینامه...! وقتی اون دنیا گفتن نمـــــاز؛ هرچے دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کارے رو نشون بده....نمـــــاز🌱؛ نمازت سرد نشہ مسلمون🙃 @nabz_eshgh💛
وقتی گناه می ڪنی ذرات سلول های بدنت باتو دشمن می شوند🍃 |علیرضا پناهیان| ✨ @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ پارت 57 یک ماه گذشت و من ، بهروز را بخشیدم. جادوگرِ قلب من، باز سوار بر احساسات من شد و توانست فاتح قلبم شود. دلبری های بهروز تمامی نداشت .چند وقتی بود که هر روز قبل از رفتنش ، برایم یک جمله عاشقانه روی کاغذی می نوشت و روی میز صبحانه کنار نان تازه ای که برایم خریده بود می گذاشت تا ببینم . و شبها که به خانه برمی‌گشت تک شاخه گلی رُبان زده ، برایم هدیه می آورد . با همین کارهایش بود که باز مرا رام کرده بود . آن روز صبح که از خواب بیدار شدم ، با همان سر و وضع آشفته ، بیقرار حمله ای که برایم نوشته بود ، رفتم سمت میز صبحانه که یادداشت بهروز را بخوانم. روی تکه کاغذی که دور تا دورش را قلب های کوچک کشیده بود ، نوشته بود: " جادوگر شهر قصه ها ، هم به زیبای تو مرا جادو نمی کند چه وِردی زیر لبانت برایم خواندی، که دلم را تا همیشه اسیر نگاهت کرده ای ؟! " از جمله اش خنده ای سر دادم و زیر لب بی اختیار گفتم: دیوونه. سر و صورتم را شستم و برگشتم پشت میز صبحانه . چند لقمه نان و پنیر و گردو که خوردم موبایلم زنگ زد . اول قصد کردم وسط صبحانه جواب ندهم . اما خیلی زود ، از صدای زنگ موبایلم که روی اعصابم بود ، مجبور شدم گوشی را جواب بدهم. _ الو _سلام مهناز جان . دنیا بود که جواب سلامش را دادم که پرسید : _چطوری _خوبم ممنون . _ببخشید دفعه ی قبلی ، نشد که خودمو برسونم کافی‌شاپ . حالا امروز میای با هم بریم بیرون ؟ خواستم بهانه بیاورم. مکث کردم و دنبال بهانه ای بودم که گفت: _ کاری داری ؟ خواستم بگویم " آره " ، که خودش گفت : _ آهان ...نمی خواد بیای ...پس باشه مزاحمت نمیشم . بی اختیار لبانم باز شد: _ دنیا باشی یه وقت بهتر. _ آره یه وقت بهتر ...فقط خواستم که در مورد بهروز چیزی بهت بگم باشه وقت مناسب تر . _در مورد بهروز چی میخواستی بگی ؟ _مهم نیست مهناز جان ....داریوش بهم گفت که در تصمیم مرددی ، خواستم یه حقیقت دیگه هم در مورد بهروز بهت بگم که تردیدت از بین بره .اما حالا که میبینم حال روحیت بهتره ، باشه یه وقت دیگه. _صبر کن.... صبر کن . مگه حقیقت دیگه ای هم تو زندگی بهروز بوده ؟! سکوت ، دنیا داشت دیوانه ام می کرد. دوباره پرسیدم : _دنیا صدامو شنیدی ؟ _مهناز به خدا قسم ، قصد ندارم حالت رو خراب کنم ولی دلم به حالت میسوزه ....من اگه جای تو بودم هر چه زودتر از بهروز جدا می‌شدم . _مگه چی شده؟ بگو دیوونم کردی. _ پشت تلفن نمیشه باید ببینمت. _ من کافی شاپ نمیام . _باشه من میام دیدنت . _خوبه کی میای ؟ _تا یه ساعت دیگه چطوره؟ _ منتظرم . گوشیم را که قطع کردم باز قلبم پر تلاطم شد . انگار قرار نبود آرامش در زندگی من و بهروز جا خوش کند . نفس بلندی کشیدم و با خودم گفتم: _ تا چیزی نشنیدم نباید قضاوت کنم. ♣️♣️♣️
مات♣️ نویسنده: مرضیه یگانه پارت58 نگاهم روی جعبه کادو پیچ شده میان دستان دنیا بود. _ این چیه ؟ _ناقابله. _ به چه مناسبت ؟ _هدیه من نیست ، هدیه داریوشه. قلبم ایستاد .چشمانم روی جعبه خشک شد. حتی پلک هم نزدم. بالاخره بی اراده دستانم سمت جعبه دراز شد. در جعبه را برداشتم .در میان پوشه های رنگی درون جعبه ادکلن زنانه ای خوابیده بود. شیشه ی ظریف و زیبای ادکلن را از جعبه بیرون کشیدم و با برداشتن در شیشه ، آن را بوییدم . عطرش آنقدر مطبوع بود که مستم کرد . _ آخه به چه مناسبتی ؟ دنیا لبخند معناداری به لب نشاند و گفت : _ دیگه دِلِه دیگه . مناسبت نمیخواد . _آخه معلومه این گرونه. دنیا اخمی کرد و گفت : _چه حرفا میزنی تو !... این پول واسه داریوش پولی نیست . حالا فوقش ۵۰۰ یا ۶۰۰ تومن داده باشه . چشمانم گرد شد. _۶۰۰تومن !! _حداقلش . آب گلویم را قورت دادم و ادکلن را که انگار روی دستانم سنگینی میکرد گذاشتم درون جعبه و گفتم : _دنیا جان زحمت بکش ، پسش بده . _خاک به سر مهناز ، !! ناراحت میشه . _ آخه من واسه چی باید یه همچین ادکلن گرونی رو ازش قبول کنم؟! بالاخره هدیه است دیگه . _هدیه است که باشه ، هدیه هم دلیل میخواد. _خواسته روحیت رو عوض کنه ، اشکالی داره ؟ _اگه بهروز بفهمه ، عصبی میشه . دنیا لبش را کج کرد و گفت : _بهروز !! اون بهتره بره اول یه فکری واسه گندکاریهای خودش کنه. _ ببخشید ، منظورت از گنهکاری چیه؟ دنیا آهی کشید و گفت: _ ولش کن مهناز جان ، تازه حال و هوات عوض شده... نمی خوام دوباره حالتو بگیرم. _ دیگه گرفتی... بگو دنیا. نفس بلندی کشید و گفت : _ای بابا اینا رو ول کن ، اول به من بگو تصمیمت در مورد ‌بهروز چی شد ؟ _راستش خیلی فکر کردم ...دوستم هم باهام حرف زد ، راضی شدم که فعلا کوتاه بیام . _دوستت ؟! کدوم دوستت ؟!_نمیشناسیش... فاطمه بانکی. اسم فاطمه را زیر لب ، طوری زمزمه کرد که انگار او را می شناخت . بعد آدرس خانه شان را داد. متعجب از این همه اطلاعات پرسیدم: _ تو از کجا می شناسیش ؟ _بابا اونا همسایه قبلی خونه خاله فضه بودند. _همسایه !! _آره... تازه بهروز خواستگاری فاطمه هم رفته بود. بعد ناگهان کف دستش را جلوی دهانش گرفت و چشمان وحشت زده اش را به من دوخت و زمزمه کرد: _ وای خدا نباید میگفتم ! ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 59 _چی گفتی؟ فوری گفت : _هیچی ....هیچی ، نشنیده بگیر. _خواستگاری فاطمه ؟! دنیا لبش را محکم گزید و گفت: _ تو رو خدا به کسی نگی من بهت گفتم . با عصبانیت گفتم : _دنیا میگی یا ... از ترس گفت : _میگم . مکثی کرد و بعد با ترس نگاهش را به من دوخت و گفت: _بعد از قضیه اون دختری که بهروز دوستش داشت و توی نامزدی بهش نه میگه ، بهروز میره خواستگاری فاطمه . خوب همسایه قبلی خاله فضه بودند و ارتباط دوستانه ای با هم داشتند . فاطمه جواب رد میده و در عوض تو رو به بهروز معرفی میکنه و باقی قضیه هم که مشخصه . چنان حال خرابی به من دست داد که دیگر مابقی حرف های دنیا را نشنیدم. تعریف بیش از اندازه بهروز از فاطمه ، از رفتارش ، از حجابش ، همه و همه مثل پُتکی بود که محکم وسط سرم خورد. دست دنیا جلوی چشمام که تکان خورد. _مهناز خوبی ؟ به زحمت گفتم : _آره . _تو رو خدا یه وقت نگی من بهت گفتم. آه کشیدم . حس می کردم رازهای زندگی من و بهروز دیگر از حیطه ی راز خارج شدند . همه می دانستند جز من . گرچه کاش هیچ وقت نمی دانستم . ندانستن خیلی بهتر از دانستن بود. از آن که حالا تمام خاطرات گذشته با ذره بین فاش شدن این رازها دوباره از اول مرور گردد و حرف ها و رفتارهای معمولی و بی اهمیت تبدیل شود به ، نکته های ظریف و حساس و گاهی نیش دار . آنقدر حالم بد شد که دیگر متوجه زمان و مکان نشدم . دنیا فقط و فقط حرف می زد و من گاهی سر تکان می دادم و گاهی فقط برای این که اَدای گوش دادن را دربیاورم ، تک کلمه ی جمله ی آخرش را تکرار می کردم. _ واقعا !؟ یادته . درسته . ولی در واقع ذهنم داشت از همان لحظه تصمیم می‌گرفت . خودم که حس می کردم دیگر نمی توانم تحمل کنم اما اصلا دلم نمی خواست به فاطمه یا بهروز در این مورد حرفی بزنم . پس یک راه بیشتر نمی ماند. یا باید بهروز را می بخشیدم و چشم پوشی می کردم یا به قول داریوش آن تصمیم نهایی را برای شروع دوباره می گرفتم. دنیا رفت و مرا با عالمی از فکر و خیال تنها گذاشت . من ماندم و جعبه ادکلن با عطر خوشش ، که بوی مطبوع اش مثل بنزینی بود که روی خاطرات من و بهروز ریخته شد و با جرقه ای از دلخوری چنان شعله ور شد که تمام خاطرات خوش من و بهروز در زیر خروارها آتش سوخت و چیزی باقی نماند جز یک تعهد . تعهدی به اسم همسر که هنوز تنها اثرش ، حلقه ای که در دستم باقی مانده بود ، بر جا بود . نفسم به سختی از سینه بالا آمد. حلقه را هم از دستم بیرون کشیدم و در جعبه طلاهایم گذاشتم. انگار رکاب فلزی طلایش دور گردنم را خِفت کرده بود. حالا تنها چیزی که کم داشتم ، سکوت بود و تفکر . که آن هم به برکت رفتن دنیا و دیر آمدن همیشگی بهروز از شرکت ، جور شد. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 60 چند روز بود که به ظاهر لبخند میزدم ولی در قلبم آتشی بود به وسعت یک دنیا حرفی که همه را گذاشته بودم برای یک روز . روز طلاقم از بهروز . بهروز بی خبر از تصمیم من همچنان هر روز صبح برایم می نوشت : " نگاهت ویرانم می کند . ویرانگرِ قلبِ پر آشوبِ من ، دوستت دارم . ساده است که بگویم عزیزی ، دوستت دارم ، ولی جملات همه ی احساس من نیست . فقط کلمه ای است که گوشه ای از احساسم در قلبش می تپد . به وسعت کلماتی که روی کاغذ نمی‌توان آورد ، دوستت دارم ." حرف هایش بیشتر و بیشتر آزارم می‌داد تا آرامم کند . حس می کردم چه خوب احمقانه خام تمام حرف های به ظاهر عاشقانه اش شدم . اما باز به روی خودم نیاوردم . تصمیم گرفتم من هم مثل همان دختری که در شب نامزدی اش به بهروز نه گفت ، او را به تلافی تمام روزهایی که برایم ادای عشق را در آورده بود و به بازی گرفته بود ، به بازی بگیرم. البته این فکر را اول دنیا به سرم انداخت. چند روز بعد از دیدار ما به من زنگ زد و باز در مورد حرفهایی که به من زده بود گفت که به دیگران نگویم او همه چیز را به من گفته . و وقتی من در مورد تصمیمم برای طلاق به او گفتم بسیار تشویقم کرد که هرچه زودتر این بازی یک طرفه را تمام کنم و آن جا بود که پیشنهاد کرد ، چطور به رو نیاورم که چه چیزهایی می دانم و همه چیز را در دادگاه به بهروز بگویم. نمی دانم چرا قبول کردم . شاید دلم میخواست، بهروز هم گوشه ای از حال خرابم را بچشد . آنقدر برای اجرای آن نقشه مصمم بودم که به هیچ چیز توجه نکردم . و جز یک بار دل من نلرزید . آن یک بار هم شبی بود که برای دیدن فضه خانوم مادر بهروز رفتیم . همیشه گرم و صمیمی با من برخورد می‌کرد . همراه بهروز به دیدنش رفتیم . در خانه‌شان را که برایمان باز کرد اول صورتم را بوسید و گفت: _وای سلام چه خوب کردی اومدی دلم براتون یک ذره شده بود. بعد در چشمانم خیره شد و پرسید: _چطوری مهناز جان؟ _خوبم مادرجون . فضه خانوم با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اذیتت که نمیکنه . _کم نه . بهروز خندید : _ نه به خدا مادر جان ...اصلا به من میاد مهناز را اذیت کنم؟ وارد خانه شدیم . مادرجان حتی نگذاشت کمکش کنم. مرا کنار بهروز نشاند و خودش چای آورد و گفت : _چه خوب کردید اومدید امشب باید شام بمونید. بهروز بی رو دربایستی گفت: _ حتما می مونیم مادر جان. خانم جان باز به من خیره شد و گفت: _ تو خوبی ؟ با لبخندی ظاهری ، دروغ را در دل کلمات گنجاندم و گفتم: _ بله ممنون . _قیافت خیلی عوض شده ! خبری ؟ بهروز با خنده گفت : _ چه خبری؟! _ قیافه مهناز به زنهای باردار می خوره . رنگ از صورتم پرید. کف دستم را روی گونه ام گذاشتم و فوری گفتم: _ واقعا ! ♣️♣️♣️
🔆☝🏻وقتے به ❤دلت میفتـه کہ🚶🏻‍♂️ برگردی...🍃 وقتے😃 شوق پیدا مےکنے برای ✨ همش کار خداسـت😉⁦♥️⁩ 🔆مگہ میشـہ خدایے که شوق توبه  رو به ♡دلت انداخته، نبخشـه🍃⁉️😊 به خاطر گل روی امام زمانم⁦♥️⁩ که شده، یاعلی‌بگـو✌️🏻✨ 💛