eitaa logo
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
675 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
548 ویدیو
56 فایل
دوستان عیب کنندم کہ چرا دل بہ تو دادم باید اول بہ تو گفتن کہ چنین خوب چرایے؟ :) ✨ #سعدے جهت انتقال پیشنهادات و انتقادات به مدیر پیام بدین. @Montazerz {به کانال #نبض_عشق💛خوش آمدید}
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿❛ _ و بر خدا توڪل ڪن! :) و‌کافی‌ اَست‌که‌خدا نگهبان‌ و کارسازِهمه‌امور بندگان‌باشد. [🤍✨] •---🌼---• @nabz_eshgh💛
💢بدبویی عرق بدن ✍علت اصلی بدبویی بدن بیشتر ناشی از افزایش مواد زا‌ئد در بدن است که وقتی فضولات بدن دفع نشود معمولا موجب بدبویی عرق بدن میگردد. که برای جلوگیری از آن باید تغذیه را اصلاح نمود و از مصرف مواد کارخانه‌ای مثل فست فودها، چربی و سرخکردنیها و تنقلات از قبیل چیپس خود داری نمود. 💥انجام حجامت و فصد بسیار مفید میباشد .مصرف عرق کاسنی و شاهتره و خوردن خوراکیهای خوشبو مثل گلاب و دارچین و هل و زعفران @nabz_eshgh💛
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅«جویدن خوب غذا» موجب کنترل فشار خون می‌شود. ✍در بسیاری از موارد مخصوصاً در ابتدای بروز بیماری فشارخون, می‌توان با رژیم غذایی افزایش فشار خون را درمان کرد. جویدن غذا از ضروریات کنترل فشار خون است؛ برای کاهش فشار خون در افراد با فشار بالا و نیز افزایش فشار خون در افراد با فشار پایین لازم است تا هر لقمه را کاملاً بجوند. برای تقویت اثر عمل جویدن باید به‌روی جویدن تمرکز کرد و همزمان غذا را بویید و با لذت هرچه بیشتر لقمه غذا را بلعید.نباید غذا را با کمک آب یا مایعات وارد معده کرد؛ برای لذت بردن از غذا علاوه بر خوشبو, خوش‌طعم بودن و خوش‌پخت بودن آن، فرد باید کاملاً گرسنه شده باشد. برای کنترل فشار خون باید با اشتها و در زمان گرسنگی غذا خورده شود؛ غذا را باید کاملاً جوید و با تمرکز و آرامش غذا خورد و قبل از سیر شدن کامل باید دست از غذا کشید و مایعات همراه غذا خورده نشود مگر اینکه غذا خیلی خشک باشد. 📚منبع : دانشکده طب سنتی شهید بهشتی ☜【طب شیعه】 @nabz_eshgh💛 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷از خواص شکر قهوه ایی چه می دانید⁉️‼️ 👇🏻👇🏻 یکی از چیزهایی که در طب اسلامی به عنوان درمان معرفی شده 🌹شکر🌹 است. 🔹البته منظور از شکر این شکر و قندی نیست که متداول و مورد مصرف روزانه ماست منظور 👈🏻آن شکر اصلی است که از نیشکر گرفته میشود. ❌این شکر فعلی بازاری دستکاری شده و موادی شیمیایی به آن اضافه شده که قویا آن را مضر نموده است. ❌بنابراین شکر و قند و نبات های موجود در بازار نه تنها درمان نیست بلکه درد و بیماری است. ✅شکری که در روایات به عنوان درمان معرفی شده شکرهایی است که از گرفته میشوند اما شکرهای فعلی از چغندر بوده که به طور کلی مصرفش نهی و عامل سودا و بیماری معرفی شده اند. 🔰شکر سالم که از نیشکر درست میشود و درمان تمامی دردهای بدن است در زمان حضرت سلیمان درست شده و پیامبر اکرم نیز آن را تائید فرموده و بسیار به آن اهمیت میدادند تا جایی که هنگام افطار ابتدا با حلوایی که شکر داشت افطار میکردند و اگر حلوا نبود با شکر و در مرحله بعد با خرما و آب ولرم افطار میکردند.🌷 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🌹دو چیز برای هر چیزی نفع دارد و برای هیچ چیزی ضرر ندارند عبارتند از💥 شکر و انار💥 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 فواید داروی امام‌کاظم (علیه السلام) از منابع علمی: 🔸 داروی زمستانه امام کاظم(ع) از شکرسرخ هلیله سیاه و مصطکی تشکیل شده و در داروی تابستانه بجای مصطکی، رازیانه وجود دارد. به بررسی خواص اجزای این دارو میپردازیم: 1⃣هلیله سیاه: ۱_فعالیت آنتی اکسیدانی ۲_فعالیت ضد آمیبی و ضد پلاسمودیومی ۳_فعالیت ضد قارچی ۴_فعالیت ضد باکتریایی ۵_فعالیت ضد ویروسی ۶_فعالیت ضد HIV ۷_فعالیت ضد سرطانی ۸_فعالیت ضد دیابتی ۹_التیام ضخم ۱٠_فعالیت ضد التهابی ۱۱_فعالیت ضد ضخم معده ۱۲_فعالیت ضد پوسیدگی دندان ۱۳_درمان مشکلات قلبی ۱۴_بهبود عملکرد مغز ۱۵_بهبود ریکاوری استرس ۱۶_بهبود حافظه ۱۷_بهبود تب مزمن ۱۸_مقابله با چربی های بد بدن ۱۹_محافظت از پوست ۲٠_ضد درد ۲۱_تنظیم سیستم ایمنی ۲۲_محافظت از قلب ۲۳_محافظت از کلیه ۲۴_محافظت از کبد ۲۵_ضداسترس و... 2⃣خواص رازیانه ۱_فعالیت ضد سرطانی ۲_فعالیت ضد ویروسی ۳_فعالیت ضد باکتریایی ۴_فعالیت ضد قارچی ۵_فعالیت آنتی اکسیدانی ۶_فعالیت محافظتی از کبد ۷_فعالیت ضد استرس ۸_خاصیت بهبود حافظه ۹_بهبود کارکرد مغز ۱٠_بهبود آلزایمر ۱۱_فعالیت ضد پر مویی در زنان(hirsutism) ۱۲_فعالیت قوی استروژنیک ۱۳_بهبود عملکرد مجاری تنفسی ۱۴_بهبود فعالیت روده ۱۵_فعالیت ضد درد ۱۶_فعالیت ضد جهش ژنتیکی ۱۷_کاهش قندخون ۱۸_فعالیت ضدپیری در پوست و... 3⃣خواص شکر سرخ: ۱_محافظت از سیستم ایمنی ۲_ضد دیابت! ۳_ضد فشار خون ۴_ضد سرطان ۵_محافظت از سلول و... 4⃣خواص مصطکی ۱_خاصیت ضد التهابی ۲_تنظیم سیستم ایمنی ۳_فعالیت ضد ویروسی ۴_فعالیت ضد میکروبی ۵_فعالیت ضد سرطانی ۶_دارای خاصیت آنتی اکسیدانی ۷_بهبود مشکلات تنفسی ۸_بهبود درد ماهیچه ۹_ضد باکتری و ضد قارچ ۱۰_بهبود گردش خون ۱۱_بهبود ضخم ۱۲_بهبود التهابات پوستی ۱۳_محافظت از دهان و دندان ۱۴_کاهش چربی خون ۱۵_کاهش قند خون ۱۶_محافظت از قلب ۱۷_ضد دیابت و... 📌همانطور که مشاهده میکنید این دارو بسیار خاصیت تقویت سیستم ایمنی در برابر ویروس‌ها و باکتری‌ها و...دارد. ✅ نکته‌ی قابل توجه اینکه در زمستان به دو دلیل: ۱_شرایط بهتر برای برخی ویروس ها ۲_ضعیف شدن سیستم ایمنی احتمال افزایش عفونت ویروسی بیشتر است. و در داروی زمستانه بجای رازیانه،مصطکی وجود دارد که خاصیت تنظیم وبهبود سیستم ایمنی بیشتری دارد. @nabz_eshgh💛
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅خواص ده گانه خربزه ✍رسول اکرم صلی الله علیه و آله والسلم: خربزه بخوريد، چرا كه ده خاصيت دارد: 🌹غذاست 🌹آب است 🌹شستشو دهنده است 🌹خوش‏بو كننده است 🌹مثانه را می‏شويد 🌹آب كمر را زياد میكند 🌹بر نيروى هم‏بسترى مى ‏افزايد 🌹سردى مزاج را میبرد 🌹پوست را شاداب می‏كند.(1) 🌷خورش است(2) علیرغم اینکه خربزه ، میوه ای گرم و تر است و برای سرد مزاجان خوب است و برای افسردگان نشاط آور است، اما از مصرف آن به صورت ناشتا نهی شده است. یاسر خادم امام رضا(ع) به نقل از آن حضرت می گوید: البطیخ على الریق یورث الفالج؛ مصرف خریزه به صورت ناشتا باعث سستی اندام و فلج آنها می شود.(۲) در روایتی دیگر می فرماید: البطیخ على الریق یورث القولنج؛ خوردن خربزه در ناشتا باعث قولنج می گردد.(3) 📚1-مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل ج‏16، ص 411 ،ح 20373 2-اشعار امام رضا ع 3- مکارم الاخلاق 442 4-مکارم الاخلاق 210 ☜【طب شیعه】 https://chat.whatsapp.com/HRUWEcAiUGN2LB4jeUtKYq 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕همچنین از فواید نوره 👇 📌نافع برای افرادی که پوکی استخوان دارند👈 چرا که حاوی کلسیم بسیار بالایی است و بهترین استخوانساز است 📌 فرح بخش است❓چرا که سبب تقویت کلیه ها می شود..کلیه که قوی باشد بدن را بانشاط و سرحال می سازد 👈رفع دلگیری و پریشانی می کند. @nabz_eshgh💛 🌺🌺🌺🌺
مات♣️ پارت 135 فاطمه گفت : _ببین مهناز جان ... من همه چی رو از دکتر پرسیدم ، خواهشا اینقدر با من بحث نکن ... میگم دکتر گفت ، هر چه زودتر باید از همسرش جدا بشه. گوشی را به دست دیگرم دادم و گفتم: _فاطمه ... به خدا بهروز بهتر شده... الان سه هفته است که رفتارش خوب شده. عصبی سرم فریاد زد: _احمق جون ...گفت ، همه اینا موقته ... دوباره جنون بهش دست میده. من گفتم : _من ازش جدا نمیشم . فاطمه آنقدر از دستم حرصی شد که با لحنی عصبی گفت : _وای وای وای ... چرا نمیخوای بفهمی مهناز ... دکتر روانپزشک داره میگه ، این مرد مجنون گرفته ، باید درمان بشه ، حتی اصلا رفتاراش دست خودش نیست ، ممکنه خودش متوجه نباشه داره چه کار میکنه . چرا اینقدر اصرار داری که باهاش زندگی کنی ؟ _چون این تاوان گناه خودمه. _این تفکر ، غلطه مهناز ... بابا ، خدا هم راضی نیست که تو ، خودتو فدا کنی . تازه من که نمیگم ترکش کن ، بزار بره درمان بشه ، اون وقت برگرد سر زندگیت . _اون سراغ درمانش نمیره. _تو از کجا میدونی؟ _باهاش حرف زدم. _وادارش کن مهناز ، این بیماری خطرناک ، مثل جنون می مونه . ممکنه یه بلایی سرت بیاره و اصلا خودش متوجه نشه. ابهام روزهای آینده ، حال‌خراب بهروز و اصرار فاطمه ، همه سینه ام را برای نفس کشیدن تنگ کرد . همراه با نفسی عمیق که میخواستم ، سینه ی تنگم را باز کند گفتم : _ببینم چی میشه ... راستی همین حالا بهش زنگ بزن... بگو که تو داشتی با من حرف میزدی ، چون هر یه ربع به گوشیم زنگ میزنه و اون رو چک میکنه که اشغال نباشه. _بفرما ... بهت میگن این آدم باید درمان بشه ، میگی نه ... به همه چی شک داره. _فاطمه جان ...من باعث این شک شدم، متوجه ای. _تو باعثش باشی یا نباشی ، فعلا حال روحی بهروز خطرناکه . اینو توی اون کله ی خرابت فرو کن ...خداحافظ. زیر لب گفتم: _خداحافظ و گوشی رو قطع کردم . اضطراب داشتم. ساده‌ترین حس و حال آن روزهایم بود . دیگر به دلهره ، ترس ، اضطراب و نگرانی عادت کرده بودم . هر روز ضربان قلبم آنقدر از شدت این علائم بالا می‌رفت که گاهی نفس کم می آوردم. اما سه هفته ای بود که بعد از آن کتک کاری حسابی ، بهروز آرام گرفته بود. زخمهایم بالاخره خوب شد ولی هنوز یادم نرفته بود که چقدر برای بهبودیشان سختی کشیدم. البته بهروز در این بهبودی ، موثر بود . شاید خودش را مقصر می‌دانست ، که آنقدر از من مراقبت کرد. حتی دکتر بیمارستان که چند هفته می شد به دیدنم می آمد ، البته زمانی که بهروز در خانه بود ، وگرنه خودش بهانه‌ ای دیگر ، برای دعوا می شد ، او هم به من در مورد حالات روانی بهروز گوشزد کرد. اما چه فایده که بهروز راضی نمی شد ، به مشاوره برود. حتی یک مشاوره ساده را قبول نمی کرد . آن وقت من چطور باید راضیش می‌کردم که پیش روانپزشک برود. البته به خاطر آرامش بهروز ، که اینبار سه هفته ای دوام پیدا کرده بود ،کمی امیدوار شده بودم که حالش رو به بهبودی است ولی باز انگار طوفانی در راه بود. طوفانی که باز شروعی بود برای یک جنون دیگر. چند روزی بود که به حس و حالم مشکوک بودم . علایمی داشتم که مرا خوشحال می کرد که شاید باردار باشم. دلم می خواست این بچه تحولی برای زندگی منو بهروز باشد. برای اطمینان از این مطلب ، باید آزمایش می دادم ولی چطوری ؟ درِ خانه، روی من ، قفل بود و اجازه خروج از خانه را نداشتم. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 136 روی آرامش داشت خودش را کم کم در زندگی من و بهروز نشان می داد . دنیا به خاطر بارداری اش و استراحت مطلق بودنش و ویار شدید نسبت بهروز ، در خانه مادرش اقامت کرد و به همین دلیل بهروز هرشب به دیدن من می‌آمد . این هم کار خدا بود. اما تردید از اینکه نمی‌دانستم باردار هستم یا نه ، کمی برایم دلشوره ایجاد می کرد . اگر نبودم ، ناراحت می شدم ، چون این بار با تمام وجود این بچه را می خواستم و اگر بودم ، باید چگونه به بهروز می‌گفتم . آن شب وقتی بهروز به خانه آمد ، برایش یک بشقاب کوکتل میوه بردم ، بعد کنارش نشستم و با لذت به او خیره شدم. نگاهم کرد و پرسید: _چی شده ؟ _هیچی _چرا پس اینطوری نگاهم می کنی ؟ _میای بعد از شام بریم بیرون یه چرخی بزنیم ... دلم تنگ شده واسه ... حرفم را قطع کرد و بی مقدمه پرسید: _خسته شدی ؟ _از چی ؟ _از زندگی با من _نه . _پس چرا بریم بیرون ؟ _خوب دلم هوس کرده دوتا بستنی بگیریم و با هم بخوریم. چند ثانیه فقط نگاهم کرد . ترس اینکه باز جنوبی به او دست دهد ، رهایم نمی کرد که گفتم : _خب اگه دوست نداری ، نمیریم. _حاضر شو میریم. جیغی از خوشحالی زدم که بهروز به من اخم کرد . _چه خبرته... گوشم کر شد. همراه بهروز به اولین پارک نزدیک خانه رفتیم . در فکر بودم که به نحوی خودم را به یک داروخانه برسانم و یک چک بی بی ساده بگیرم و اطمینان پیدا کنم که باردارم یا نه . اما عملاً این کار ممکن نبود . بهروز حتی لحظه‌ای ، از من جدا نمی شد .حتی برای خرید بستنی هم ، مرا با خودش برد. و این کارهایش باز باعث می‌شد که دلهره در دلم جا خوش کند. او هنوز به من اطمینان کافی نداشت و اگر قضیه بچه جدی بود ، امکان اینکه حرفم را باور نمی کرد ، قطعی می شد. روی نیمکتی از نیمکت های خالی پارک نشستیم . به بچه هایی که در محوطه بازی پارک ،می چرخیدند و بازی می کردند ، خیره بودم. _بهروز تو از بچه ها خوشت میاد ؟ _نمیدونم نمیدونم یعنی چی ؟ مگه تا چند وقت دیگه ، بابا نمیشی ؟ چه حسی داری ؟ آه غلیظی کشید و گفت : _ حس خوبی ندارم ... من و دنیا فقط به اسم زن و شوهریم وگرنه ... و دیگر ادامه اش را نگفت . اما دلم خوش شد که شاید اگر جواب آزمایش من مثبت باشد ، بهروز از آن استقبال کند. یا زیادی خوش خیال بودم یا واقعا نمی دانستم حال بهروز تا چه حد خطرناک است. بعد از خوردن بستنی ها گفتم : _بهروز من قرص هام تموم شده بریم یه داروخونه چند تا قرص بگیرم. سرش برگشت سمت من و همراه با اخمی که شروع یک سلسله دلشوره در قلبم بود ، نگاهم کرد و پرسید: _قرص چی ؟ _قرص هایی که برای زخم های تنم می خوردم دیگه . _مگه تموم نشد؟ _نه... دکتر گفت تا یک ماه بخورم. _باشه ذوق زده شدم . این هم بهانه ای برای رفتن به داروخانه. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 137 هنوز یادم هست که چطوری دور از چشم بهروز از مسئول داروخانه ، درخواست یک چک بی بی کردم . اما حالا جرئت استفاده از آن را نداشتم . بهروز سر کار بود و چک بی بی در دست من . نگاهم مدت‌ها بود که روی آن خشک شده بود. ولی می‌ترسیدم. می ترسیدم بهروز باز بهانه ای ، برای شروع یک دعوا را از همان بچه ، از سر بگیرد. در همین افکار بودم ، که فاطمه زنگ زد. تنها دوستی که حالم را جویا می شد و هر روز بعد از آنکه به بهروز زنگ می زد و اجازه صحبت با من را می گرفت با من حرف می زد: _الو ...سلام _ سلام فاطمه جان ...خوبی؟ _من همیشه خوبم... تو چطوری؟ _دلهره دارم فاطمه. _چرا؟ _چند روزیه که شک کردم که باردارم یا نه . دیشب به یه بهونه ای تونستم برم داروخونه و چک بی بی بگیرم اما حالا می ترسم امتحانش کنم. _وای مهناز ... باز به بهروز نگفتی ؟ نمیگی باز همین ، یه بهونه میشه واسه دعوا. _آخه چی بگم ، هنوز که چیزی معلوم نیست. _ای خدا ... از دست تو... معلوم نباشه. بهش میگفتی . الان اگه مثبت باشه اصلا میگه این بچه من نیست. صدای عصبی فاطمه روی سرم خراب شد. _مهناز زندگی تو همینه... بهت میگم ولش کن ، بره درمان بشه ، میگی نمیتونم . پس باید باهاش بسازی . با همین ترس های هر روزه ، با همین بهانه های الکی . برای یک موضوع الکی تا کی میخوای ،دعوا داشته باشی؟ این کوتاه اومدن تو ، دیگه ، جبران گذشته نیست مهناز . اگه بهروز ، زودتر درمان نشه ، شاید تا آخر عمرش ، هرگز درمان نشه. _تو نفست از جای گرم بلند میشه . وقتی خودش قبول نمیکنه ، من چطوری راضیش کنم؟ _وقتی بعد از هر دعوا ، دورت میچرخه و نوازشت می کنه ، پس هنوز دوستت داره ،همون موقع بگو ، اگه درمان نشه دیگه پیشش نمیمونی. دستم را روی سرم گذاشتم و با تعجب گفتم: _ چی میگی ؟! نمیشه فاطمه ... من همچین حرفی بزنم دیگه معلوم نیست زنده بمونم یا نه. فریادش گوشم را کر کرد: _پس چرا دفعه قبل ، که رفتی بیمارستان ، فرم شکایتش را پر نکردی تا لااقل بقیه به زور ، ببرنش واسه درمان . _نمیتونم ازش شکایت کنم ... دلم نمیاد. _تو هر چی میکشی ، از همون دلته . دلم نمیاد یعنی چی، شوهرت مریضِ روانیه ، بفهم . تو با داریوش فقط سه ماهه کنار اومدی، با بهروز چقدر میخوای کنار بیای؟ _بهروز با داریوش فرق داره ... بهروز دوستم داره ولی داریوش نداشت. نفس محکم فاطمه ، توی گوشی خالی شد. _مهناز اینقدر این دست و اون دست نکن ، میگم روانپزشک گفت ممکنه ، توی حال جنون همسرش رو بکشه و حالیش نشه . تو الان فعلا فقط به فکر خودت باش.اصلاً اگه بهروز درمان بشه ، شاید راحت تر با گذشته ات کنار بیاد و تو رو ببخشه ، به اینم فکر کن. نمیدونستم راه درست کدومه . فقط می دونستم که قادر نیستم ، به حرفهای فاطمه عمل کنم . فاطمه گفت و گفت و گفت و من فقط گوش دادم . بعد از آنکه گوشی را قطع کردم ، مصمم شدم که لااقل چک بی بی را امتحان کنم. با دستانی که از ترس می لرزید ، سمت دستشویی رفتم . مدام زیر لب می گفتم: _بهروز خواهش می کنم ، خوشحال شو باشه ؟ و باز اضطراب در دلم می پیچید. نگاهم روی خط های چک بی بی بود. اولین خط قرمز ظاهر شد ، که معنی جواب منفی را می داد و من همچنان منتظر بودم که خط دوم هم قرمز شد . یعنی جواب مثبت بود. بی اختیار فریاد زدم : _مثبته صدای فریادم سکوت محض خانه را درهم شکست . اما خیلی زود آرام گرفتم و با نگرانی زیر لب زمزمه کردم: _حالا چطور به بهروز بگویم. وسط پذیرایی خشکم زد. دوباره دلشوره بلای جونم شد و من ماندم و رازی که نمی‌دانستم باعث خوشحالی بهروز خواهد شد یا موجب جنونش. ♣️♣️♣️
‍ ‍ ⚜ حضرت علی (ع) : خوردن انجیر راه بسته شده را نرم می‌کند و برای التهاب کولون (روده بزرگ) مفید است. روز زیاد بخورید اما در شب کم بخورید. 📚 منبع : مستدرک ، ج۱۶، ص ۴۰۳ ____________ 💢 طب اسلامی @nabz_eshgh💛
♨️ نزدیک ۳۰۰ نفر از افرادی که در اسکاتلند دو دوز واکسن کرونا را دریافت کرده بودند، بعلت کرونا در بیمارستان بستری شده اند... 🤔 مگر نگفته بودند که واکسیناسیون جلوی بیماری شدید را میگیرد ؟! منبع : https://b2n.ir/a23134 @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 5 اصل تغذیه ای مهم 💥 👈🏼 1 _ اصلاح نمک( عدم استفاده از نمکهای صنعتی و کارخانه ای و مصرف نمک دریاچه ارومیه یا نمک دریا👉🏼 👈🏼 2 _ اصلاح روغن( عدم مصرف روغن های سرد مانند روغن نباتی، روغن مایع، روغن ذرت،... ) (مصرف روغن کنجد یا زیتون جهت سرخ کردن و روغن زرد حیوانی( گاوی) و روغن دنبه جهت پخت و پز)✅ 👈🏼 3 _ اصلاح آب ( عدم مصرف آب لوله کشی کلردار و مصرف آب چشمه یا آب چاه یا آب قنات،...) 👈🏼 4 _ اصلاح ظروف عدم استفاده از ظروف تفلون،آلومینیوم، استیل، چدن کره ای❌،... واستفاده از ظروف مسی،برنجی، سنگی،.شیشه ای ..✅ 👈🏼5 _ عدم مصرف مواد کارخانه ای حاوی مواد نگهدارنده که سودازا ❌ @nabz_eshgh💛
سلام 🌸 ✨چند مورد از اصلاح تغذیه و ومیگیم 👇🏼👇🏼👇🏼 🐏بهترين غذا آبگوشت با گوشت گوسفند است.🐏 🐮بهترين روغن، روغن حيواني است.🐮 روغن هم بهترين روغن گياهي است.✨ بهترين نوشابه سکنجبين است که ترکيب مقداري عسل سرکه و ... مي باشد. بيش از صد نوع چاي هم در کشور ما موجوده که متناسب با مزاجها مصرف انواع آنها توصيه ميشه😍👇🏼 ٠مثل( چاي کوهي، گل گاو زبان، سنبل الطيب، گزنه، زنجبيل، گل نسترن، پونه، بابونه، دارچين، آويشن، استخودوس، ...) بجاي قند وشکر سفید استفاده از خرما، ارده شيره، انواع ميوه ها کشمش، توت خشک، عسل خوبه 👌🏼 غذاهاي خورشي سنتي، غذاهاي سرخ نشده، بويژه👈🏼 نعنا ریحان وتره وبرگ چغندر بجاي سالادهاي امروزي. @nabz_eshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مات♣️ پارت 138 سر سفره شام بودیم با تردید به بهروز نگاه کردم . با لذت غذا می‌خورد اما سکوتی عمیق بین ما حاکم بود که برای شکستن آن نیاز به یک مقدمه بود. کفگیر برنج را برداشتم و پُر کردم و سمت بشقاب بهروز بردم . کف دستش را مقابل کفگیر گرفت و گفت: _نه دیگه همین کافیه. کفگیر را درون دیس گذاشتم و در حالی که صدای قاشق و چنگالم را عمدا بلند می کردم گفتم: _از دنیا چه خبر ؟حالش چطوره ؟ _خبری ندارم ، اصلا اجازه نمیده از دم در خونه دخترخاله رد بشم ، چه برسه به اینکه برم حالش رو بپرسم. لبم را از ذوق بی اختیار گزیدم . از کی آنقدر حسود شده بودم ، نمی دانم ، ولی دلم می خواست بهروز فقط برای من باشد . لبم را با نوک زبانم تر کردم و گفتم: _بهروز یه اتفاقی افتاده. سرم را از نگاهش پایین گرفتم. دعوای قاشق و چنگالش تمام شد و دستانش بی حرکت بالای سر بشقابش خشک. _چی شده ؟ نفس هایم بی دلیل تند شد . صورتم عرق کرد . ضربان قلبم بالا رفت و در نتیجه ترس تمام وجودم را برداشت. چشمانم را بستم و مصمم گفتم: _من ...باردارم. چند ثانیه چشمانم بسته بود که بالاخره با سکوت بهروز ، مجبور به باز کردن چشمانم شدم . گوشه لبش به حالت لبخند کمی بالا رفت اما لبخند نزد و پرسید: _از کجا فهمیدی؟ _همان روزی که رفتیم بیرون و رفتیم داروخانه ، یک چک بی بی گرفتم تا مطمئن بشم. نگاهم به خونسردی نگاهش بود. آرام شدم . نفسم منظم شد و عرق سرد پیشانی هم خشک که گفت: _ولی ما که رابطه ای باهم نداشتیم. چشمانم از حدقه بیرون زد . نگاهم در نگاهش جستجو کرد . رگهای قرمز چشمانش ظاهر شد و نفس هایش کم کم رو به تندی بالا رفت . دلم از دیدن چهره اش ریخت که مشت محکمی روی میز کوبید: _بهت میگم ما که رابطه ای نداشتیم. میان آن همه دلهره و ترس به زحمت لب گشودم: _بهروز جان ...چی.... چی داری میگی... معلومه...که ... فریاد زد: _خفه شو ...من اصلا چیزی یادم نمیاد ، اونوقت تو میگی ، بارداری ! نفسم میان گلو گیر کرد. چنان خیزی به سمتم برداشت که با ترس صندلی را به عقب هل دادم و خواستم فرار کنم ولی نتوانستم از روی صندلی برخیزم و تعادلم را از دست دادم و سمت زمین سقوط کردم. صدای عصبیش دورگه شد . نبض گردنش به شدت می زد و صورتش کاملا قرمز . جلو آمد و بالای سرم ایستاد. چشمانش کاملا رنگ خون شده بود که با لحنی که ترسم را تا حد مرگ بالا می‌برد گفت: _پس بارداری ؟ ... بلاخره گند خودت رو ، رو کردی . در حالی که مهلت برخاستن به من نمی داد و من به اجبار روی زمین می خزیدم تا از او دور شوم گفتم : _بهروز ... بهروز جان ... فکر کن توروخدا ...من ... من کاری نکردم ، باور کن ، اصلا درِ خونه ای که تماماً قفله ، چطوری میتونه باز بشه ؟ دندانهایش را با حرص روی هم فشرد و از میان قفل محکم آنها فریاد زد: _این رو باید تو بگی چطوری، نه من . حالا یا میگی یا... اولین لگد محکم را به پایم زد . فوری پاهایم را درون شکم جمع کردم و گفتم : _بهروز ... بهروز باور کن ... تورو خدا... من کاری نکردم. تمام تنم را لرزاند و احتمال باورش را برایم به صفر رساند. _ببند دهن کثیفت رو ... بلاخره خودتو نشون دادی... گفتم ، هرزه شدی... گفتم . بفرما اینم دلیل ... دیگه چه جوری میخوای انکار کنی ... دلیل به این محکمی رو چه جوری میخوای رد کنی. با گریه محکم فریاد زدم : _نه ... این بچه منو توئه. _معلوم میشه. بعد با قدمهای تند رفت سمت اتاق خواب. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 139 چه کار می خواست بکند ، نمیدانم. برگشت . باز همان کمربند در دستش بود. فوری از جا برخاستم و گفتم: _بهروز ... تورو خدا ...بهروز ... خواهش می کنم ... می خوای چیکار کنی؟ _هیچی عزیزم... چند تا شلاق که بزنم به حرف می آیی... شایدم اون بچه به حرف بیاد ...می‌برمش آزمایشگاه... میدمش آزمایش ژنتیک.... اگه مال من نباشه ، پوستت رو می کنم مهناز. وحشت زده جیغ کشیدم: _بهروز !! .... تو روانی شدی... تو دیوانه ای ....این بچه خودته. کمربندش را بالا برد و محکم روی تنم فرود آورد و گفت: _خفه شو ... بچه از آسمون نمیافته پایین ...میفهمی ؟...بگو اون داریوش عوضی کی اومده اینجا؟ ضربه دوم کمربند به تنم خورد .همراه با جیغ از درد جواب دادم : _اصلا داریوش اینجا نیومده ... بهروز باور کن. _خفه شو اشغال ... تنت رو فروختی به داریوش. _بهروز تو رو خدا ... زنگ بزن به فاطمه ... اون میدونه. _ببند دهنتو ... فاطمه چه کاره است . من خودم دُرُستت می کنم ...میگی یا بازم بزنم ؟...داریوش کی اومده اینجا ؟ دستانم را محافظ صورتم کردم و گفتم: _به ارواح خاک مادرت ... نگذاشت تا جمله ام را کامل کنم و ضربه بعدی را نثارم کرد. بعد راضی نشد و کمربند را گوشه ای انداخت و با لگد به جانم افتاد . در خودم مچاله شدم تا بلکه ضرباتش به شکم و پهلویم نخورد ولی نشد. هر ناسزایی بود ، نثارم کرد. هر تهمتی بود ، به من نسبت داد . صدای گریه ام تنها دفاعِ من ، از آنهمه ناروایی بود ، که به من نسبت می‌داد ، ولی فایده ای نداشت. صدایش دیگر آوای خوش مهربانی نبود. تماماً فریاد بود و حرف هایش تماماً حرف های جنون آمیز و حرف های یک دیوانه. کاش به حرفای فاطمه گوش داده بودم. نمی‌دانم . البته حرف های فاطمه اثری نداشت. _میکشمت مهناز... تنت رو میسوزونم... خاکستر تو میریزم تو فاضلاب ... تو باز گند زدی به اعتماد من ... تو هرزه شدی تو... تمام دنیای خوب و قشنگی که در خیالم از بهروز و خبر بارداری ام ساخته بودم، بر سرم خراب شد .خاکستر شد و به باد رفت .صدای نفس نفس زدن های تند و عصبی اش باعث شد که چند دقیقه ای برای طلب هوا ، دست از کتک زدنم ، بر دارد .چشم باز کردم . تمام تنم درد بود و باز به خون نشسته . با ترس خودم را روی زمین کشیدم و از او فاصله گرفتم که باز با همه خستگی اش ، دوباره فریاد کشید : _کجا فرار می کنی ؟ فکر می کنی میتونی از دستم فرار کنی ؟.... این دفعه من مدرک دارم ....مدرک ... میفهمی. سرم با ترس به دو طرف تکان می خورد و زیر لب زمزمه میکردم ، زمزمه ای که از شدت ترس ، با لکنت ادا میشد. _تو ...دیو...دیونه... ای ...تو ...دیوانه ای. فریاد زد: _ آره اصلا من دیوانه ام . دستش را مشت کرد و محکم زد به سینش و گفت : _من عاشقت بودم مهناز ... دیوونه ات بودم... تموم زندگیم بودی ولی با طلاقت همه چیز رو خراب کردی... عشقم رفت ، زندگیم رفت ، مادرم از غصه تو رفت ، حالا تو میگی بشم یه آدم عادی ؟ با لرزش تمام تنم و زبانی که از شدت اضطراب به لکنت افتاده بود گفتم: _من ...م ...من ...خطایی ...ن...نکردم. خندید .خنده ای که جنونش را برایم مسلم کرد: _پس واسه چی اینجوری می لرزی و میترسی ؟ واسه دو تا لگد و مشت ، این قدر ترسیدی یا... یا را محکم فریاد کشید: _یا می ترسی گند و کثافت کاری تو رو بشه؟ او خود جنون بود . تا آن روز او را در آن حالت ندیده بودم. جنون همان لحظه بود، که اتفاق افتاد. ♣️♣️♣️
مات♣️ پارت 140 باز روزهایم رنگ شب گرفت و شب هایم رنگ کابوس . باز زندانی شدم در اتاق خواب . کنج دیوار تکیه زده بودم . پاهایم را داخل شکمم جمع کردم و فقط آه میکشیدم. آخر هفته بود و من باید بهروز و کتک هایش را تا اوایل هفته ی بعد ، تحمل می کردم . در اتاق باز شد . با دیدن بهروز ترسم بیشتر شد . خودم را تا جایی که می توانستم به دیوار چسباندم. به ظاهر آرام بود ولی به آرامشش هیچ اطمینانی نمی رفت. جلو آمد بالای سرم ایستاد و نگاهش روی صورتم بود که گفت: _نمیخوای حقیقت رو بگی؟ باز همان اصرار و همان تکرار. _بهروز ... به خدا من ، کاری نکردم که بخوام اعتراف کنم. روی زانوهایش خم شد و درست مقابل صورتم گفت: _پس میخوای بگی این بچه از آسمون افتاده؟! حقیقت به آن واضحی را وقتی نمی خواست ببیند ، چه باید می گفتم . جز این که با چشمان غم گرفته و بارانی ام به او خیره شوم و بگویم : _چرا... چرا یادت نمیاد ... این بچه ماست بهروز. اخمش محکم شد . که باز لرزی از ترس مرا احاطه کرد. سرم فریاد کشید. فریادی که از ترس چشمانم را بستم. _بچه من نیست ... یه حرومزاده است... میگی یا نه. اشکم روان شد . چشمانش قاطعانه می گفت ، که حرفم را نمی پذیرد. باید خاطراتش را میدید تا من بیگناه، گناهکار محسوب نشوم ولی او چیزی به یاد نمیاورد. آه کشیدم و سرم را با دلخوری از او برگرداندم که عصبی تر شد. _بهت میگم ، حرف بزن لعنتی. عصبی شدم و من هم با حرص گفتم: _ چی بگم ؟... وقتی بی گناهم ... به کاری که نکردم، اعتراف کنم ؟... اگه خیالت راحت میشه ...بیا منو بکش تا به قول خودت بچه ات رو ببری آزمایشگاه مطمئن بشی مال توئه یا نه. کف دستش را محکم وسط پیشانی اش کوبید و با این کارش مرا بیشتر ترساند. _اون بچه من نیست ... همین حالا دارم بهت میگم ... آزمایش هم نمیخواد. با عجز فریاد زدم: _روانی شدی تو... زده به سرت ...برای خودم متاسفم ... کاش بهت نمیگفتم. کاش اصلا این خبر رو بهت نمی دادم. خنده عصبی تحویلم داد . _ میخواستی پس، بدنیا بیاریش و تقدیم داریوشت کنی. عصبانیتم بیشتر شد . در حالی که محکم توی صورتم میکوبیدم ،من هم مثل او دیوانه شدم . فریاد زدم . زار زدم . گریه کردم و گفتم : _بهروز این بچه ماست ... بفهم ... این بچه ماست. بی حال و بی رمق سرم تکیه به دیوار شد. صدای نفس هایش را از پشت پلک های بسته ام می شنیدم . دست دراز کرد سرم را سمت نگاهش چرخاند. نگاه او هم غم داشت . چرایش را نمیدانم ولی چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد. _مهناز ... تو باید منو بفهمی ... وقتی خواب هر شبم شده کابوسه خیانتت تو ... وقتی دیگه مرز بین خواب و بیداری رو گم کردم ... چطوری از من توقع داری حرفت رو باور کنم. با همان چشمان پر اشک به او خیره شدم. _مقصر منم بهروز ؟! ... تو باورم نداری، تو به من اعتماد نداری ، من مقصرم ؟!...من باید تاوانش را ببینم ؟! چرا میگم برو مشاوره ، نمیری؟ سکوت کرد . جوابی نداشت که بدهد. چند ثانیه ای فقط نگاه او بود و نگاه من که در هم یکی شد. از جا برخاست و همراه با نفسی عمیق که تنها چاره قلب پر از تردیدش بود ، گفت: _نمیتونم باورت کنم ...چون یک بار باورت کردم ...پا گذاشتی روی همه باورهام... یک بار بهت اعتماد کردم، منو با همه التماس هام رها کردی و رفتی ... پس حالا چاره ای نیست ، جز بی اعتمادی. و باز انتهای حرفش فریاد شد: _لعنتی بهم بگو. ♣️♣️♣️
「💛🐥」 یه‌روزی‌واسه‌یه‌اتفاقایی‌ناراحت‌بودی که‌الان‌یادتم‌نمیاد‌چی‌بودن.. اینم‌میگذره‌مثل‌همیشه..🦋 @nabz_eshgh💛