#ناگاه
#برای_رضای_خدا
🏮🎶 مرا ببخش
به خاطر تمام بارهایی که مثل موسای جوان دنبالت آمدم و بهانه جویی کردم.
میدانم که تو خضر منی، اما ببین، دلم بر نبودنت آرام نمیگیرد.
کشتی را میشکافی، بشکاف
دیوارِ خراب را میسازی، بساز
آن پسربچه ناخلف را میکشی، بُـــــکُش
اما از من دور نشو، اگر به جانت نق میزنم از دلتنگــــی است
این «هذا فراق بینی و بینک» مرا میکـُــشد.
بیا موسی و خضری باشیم از گونه ای نو،
که موسی همان «انک لن تستطیع معی صبرا» را دارد،
اما تو خطای موسی را هزار بار هم که شد، بر من ببخش.
بگذار کنار تو بمانم.
حتی حافظ هم دیشب میگفت:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
تو «همراهم» ی، هم «راهم » ی
بر موسی ببخش و بگذار بماند...
@naeemehkazemi
#روزانه_نویسی
🏮🎶 آقای جمهوری اسلامی
ما ساندیس نخورده، نمک گیر برکت سفره شماییم.
هربار می آییم و ساندیس خودمان و بچه ها را هم از بقالی های سر راه میخریم و میخوریم.
تازه امروز که از ماشین پیاده شده و نشده، و دوقدم راه نرفته، کف کفش دوستم از جا کنده شد و اسباب خنده و سوژه شوخی مان فراهم! بیا، اصلا امام که گفته بود این انقلاب مال پابرهنگان است. خدا خیر بدهد چسب برق مغازه تابلوسازی بر خیابان گرگان را. چند دور، چسب را دور کفش پیچاندیم تا کل مسیر را با کف کنده شده و صدای لخ لخ کشیدن شدنش روی آسفالت، لنگ نزند.
- بیا، اصلا اینقدر محکم شد، یک سال دیگر هم کفش است! (خنده حضار)
میخواهم بگویم ما آمدیم، بازهم می آییم و پول ساندیسها را هم از جیب خودمان میدهیم. اصلا ما اینجا نیستیم که شما ما را به نوایی برسانید. ما هستیم تا با جان ومال و وقت وعمر و هرچه که داریم و هرجوری که بلدیم، همنوای آرمانهایت کنارت بایستیم و الله اکبر بگوییم.
آقای جمهوری اسلامی، ما تو را برای بزک ودوزک دنیای خودمان نخواستیم که با کم شدن و ریختن ملیله ومنجوقهایش و از ریخت افتادن و بی رنگ و رو شدنش، رهایت کنیم، یا کنارت بگذاریم، بدهیم بیرون دست در و همسایه. به قول خدابیامرز مادربزرگم «وجودت گله, وجودت عزیزه»
امسال آمدیم،
خدا عمری بدهد بازهم می آییم.
تا باد چنین بادا🇮🇷🇮🇷
@naeemehkazemi
• رَف •
#روزانه_نویسی 🏮🎶 آقای جمهوری اسلامی ما ساندیس نخورده، نمک گیر برکت سفره شماییم. هربار می آییم و سا
🏮🎶 این همان کفش دوستم است که در پست قبلی صحبتش رفت. با چسب برق کف را به کفش دوختیم😂👌
@naeemehkazemi
#روزانه_نویسی
🏮🎶 از وقتی «نا» را خواندم، همه اش چشمم پی کتابهایی بود که شهید صدر تالیف کرده بود، خصوصا این یکی، یعنی «مبانی منطقی استقرا». طبق تعاریف «نا», اصلا این کتاب آینه تمام نمای نبوغ شهید صدر است.
▫️رفتم سرچ هم کردم. یک نسخه پی دی اف هم از آن یافتم، اما از شما چه پنهان، چشمانم برای خواندن پی دی اف، آنهم کتابی که تمرکز نیاز دارد، یاری نمیدهند.تا رسید به امروز که در کتابخانه قدیمی پدرم، با عطف کتابهای کنارهم چیده شده و نوشته های رویشان، خاطره بازی می کردم. چاپ بیشتر کتابها مربوط بود به قبل از انقلاب، و برگه هایشان عموما کاهی و زرد شده بودند. اصلا کل کتابخانه بوی کاغذ کهنه میدهد. نگاهم روی ردیف کتابهای یک طبقه سرخورد، تا ته رفت و رسید به «این» که غریبانه نشسته بود جزو دوسه کتاب آخر ردیف. مثل بچه مدرسهایهای دهه شصتی که توی کلاسهای پنجاه نفره، در ردیفهای آخر کلاس گم میشدند و کمتر به چشم میآمدند.
▫️حالا خبر خوب اینکه دو صفحه اولش را خواندهام و فهمیدم چی به چی است. فقط ۲۴۴ صفحه دیگر مانده، آن را هم بخوانم و بفهمم، قضیه حل است. خلاصه که الان شدهام زنی در حال صرف فعل «ما میتوانیم»😁
اگر دیدید در پستهای آینده خبری از اتمام کتاب «مبانی منطقی استقرا» نشد، بدانید و آگاه باشید که این زن در حال صرف فعل ما میتوانیم، فعل توی گلویش گیر کرده و شهید شده است😂
پی نوشت:جالبش اینجاست، وقتی کتاب را میخوانم حس میکنم محمدباقرصدر دارد به من درس میدهد. نشسته ایم دونفری، استاد و شاگردی و گپ میزنیم. اینها بلاشک اثرات «نا»خوانی است که حس پسرخالگی ما را با شهید زیاد کرده😁
@naeemehkazemi
🏮🎶
- مامان بدو سه دقیقه مونده
با این جمله پسرم از دستشویی مرا کشید بیرون. با دست و صورتی خیس وموهایی که روی هوا پرواز میکرد. همان طور نشستم پایسفره. توپ آغار سال ترکید و آب چشمم هم خودش را قاطی کرد توی خیسی وضوی صورتم. انگار که رسیدم خط پایان. خط پایانی که دومتر جلوترش دوباره خط شروع راند بعدی است. هم شروع هم پایان هر دو خیال آدم را جمع میکنند، دوستشان دارم. هنوز هیچی نشده نشسته ام کارهای نصفه نیمه مانده ۱۴۰۱ را لیست میکنم، خیلی چیزها بود که تمام نشد. نشد که تمام بشود و همچنان ادامه دارد. اما همین که آدم وسط راه یک عوارضی میبیند، دودقیقه می ایستد و دوباره حرکت میکند، دلش قرص می شود که تا جای خوبی جلو آمده است.
۱۴۰۱ نفس گیر هم رفت، مثل نوشابه توی لیوان سر کشیدیمش، تمام شد. حالا لیوان را پر میکنیم با ۱۴۰۲ و شروع میکنیم جرعه جرعه نوشیدن. ببینیم امسال چه شرابی به جاممان میریزی ای صنم.
- بسم الله الرحمن الرحیم -
@naeemehkazemi
Calum-Scott-You-Are-The-Reason.mp3
3.34M
#آهنگ
🏮🎶متن این آهنگ را خیلی دوست دارم.
فارسی سلیس- ادبی شده اش: (ترتیب ورس ها را تغییر داده ام)
من حاضر بودم هر کوهی را فتح کنم، تن به آب هر دریایی بسپارم، فقط برای اینکه با تو باشم و هرخرابی که به بار آورده ام را درست کنم، چون من نیاز دارم که تو ببینی «تو دلیل منی»
دلیل ضربان قلبم، دلیل بی خوابی هایم، هجوم افکارم، لرزش دستانم، دلیل خون جگرم...
You Are The Reason/Calum Scott
▫️دارم به این فکر میکنم که: این دیده شدن، این نیاز به دیده شدن، خیلی چیز عجیبی است...
@naeemehkazemi
• رَف •
#آهنگ 🏮🎶متن این آهنگ را خیلی دوست دارم. فارسی سلیس- ادبی شده اش: (ترتیب ورس ها را تغییر داده ام) م
#روزانه_نویسی
🏮🎶 «ما انسانها نیاز به دیده شدن داریم.»
هرکسی بگوید نه، نمیگویم دروغ میگوید، اما میگویم باید درون خودش را بیشتر بکاود. اتفاقا این نیاز در ما از آن خیلی اساسی هاست. اصلا وقتی این نیاز برآورده نمیشود، آدم خودش را در یک برهوت بزرگ از تنهایی و معلق بودن حس میکند. انگار که بند هیج جا نباشد.
▫️نمیدانم تا حالا تصورش را کرده اید یا نه، (اگر فیلم جاذبه را دیده باشید، احتمالا تصورش کرده اید) اینکه یک روز فضانورد باشیم برویم فضا، ناگهان یک جایی وسطِ وسطِ خودِ فضا، خیلی خیلی دورتر از زمین و همه سیارات منظومه شمسی رها بشویم. قطعا میمیریم. ولی تصورش را بکنید به قدر کافی اکسیژن توی اون کپسول پشتمان داشتیم که برای چند روز زنده بمانیم. فکر میکنید حس ما توی آن چند روز چطور خواهد بود؟ حسی تنهایی و گسسته بودن از همه جا به طور مطلق. این حس اینقدر خاص و عجیب است که اصلا روی زمین نمیشود تجربه اش کرد. ما در تنهاترین حالت و تنهاترین نقطه روی زمین، هنوز توی دامن مادرمان هستیم، زمین! زمین مادر ماست. اما توی فضا مطلقا و مطلقا جز جسم هیییچ چیزی از زندگی خاکی خودمان نداریم.
▫️دیده نشدن، و اینکه بدانیم هیچ کس نیست که ما را توی این دنیا ببیند برای من همچین حسی دارد. حس رها شدن در خلا مطلق.
خود این نیاز اصلا چیز بدی نیست. ماها همه از همان نوزادی و کودکی به طور غریزی شروع میکنیم به تصمیم گرفتن در مورد این موضوع که «خودم را به کی نشان بدهم که مرا ببیند؟!» مشکل ماها وقتی شروع میشود که وقتی از مرحله غریزه عبور میکنیم، در مورد این نشان دادن خودمان «به چه کسی؟» تصمیم اشتباه میگیریم.
▫️یکی از نعمتهای خدا برای ما همین است که ما را میبیند! شاید کسی بگوید خب این که صفت خداست! بصیر بودن. بله، ولی همین صفت خدا نیاز ما را به دیده شدن و فراموش نشدن برآورده میکند. فکرش را بکنید، امام حسین(ع) هم در روز عاشورا وقتی که خون گلوی عبدالله رضیع را توی هوا پخش میکردند، گفتند هرچه برسرم آید بر من ساده است؛ چون حتما در دید خداست... یا حضرت علی در دعای کمیل بدترین عذاب جهنم را این میداند که خدا دیگر نگاهمان نکند. یعنی خودتان حساب کنید که این نیاز تا کجا اساسی و پایه ای در ماها تعریف شده است.
▫️خیلی دلم برای آتئیست ها میسوزد. راه خیلی سختی برای دیده شدن درپیش دارند. برای توی چشم بندگان خدا آمدن باید زیاد عملیات ژانگولر زد، آیا بگیرد، آیا نگیرد...
خدایا در کنار تمام نیازهایم به تو، اینکه در دید تو و در چشم تو هستم، شدیدا زندگی ام را دوست داشتنی میکند. بابت اینکه میبینی ام از تو ممنونم...
@naeemehkazemi
#داستانک
#روزانه_نویسی
🏮🎶«مثه یه سیل اومد. همه چیو همه کسو با خودش برد. منم قاطیشون بودم. قاطی همون آدما، دور و بریاش، رفیقاش، دوستاش. فکر کردم من قاطی نیستم. دلم قرص بود من حسابم جداس. ولی نبود. آخه همش میگفت بِم تو جات یه جا دیگه اس. هوا برم داشت اوضام یه طوریه هرچی باد و طوفان بشه، سیل بیاد و بره، هرچی مصیبت کوران کنه وسط زندگیامون، آب از آب تکون نمیخوره. همینجور سفت چسبیدم سرجام تو دلش. جُم نمیخورم. اما اینجور نشد. جام یه جا دیگه بود ها. اما جام با بقیه حالا تو بگو چند متر اینور اونور، فرق داشت. هی گفت جات سواست، جات سواست، گفتم لابد یه تخت پادشاهی دارم اون بالا بالاها. نداشتم. منم مثه بقیه توی مسیل رودش ایستاده بودم. ها؟ رود چی؟ بی مهریش. بی مهر بود همیشه. میگفتمِش همیشه بی ذوقی تو. ذوق نداری. میگفتِمش تو اشتیاق نیس تو وجودت. این دل چطو برا هیچی نمیلرزه؟ میشه مگه آدم اینقد دلش سنگین باشه، سرهیچی نلرزه؟ خب برا همیناس که اینقد خُنُک خُنُک جلو همه چی درمیای. کوه کوه محبت ببینی مثه فرهادتراش برات تیشه بزنن، دریا دریا ذوق برات پارو بزنن، انگار نه انگار که دیدیش.همچین چِش میزاری رو هم،میگذری، انگار که یه پشه بود جنبید. میخوره توی یه سد، انگار که ذوالقرنین ساخته که کثافت احساسمون عین یاجوج ماجوج نریزه سرش. میره تو یه دیوار عینهو دیوار چین. عین کوه. اصلا کوه بود، کوووووه. باید میدیدیش. بلند، بزرگ، سر بالا میکردی کُلات میافتاد. روی سرش برف، سرد، هرچند وقت یه بار سردی بی مهریش سیل میشد میریخت پایین رو سر ما ریزه ترا. ولی خاطرم جَم بود میگفتم طوفان نوحم بیاد من غمم نیس. پهلو به پهلوی نوح واستادم. ولی اُس و اساسش، عزیزم که شما باشی، این نشد. منم گذاشت دومتر اونورترِبقیه. دم دست بودم، سیله که اومد، دومنِ منم گرفت. همه رو برد. این دفعه نوحش چپه دراومد. همه رو گذاشت وسط سیل از مومن و کافر، زن و بچه خودشو فقط گذاشت بالا، یه قطره از سیل نپاشه رو دومن پیرهنشون. خدا گفته بود بِش از اهلت نیستن ها، اما برعکس کرد. بقیه رو نمیدونم سیل کجا پرت کرد. اما من که همون موج اولش بلند شد، کوبید فرق سرم، دنیا چرخید دور سرم، بیهوش شدم. نفهمیدم اصن دیگه. یه مدت که گذشت به خودم اومدم، دیدم افتادم وسط دو تا سنگ، گیر کردم از قفسه سینه، دارم سابیده میشم. سینه مو فشار میداد تنگ، سنگ از کجا؟! کوهستان بود آخه. آب بود که می اومد میریخت سرم، نفس نمیشد بکشم. گفتم میبینه منم، دست میندازه بِکِشدم بالا. میگه بِم تو چرا اینجایی؟ بیا اینجا پیش خودم مگه برات صندلی نذاشته بودم چفت جای خودم؟ اما نکرد.نگفت. اینقد نفسم تنگ شد از بی مهریش. اشهدمو خوندم. گفتم دارم میمیرم. ولی یهو دیدم یه دست افتاد دور کمرم کشیدم از لای سنگا بیرون. گفتم هرکی هَس خدا فرستادَتِش. گذاشتَم یه جا دورتر تو بیابون. قفسه سینه ام خورد خاکشیر بود. کبودِ کبود. خون می اومد از قلبم. اونجام کسی نبود که. خودم بودم تنها. عین آدم و حوا که جداشون کرده باشن توی هبوط.نشستم به گریه کردن. حالا حوا حق داشت،جز آدم کسی نداشت. اما اون حوای خودشو داشت. من کیو داشتم؟ از وحشت رکبی که بِم زد، لال شده بودم، فقط گریه بود و گریه. الانو نبین حرف میزنم، آرومم. اون موقع از درد و وحشت، پنجه مینداختم به خاک، مثل اسفند جلزولز میکردم، هفت طبقه آسمونو میرفتم بالا میخوردم زمین. هوار بود که میزدم. دلم قرار نمیگرفت که. دیدم نمیشه که. تو سیل نمردم اینجا اینقدر که به زمین کوبیدم خودمو میمیرم. برگردم کوهستانش. البته دیگه جایی نمیشد دور وبرش واستاد. باید از دور میاستادی نگاهش میکردی. بلندیشو. بزرگیشو.همون دور و هوار موندم جلوتر نرفتم. یه ترس افتاده تو جونم نمیزاره جلو برم. بعد اون سیلش دنیا یه جور دیگه اس برام. وحشت دارم از همه چیش. از کوهش یه جور، از بیابونش یه جور. میگفتن بِم مثه ماهی میمونی، ماهی با آب نمیمیره که، ماهی آب بهش بیفته سُر میخوره میره تو آب، تازه زنده میشه. کجا بمیره؟ نه، من اما زنده نشدم. فقط سُرخوردم رفتم. اصن من خودم آب بودم، میشد برم تو جونش. برم تو دل خاکش سبزش کنم. شاید سبزی دوست نداشت. ولی کوه سبزش که قشنگتره، قشنگ نیست؟ کوهِ سنگ و سنگلاخ کجاش قشنگی داره؟ یه گل از وسط سنگاش بزنه بیرون ببین چه باصفا میشه. گفتم که ذوق نداشت. آب نخواست. خاک رو خاک موند، سفت و سنگین.»
یک قطره اشک سرخورد از گوشه چشمانش روی بالش. نگاهش مانده بود به پرده تور سفید که توی باد تکان میخورد.
/ادامه در پست بعد/
@naeemehkazemi
• رَف •
#داستانک #روزانه_نویسی 🏮🎶«مثه یه سیل اومد. همه چیو همه کسو با خودش برد. منم قاطیشون بودم. قاطی همو
«حالا میخوابم. تو خوابم هم میاد گاهی. توی خواب مهربانتره. کوهش سبزه داره، آب کشیده به جونش. پریشب توی خواب افتاده بودم دنبال صندلی که میگفت گذاشتم پهلو به پهلوی صندلی خودم. پیداش نکردم. توی سیل اونم شکسته رفته لابد.ولی باز چِش چرخوندم. این دل لامصب به یه چیز که میچسبه انگار میره توی خونِش،دیگه درنمیاد، اینم مرض ماست. میشینم از دور کوهستانو نگاه میکنم، انگشت میندازم توی زخم قلبم میچرخونم، باز خون راه میافته،توی خون دلم دنبالش میگردم. ها مریضم؟ نه، واسه اینه که میخوام یادم نره زخممو. یادم نره توی این کوهستان که دلمو گذاشتم پاش، سیل منو برد. سیل بی مهریش منو برد»
چشمانش را از پرده توری لرزان در باد گرفت، داد به سقف و بست. ملافه را از نوک پا تا فرقِ سر کشید روی خودش.
@naeemehkazemi
• رَف •
«حالا میخوابم. تو خوابم هم میاد گاهی. توی خواب مهربانتره. کوهش سبزه داره، آب کشیده به جونش. پریشب تو
اگه خوندینش،
▫️اولا که ممنونم وقت گذاشتید🌹
▫️ثانیا ممنون میشم هر حسی از خوندن این داستانک پیدا کردین برام اینجا بنویسین:
@naeemehkazemi
داستانک.mp3
5.47M
#داستانک_صوتی
🏮🎶 من هم مدتها به سندروم «نفرت از صدای ضبط شده ی خودم» مبتلا بودم. صدای ضبط شده ی خودم را که میشنیدم میگفتم: «وا این که من نیستم، صدام این شکلی نیس که، چقد زشته» ولی از آنجایی که به ضبط صدای خودم، خواندن دکلمه یا آواز یا قرآن، عادت داشتم، کم کم به همان فرکانس صدایی که فکر میکردم مال من نیست، عادت کردم. ولی هنوز به پخشش عادت ندارم!
💬 این اولین بار است که صدای خودم را با همین بی امکاناتی ها ضبط میکنم، و توی کانالی جایی میگذارم. داستانک بالا را ضبط کرده ام. امیدوارم تجربه خوبی بشود. نظرات شما را اینجا میشنوم: @nsk1223
@naeemehkazemi
Mehrdad Kazemi - Sareban.mp3
5.83M
#آهنگ
🏮🎶 ای ساربان
▫️کمی نوستالژیک بگوشید. جدیدا رو که همه گوش میدن😜
/ ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم، کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او، وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم، و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم، کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا اِبِل، چون خر فروماند به گِل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من، هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود/
/شاعر: سعدی شیرازی/
/خواننده: مهرداد کاظمی/
@naeemehkazemi
#ناگاه
🏮🎶 صدایت را که میشنوم، یک دست میشود، میافتد به جان تارهای دلم، از سکوت درمیآید، زخمه میزند و میلرزاند. انگار همه آنچیزهایی را که به زور چپانده ام توی پستوی عقبی دلم، به زور عقبشان زده ام، اینقدر گردگیری شان نکرده ام تا خاک فراموشی بگیرند، با شنیدن اولین کلمات از طنین آن صدای گرمِ آشنا، انگار مویشان را آتش زده باشم، سریع میآیند جلوی چشمانم ردیف میشوند. تر و تازه، براق، درخشان، بی گرد و خاک فراموشی. چه معجزه ای دارد صدایت؟ که مرده را زنده میکند.
تو که اینقدر صدایت مثل باران، خشکی بیابان را هم به سبزه مینشاند، چطور روانه نمیکنی اش اینجا، لب کویر احساس ما، که سبزه بکارد؟!
@naeemehkazemi
#روزانه_نویسی
🏮🎶 بی تعارف من «جون» های بازی ام بدون مشهد سریع تمام میشود و «گیم اور» میشوم. برای همین سالی یکبار سفر مشهد دیگر روی شاخش است.
دقیق یادم نیست چند سال پیش بود، شاید پنج یا شش سال پیش. با یک غم بزرگ که روی دلم سنگینی میکرد، با یک گره حل نشده کلافه کننده آمدم پابوس آقا. هرسال از قبل تصمیم میگرفتم که «خبببب امسال چی بخوام از امام رضا؟!» اما آن سال چیزی که میخواستم اینقدر بر قلبم سنگین بود که اصلا از توی قفسه سینه حرکت نمیکرد که جاری بشود روی زبان. توی آن شلوغی و خنکی حرم که رفتم جلو، از همان دری که روی کتیبه سردرش نوشته «سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین» نزدیک شدم. قلاب چشمم که گرفت به ضریح، ناخود آگاه و بدون تصمیم و اعلام قبلیِ اتاقِ فرمانِمغزم، این ابیات دویدند روی زبانم:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
بهار شدم با این دو بیت و باریدم. انگار که دقیقا زبان حال دلم بود.
از آن سال به بعد این غزل لسان الغیب، برای من یعنی شما آقاجان. شما برای من همانی هستید که خاک کیمیا میکنید، از خزانه غیب دوا میآورید برای دردهایم، طبابت میکنید، مهربانی میکنید...
من با گوشت و پوست و خونم رأفت شما را لمس کرده ام امام مهربانم. تولدتان مبارک است. من که چیزی برای شما و روز تولدتان ندارم، اما فقط آمدم که بگویم:
کیمیاگر فقط خودتان. دست بگذارید روی سر و شکل این دنیا که عجیب ورشکست شده، طلاهایش ریخته، اصلا زیبایی ندارد. تو که «رضا» هستی به رضای خدا، به حرمت لقب قشنگت، دعا کن آنی که زمین و آسمان از او راضی اند زودتر بیاید...
@naeemehkazemi
#ناگاه
🏮🎶 به نظر خودم که قلبم بدون تو، یه ماهیچه ی الکی بیش فعاله...
@naeemehkazemi
#بریده_کتاب
🏮🎶دشوارترین و دردبخش ترین سفرها را، اینک، آغاز میکنیم...
/سه دیدار
نادر ابراهیمی/
@naeemehkazemi
#بریده_کتاب
🏮🎶 - یادبگیر که خدا را دائما، مثل یک سایبان بزرگ، بالای سرت احساس کنی، مثل قلب در سینه ات، مثل تفنگ در دست هایت، مثل قدرت در روحت. میفهمی؟
- چرا نفهمم عمه جان؟ چرا نفهمم؟ اگر آن وقت ها فهمیدنش سخت بود، دیگر نیست. «و آن وقتها که همهچیز سخت بود، تو مثل پدر پهلویم مینشستی، آنطور که بتوانم سرم را روی زانویت بگذارم و گریه کنم.»
- گریه مال آن روزها بود که کوچک بودی. حالا دیگر کنار خدا بنشین، دستهایت را دور گردن خدا حلقه کن و بخند... تا میتوانی بخند...
/سه دیدار
نادر ابراهیمی/
@naeemehkazemi
هدایت شده از تابلو🖌
یادداشتهای یک نویسنده دونپایه
هو
آدمیزاد همیشه یک قاشق ته و توی خرت و پرتهاش دارد برای تونل کندن و بیرون زدن.
همین
@tablo11
#چالش_من_چطور_مینویسم
🏮🎶 با ما منشین اگرنه بدنام شوی
امشب وقتی پست خانم اختری عزیز را دیدم، در حال خط خطی کردن کاغذ برای تمرینهای تایپوگرافی بودم. طراحی کردن حروف مختلف. قبلترها بیشتر از اینکارها میکردم. راستش من توی عمرم بیشتر از آنکه بنویسم طراحی کرده ام. ولی از وقتی وارد دنیای نوشتن شده ام، شباهتهای زیادی بین نویسندگی و طراحی پیدا کرده ام. نویسنده هم یک طراح است. فقط چینش کلمات را طراحی میکند. تمام قواعدی که توی طراحی اصالت دارد و لازم است، اینجا هم به کارمان می آید.
- از اینجای متن به بعد، هرجا کلمه طراحی دیدید میشود با نویسندگی جایگزینش کنید. معنی اش همان می ماند که باید باشد-
طراحی همیشه از یک کانسپت شروع میشود. همانقدر که نوشتن از یک پیرنگ. طراحی حاصل ساعتها و روزها کشتی گرفتن و ور رفتن با عناصر مرتبط به موضوع است که در زیر سایه کانسپت جمع میکنی شان. بسطشان میدهی. بزرگشان میکنی. شاخ و برگشان میدهی. بعد میافتی به جانشان برای هرس. یکی را کم میکنی آن یکی را زیاد. این را میبری بالا. آن یکی را پرتاب میکنی پایین.
اصلا هیچ طرحی بدون عرق ریختن و بارها اتود زدن پخته نمیشود. شاید باورتان نشود، اما برای طراحی خوب کلی تحقیق لازم است. باید کلی طرح خوب دید. این را در مورد نویسندگی هم میگویند: هیچ کسی بدون دیدن/خواندن آثار خوب طراحان/نویسندگان بزرگ، طراح/نویسنده نمیشود. طراحی خوب تحلیل کردن نیاز دارد. باید نشست طرح دیگران را موشکافانه بررسی کرد، مهندسی معکوسی کرد، تا توانست شبیه آن تکنیکها را توی کار اجرا کرد. اینقدر باید عناصر مختلف را کنار هم چید، خط زد و از نو کشید تا در نهایت به یک ترکیب درست رسید. یک طرح باید متعادل باشد. باید متوازن باشد. غافلگیری داشته باشد. چشم را به دنبال خودش بکشاند. طراحی باید ریتم داشته باشد. فضای حرکت و فضای سکون داشته باشد. همه اجزایش هماهنگ باشند. نمیشود هر گوشه طرح ساز خودش را بزند.
همه اینها فقط با یکچیز در می آید، شماها که نویسنده اید، بهتر میدانید: تمرین.
یکبار کم است: تمرین و تمرین و تمرین.
توی طرح، توی نوشته، باید غرق شد. اصلا اگر غرق نشوی، دست به دستت نمیدهند. دستت میاندازند. همراهی ات نمیکنند. آخرش هم یکچیزی از آب درمی آیند که هم خودش بهت میخندد، هم دیگران را میخنداند.
باز هم از شباهتهای نویسندگی و طراحی بگویم؟
نویسندگی خیلی شبیه طراحی است!
نویسنده و طراح هم شبیهند، چون هردویشان از همان اول، پیه این را به تنشان میمالند که کارشان بارها راهی سطل آشغال بشود. زیر دست استاد، کن فیکون بشود. آش و لاش بیرون بیاید تا از اول وصله پینه بخورد.
راستش را بخواهید، نویسنده و طراح به یک اندازه هم دیوانه اند! چون بین همه این کش و قوس ها، رفت و برگشتها و خراب و آباد کردنها، یک شور و اشتیاق انتهاناپذیر، یک جنون رام نشدنی توی سرشان هست، یک صبوری مزمن پیدا میکنند که گاهی به خودآزاری شبیه میشود، برای اینکه کارشان را به سرانجام برسانند. انتهایش را شسته و رفته و باب طبع شده ببینند. به قد و قامت رعنایش چشم بدوزند و کیفش را کنند.
نویسندگی خیلی شبیه طراحی است!
از وقتی این شباهت را کشف کرده ام، دیگر نمینویسم! طراحی میکنم. سرنخ را میگیرم، کلیدواژه ها را یاددداشت میکنم، سرم را میبرم زیر آب و غرق میشوم. گاهی می آیم بالا. همه چیز را از بالا نگاه میکنم که ببینم کجا رسیده ام. دوباره برمیگردم توی آب و بی سر و صدا غرق میشوم. درست مثل طراحی کردن. طراحی را خوب بلدم. چون توی عمرم بیشتر از آنکه نوشته باشم،طراحی کرده ام.
▫️▫️▫️▫️▫️
- به دعوت خانم اختری عزیز نوشتم🌷-
@negahe_to
@naeemehkazemi
#ناگاه
🏮🎶 آدم گاهی می ماند،
از اینکه «چطور» چیزی شده که فکرش را هم نمیکرده بشود.
راستش دیگر خیلی به «چطور»ش فکر نمیکنم.
پایم را از توی کفش خدا کشیده ام بیرون.
دیگر «خدابازی» از خودم درنمی آورم.
فکر نمی کنم که راه همه چیز را خوب بلدم یا خودم میفهمم!
فقط میدانم که اگر خدا تصمیم بگیرد که از تو چیز دیگری بسازد،
یا بخواهد گوشه ای از خودت را بهت نشان بدهد که تا به حال ندیده بودی اش،
راهش را خوب بلد است.
کار را باید به کاردان سپرد.
@naeemehkazemi
هدایت شده از دختر دریا
آدمها وقتی غمگینن به هر شکلی شده سعی میکنن غمشون رو سبک کنن؛ حتی اگه اون تلاش فقط کم کردن سیاهی باشه.
نمونهٔ دردناک ولی قشنگش هم همین گفت و گوییه که خوندم:
_دوستم داری؟
_نه!
_چقدر نه؟!
#غم
@dokhtar_e_daryaa
هدایت شده از مَفشو
بسم الله
همین که بنشینی کنارش می گوید: "ای قرآن نِدیمو منه، اگر ای نبود من دق می کردم. بیا ببین جزء چندمم.."
مامان بزرگ از یک روزی به بعد، تصمیم گرفت لحظه های تنهایی اش را با قرآن باشد.
آیه های قرآن او انگار از لباس رسمی و غریبه شان درآمده اند. به قول خودش، ندیم شده اند برایش. کلمات وحی، زیر دست های او، جان می گیرند. نعم الرفیق می شوند. مامان بزرگ، آیه ها را به خودش نزدیک کرده. نشانده بغل دستش. کنار استکان چایی اش.
آیه ها، رفیق های حرف گوش کنی هم هستند. امروز که رفتم خانه اش گفت: قرآن رو قسم دادم همین الان یک نفر از این در بیاد تو..
آیه ها، برایش مهمان آورده بودند.
نشستم کنار تختش. نگاه کردم به صفحه ی زیر دست های چروکیده اش. چشمم افتاد به این آیه:
عَسَىٰ رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا رَاغِبُونَ..
کلمه های خدا، بهترین ندیمی بودند که می توانستند جای خالی آقابزرگ را برایش پر کنند.
🏮🎶
- آقا چطوره که قهوه ای کردنای شما، اسمش انتقاده، انتقادای ما اسمش قهوه ای کردنه؟؟!😐
/مخاطب این جمله عضو کانال نیست، کسی نگران نشه😂/
@naeemehkazemi
🏮🎶
آه ای عشق خواستنی
کجا میبری ام اینگونه؟
بسوزانی،
یا بسازی ام
به دل باختنی...
@naeemehkazemi
#ناگاه
🏮🎶 کمر عکس از سنگینی می شکند!
لئو تولستوی و آنتوان چخوف، غولهای نویسندگی روسیه وجهان در یک قاب!
-امروز سالروز تولد تولستوی بود-
@naeemehkazemi