eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
120 دنبال‌کننده
417 عکس
482 ویدیو
4 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
و باز افسوس فروردین نشد اسفندها باتو بیا تا وا شود دلهای ما از بندها با تو زمانش می‌رسد جایِ غم و اندوه‌ها داریم فقط  لبخند‌ها  لبخندها  لبخندها با تو مبارک کُن زمین را و خودت را آفتابی کُن که در عالم بپیچد آتشِ  اسپند‌ها با تو ببر ما را به شادی‌های محض از تلخ کامی‌ها دلم قرص است شیرین می‌شود این قندها با تو تو ما را امتحان کردی و دیدی پایِ تو ماندیم  تو ما را خوانده‌ای محکم شود پیوند‌ها با تو زمین این روزها غرقِ نشانی‌های موعود است چه نزدیک است می‌آییم با سربندها باتو چه دارد خاک ما ایرانیان سهم تو می‌گردند و عریان می‌شود شمشیرِ غیرتمند‌ها با تو به جان چشم هایت حالِ حَوِل حالنا داریم "بیا تا راست باشد عاقبت سوگند‌ها" با تو @beytolghazal
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙پادکست منشور🎙 🔰 تاریخ تار و پود ▶️ اپیزود اول 🔻 هر انسانی تاریخ مختص به خود را صاحب است و هر ملتی به همین منوال و تاریخ بشریت با کنار هم قرار گرفتن تاریخ اشخاص و این تار و پود شکل می‌پذیرد. 🎧 به این تار و پود در زمان ما و انسان های عصر ما گوش می‌کنیم و تاریخ‌مان را با هم می‌بافیم. 💠 اینجا این‌بار منشورِ انسانیت و مردم را به صوتْ قلم زده‌ایم و برای هر کس که در دایره انسان و دایره مردم حاضر و موجود است منتشر می‌کنیم، یعنی برای همه.
بسم الله الرحمن الرحیم سخنی در باب انتظار یکی از دوستانم تعریف میکرد که در دوره جوانی مهر دختری در دلش افتاد و تا حدی او در ذهنش نقش بسته بود که طرز نگاه کردن ، راه رفتن ، نشست و برخواست ، علایقش و ... همه را از حفظ بود و میگفت میتوانستم ادعا کنم که از بین صد نفر مشابهش میتوانم او را تشخیص دهم. میگفت :از این مهر نا خواسته شیرین حدود شش سالی گذشت لکن به دلیل حیایی که در بین ما حاکم بود هرگز سخنی در بینمان رد و بدل نشد و حتی نگاهی که بیانگر این مهر و علاقه باشد به وقوع نپیوست اما از آنجا که (گر میسر نیست ما را کام —- عشق بازی می کنم با نام او) هرجا سخنی از او به میان می آمد نا خودآگاه جذب میشدم فال گوش بودم و از هرچه می شنیدم لذت میبردم و مهرم به او فزون تر میشد تا آنجا که روزی به یکی از دوستانم گفتم که من فلان شخص را شش سال از چشم دیگران دیده ام!!! میگفت: بعد از این شش سال که دیگر وقت ازدواجم رسیده بود جسته و گریخته و به شوخی بحثش را با مادرم باز میکردم ، مادرم لیست کسانی که برایم در نظر گرفته بود را گفت و من فقط یک نام را شنیدم و آنچنان از حکمت خدا در این هماهنگی بی آنکه این راز سر به مهر آشکار شود خرسند بودم که انگار هفت آسمان را در زیر پا داشتم، لکن ترسی توأم با نا امیدی وجودم را فرا گرفت چرا که شنیده بودم او به ازدواج نظر مثبتی ندارد و خواستگار های قبلی اش از پشت تلفن پا را فرا تر نگذاشته و لایق دیدار نگشته بودند. با همه این احوالات دل را به دریا زده و با سکان داری مادر پا در این راه پر پیچ و خم گذاشته و اولین تماس را گرفتیم، اما خودمان را برای گرفتن جواب منفی آماده کرده بودیم در میان صحبت های مادرم با مادرش دنبال یک نشانه بودم تا پا بر زمین گذاشته و قدری نفس بکشم و خودم را بخاطر این شکست دلداری بدهم که ناگهان دسته گلی را در دستم مشاهده کردم که جلو تر از من به استقبال خانه ای میرفت که پا هایم سال ها انتظارش را می کشیدند. پذیرش من توسط او اینقدر عجیب بود که نتنها من و خانواده ام که حتی خانواده خود او از تعجب دست و پا گم کرده بودند و این تجب خود را هرچند که خلاف عرف بود به طور واضح اعلام میکردند و از همه این ها چیزی که نظر مرا جلب و دلگرم میکرد این بود که انگار در این سال ها من تنها نبوده ام و فراغی که کشیده ام بی حاصل نبوده و همه چیز آنجایی شیرین تر از همه اوقات شد که چشمان دیگران را صادق یافتم و هرچه گفته بودند را دیدم و در دل از آنها شکایت کردم که چقدر بی ذوقی و کج سلیقگیشان به تصویر ذهنی من از این خلقت زیبای خداوند لطمه و آسیب وارد کرده بود. خلاصه که ( من هرچه در توان دلم شد گذاشتم) و کمر به پذیرفتن هر شرطی بسته بودم، ( اما نشد که تر لبی از آن سبو کنم) و این انتظار شیرین به شکستی جگر سوز بدل شد و رشته زندگی مرا تا مرز پارگی برد. دوست غمگین و ناراحت من بعد از تعریف این اتفاقات که البته بنده به طور خلاصه آنها را برای شما نگاشتم گفت: اما هر وقت که با خودم تنها می شدم و به دنبال مقصری برا این اتفاق میگشتم هیچ کس جز خودم را نمیتوانستم محکوم کنم چرا که من شش سال وقت داشتم تا خودم را آماده کنم اما نشسته بودم و خیال بافی میکردم و الا پس از شش سال مهر او به من همه را انگشت به دهان کرد و من اگر آمادگی لازم را داشتم هرگز این چنین نمی سوختم. حالا من نظر شما را به نتیجه ای که خود از داستان این دوست ناکامم گرفته ام جلب میکنم، او شش سال انتظار کشید و به گفته خودش از چشم دیگران معشوقش را تماشا می کرد و انچنان او را شناخته بود که از میان صد نفر برایش به راحتی قابل تشخیص بود و معلوم شد که در این سال ها تنها نبود و بعد از ناکامی آنچنان سوخت که . . . ما چند سال است اینچنین منتظر پسر فاطمه (علیها السلام) و مهدی موعود(علیه السلام) هستیم؟ به معیار ها دقت کنید، آیا ما واقعاً منتظر او هستیم؟ و یا اینکه به قول حافظ: ( لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ —- عشقبازان چنین، مستحق هجرانند) ما نیز لاف عشق میزنیم و به این دوری عادت کردیم و دیگر هیج . . . و تلخ تر آنجاست که مهر معشوق به ما ثابت میشود و معلوم میشود که او ما را حتی از خودمان بیشتر یا از خودش نیز بیشتر دوست داشته و ما چون کبک سر در برف جهالت کرده و مستحق چنین هجرانی هستیم. من اول از خودم و بعد از شما میپرسم آیا پسر فاطمه زهرا (علیها سلام) مستحق همچین قوم بی رحم و بی خیالی هست؟ و یا اینکه ما حداقل برای اثبات عشقمان باید اول معشوق خود را بشناسیم ؟ کدام یک از ما اگر امام زمان را ببیند می شناسد؟
چه خیال در سر من ز سر نگار خوشتر؟ وگرم به جبر باشد چه ز جبر یار خوشتر؟ تو مرا بگو که شاید ز برای او بمیری !!! وگرم به مرگ خواند چه ز اختیار خوشتر؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊| انسان کامل در نظام معرفتی شیعه 🎙استاد علی فرحانی 📌استاد در این صوت تبیین می کنند که از برکات حکمت متعالیه مبتنی بر اصاله الوجود و عین الربط بودن عالم خلقت، این است که معنای واقعی «هو معکم أین ما کنتم» و «انه علی کل شیء قدیر» و نیز حقیقت تکوینی توکل و .... روشن شده و نهایتا اثبات میشود که بنابر واحد بودن فعل الهی و «اول ما خلق الله نوری»، فیض الهی تنها توسط به تمام عوالم خلقت می رسد. البته درک این معنا، ثمرات متعددی دارد که استاد به برخی از این ثمرات اشاره می کنند. حتما . 📚 بدایه الحکمه. سال 89. جلسه 46 🌐المرسلات، از مقدمات تا اجتهاد https://eitaa.com/joinchat/912326691Cd7b7696c9b
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
──┅┅─═ஜ۩ ﷽ ۩ஜ═─┅┅── 🔰 ارتباط با متن مردم ✍🏻 خاطراتی از حجج اسلام و 📖 روایتی از کتاب 🎙 "دستور از خمینی" - صفحه ۲۷ *🎧 حتما با هدفون یا هندزفری گوش کنید ‌🎧 📻 کاری از رادیو روایت 📻
۩﷽۩ 🔰 سخنی در باب انتظار ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ یکی از دوستانم تعریف میکرد که در دوره جوانی، مهر دختری در دلش افتاد و تا حدی او در ذهنش نقش بسته بود که طرز نگاه کردن، راه رفتن، نشست و برخواست، علایقش و... همه را از حفظ بود و می‌گفت می‌توانستم ادعا کنم که از بین صد نفر مشابهش می‌توانم او را تشخیص دهم. میگفت: از این مهر ناخواسته شیرین حدود شش سالی گذشت لکن به دلیل حیایی که در بین ما حاکم بود هرگز سخنی در بینمان رد و بدل نشد و حتی نگاهی که بیانگر این مهر و علاقه باشد به وقوع نپیوست اما از آنجا که "گر میسر نیست ما را کام او عشق بازی می کنم با نام او" هرجا سخنی از او به میان می‌آمد ناخودآگاه جذب می‌شدم فال گوش بودم و از هرچه می‌شنیدم لذت می‌بردم و مهرم به او فزون‌تر می‌شد تا آنجا که روزی به یکی از دوستانم گفتم که من فلان شخص را شش سال از چشم دیگران دیده‌ام!!! میگفت: بعد از این شش سال که دیگر وقت ازدواجم رسیده بود، جسته و گریخته و به شوخی بحثش را با مادرم باز میکردم، مادرم لیست کسانی که برایم در نظر گرفته بود را گفت و من فقط یک نام را شنیدم و آنچنان از حکمت خدا در این هماهنگی -بی آنکه این راز سر به مهر آشکار شود- خرسند بودم که انگار هفت آسمان را در زیر پا داشتم؛ لکن ترسی توأم با ناامیدی وجودم را فرا گرفت چراکه شنیده بودم او به ازدواج نظر مثبتی ندارد و خواستگارهای قبلی‌اش، از پشت تلفن پا را فراتر نگذاشته و لایق دیدار نگشته بودند. با همه این احوالات، دل را به دریا زده و با سکان داری مادر پا در این راه پر پیچ و خم گذاشته و اولین تماس را گرفتیم، اما خودمان را برای گرفتن جواب منفی آماده کرده بودیم. در میان صحبت های مادرم با مادرش دنبال یک نشانه بودم تا پا بر زمین گذاشته و قدری نفس بکشم و خودم را بخاطر این شکست دلداری بدهم که ناگهان دسته گلی را در دستم مشاهده کردم که جلو تر از من به استقبال خانه‌ای می‌رفت که پاهایم سال‌ها انتظارش را می‌کشیدند. پذیرش من توسط او اینقدر عجیب بود که نه‌تنها من و خانواده‌ام که حتی خانواده خود او از تعجب دست و پا گم کرده بودند و این تعجب خود را هرچند که خلاف عرف بود به طور واضح اعلام می‌کردند و از همه این‌ها چیزی که نظرم جلب کرده و مرا دلگرم می‌کرد این بود که انگار در این سال‌ها من تنها نبوده‌ام و فراغی که کشیده‌ام بی‌حاصل نبوده و همه چیز آنجایی شیرین‌تر از همه اوقات شد که چشمان دیگران را صادق یافتم و هرچه گفته بودند را دیدم و در دل از آنها شکایت کردم که چقدر بی ذوقی و کج سلیقگیشان به تصویر ذهنی من از این خلقت زیبای خداوند لطمه و آسیب وارد کرده بود. خلاصه که "من هرچه در توان دلم شد گذاشتم" و کمر به پذیرفتن هر شرطی بسته بودم، "اما نشد که تر لبی از آن سبو کنم" و این انتظار شیرین به شکستی جگر سوز بدل شد و رشته زندگی مرا تا مرز پارگی برد. دوست غمگین و ناراحت من بعد از تعریف این اتفاقات که البته بنده به طور خلاصه آنها را برای شما نگاشتم گفت: اما هر وقت که با خودم تنها می‌شدم و به دنبال مقصری برا این اتفاق می‌گشتم هیچ کس جز خودم را نمی‌توانستم محکوم کنم چرا که من شش سال وقت داشتم تا خودم را آماده کنم اما نشسته بودم و خیال بافی می‌کردم و الا پس از شش سال مهر او به من همه را انگشت به دهان کرد و من اگر آمادگی لازم را داشتم هرگز این چنین نمی‌سوختم. حالا من نظر شما را به نتیجه ای که خود از داستان این دوست ناکامم گرفته‌ام جلب می‌کنم؛ او شش سال انتظار کشید و به گفته خودش از چشم دیگران معشوقش را تماشا می‌کرد و آنچنان او را شناخته بود که از میان صد نفر برایش به راحتی قابل تشخیص بود و معلوم شد که در این سال ها تنها نبود و بعد از ناکامی آنچنان سوخت که . . . ما چند سال است اینچنین منتظر پسر فاطمه (علیها السلام)، مهدی موعود (علیه السلام) هستیم؟ به معیارها دقت کنید، آیا ما واقعاً منتظر او هستیم؟ و یا اینکه به قول حافظ: "لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین، مستحق هجرانند" ما نیز لاف عشق میزنیم و به این دوری عادت کردیم و دیگر هیج . . . و تلخ تر آنجاست که مهر معشوق به ما ثابت می‌شود و معلوم می‌شود که او ما را حتی از خودمان بیشتر یا از خودش نیز بیشتر دوست داشته و ما چون کبک سر در برف جهالت کرده و مستحق چنین هجرانی هستیم. من اول از خودم و بعد از شما میپرسم آیا پسر فاطمه زهرا (علیها سلام) مستحق همچین قوم بی‌رحم و بی‌خیالی هست؟ و یا اینکه ما حداقل برای اثبات عشقمان باید اول معشوق خود را بشناسیم؟ کدام یک از ما اگر امام زمان را ببیند می‌شناسد؟! . . .
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شـــانـه‌بــــه‌شـــانـه 🎙 🎹 حسام ساروخانی 📖 سید بشیر موسوی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙پادکست منشور🎙 🔰 تقطیر زمان ▶️ اپیزود دوم 🔻زمان متشکل از وجود و حرکت انسان‌ها است. یعنی اکت و هست هر شخص و به تبع آن اشخاص و ملل، بافنده زمان است. 🎧و اکنون به زمان انسان‌های مرتبط‌تر به خودمان، یعنی ملتمان و امام‌مان و خودمان، و کشورمان، که مقطر از اصل و کل زمان است، در قالب صدا توجه میکنیم و از آن برای بافت زمان‌مان تغذیه میکنیم؛ گوش میکنیم‌اش. 💠اینجا این‌بار منشورِ انسانیت و مردم را به صوتْ قلم زده‌ایم و برای هر کس که در دایره انسان و دایره مردم حاضر و موجود است منتشر می‌کنیم، یعنی برای همه.
⚠️ اولشو گوش کنید، تا نتونید بقیه‌شو گوش نکنید... ⚠️ از دقیقه 11:35 به بعد، حتما گوش بدید 👌🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم به نوای دل دیوانهٔ تو خفته بر هودَج موّاج نسیم می گذشتم ز در خانهٔ تو کاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره می تابیدم از پس پردهٔ لرزان حریر رنگ چشمان تو را می دیدم کاش در بزم فروزندهٔ تو خندهٔ جام شرابی بودم کاش در نیمه شبی درد آلود سستی و مستی خوابی بودم کاش چون آینه روشن می شد دلم از نقش تو و خندهٔ تو صبحگاهان به تنم می لغزید گرمی دست نوازندهٔ تو کاش چون برگ خزان رقص مرا نیمه شب ماه تماشا می کرد در دل باغچهٔ خانهٔ تو شور من … ولوله برپا می کرد کاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویش ناگهان چشم ترا می دیدم خیره بر جلوهٔ زیبایی خویش کاش در بستر تنهایی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشهٔ زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت کاش از شاخهٔ سر سبز حیات گل اندوه مرا می چیدی کاش در شعر من ای مایهٔ عمر شعلهٔ راز مرا می دیدی 👌🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
──┅┅─═ஜ۩ ﷽ ۩ஜ═─┅┅── 🔰 خانم خیّاط ✍🏻 خاطره‌ای از حجت‌الاسلام 📖 روایتی از کتاب 🎙 "دستور از خمینی" - صفحه ۱۰۰ *🎧 حتما با هدفون یا هندزفری گوش کنید ‌🎧 📻 کاری از رادیو روایت 📻
در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان می‌خواستند جان و دل را می‌سپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزه‌ام تا قیامت روزه دارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می‌شمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می‌شمارم روز و شب _مَن یمُت یرنی...
برف می‌بارید و ما آرام، گاه تنها، گاه با هم، راه می‌رفتیم. چه شکایت های غمگینی که می‌کردیم، یا حکایت‌های شیرینی که می‌گفتیم. هیچکس از ما نمی‌دانست کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد آغاز. 🌨 هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم بکجامان می کشاند باز... 📖 📷