فقط بخور، بخواب و لذت ببر؛ اون دنیا کشکه و دروغه!
اولی: چرا انقدر دست و پا میزنی و میچرخی راحت باش، فقط بخور و بخواب و لذت ببر!
دومی: آخه دست و پای ما باید کار کنه ساخته بشه و کامل بشه تواون دنیا قراره باپاهامون راه بریم، فوتبال بازی کنیم با دستامون غذا بخوریم!
اولی: واقعا تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری! عاقل باش اینا خرافات قدیمیاس!
دومی: آره حتما بعد زایمان زندگی هست.
اولی: امکان نداره؛ ما با جفت تعذیه می شیم و نفس میکشیم. طنابشم انقدر کوتاهه که به بیرون نمیرسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده؟!
دومی: بعد زایمان یکی هست مارو بغل و نوازش میکنه بهمون غذا میده؛ کمکمون میکنه بهش میگن "مامان"
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟!
دومی: به نظرم مامان همه جا هست؛ دور تا دورمونه!
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره!
دومی: اگه ساکت ساکت باشی، صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی، حضورشو حس می کنی….
این مکالمه چقدر آشناس! تا حالا بودن خدا و ایمان به دین و آخرت رو اینطوری به همین سادگی حس نكرده بودم...
#خدا
دو شاعر که هر دو گفته اند:
از کوزه همان برون تراود که در اوست؟
در کوزه شما چه چیز وجود دارد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا! شمایی که میگید به "قانون حجاب" احترام بذارید اگه یه روزی قانون در کشور خودمون عوض بشه و داشتن حجاب، خلاف قانون بشه، خود شما بهش احترام میذارید؟!!
پاسخ به این سوال چالشی رو از زبان رحیم پور ازغدی با دقت گوش کنیم که خیلی جالبه ...
#حجاب
لینک کانال «حرف حساب» در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/307953861Cd71679ef85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی کوچکترین کمک به دیگران هم میتونه بهشتیت کنه؟!
پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر سه شهید که در بیمارستان زیر تیغ جراحی دچار سکته مغزی شد و بیش از دو ساعت از مرگش گذشته بود با صحبت هایی که در آن عالم با سه فرزند شهیدش داشت به دنیا برگشت.
#بازگشت_به_زندگی
💦☂💦
داستان عبرت آموز
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم، میگفت:
چرا اسراف؟ چراهدردادن انرژی؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرارسید؛ چون می بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه بدم.
با خودگفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم!
۱_ مُرَتب و #منظم باش؛
۲_ همیشه #خیرخواه دیگران باش؛
۳_ #مثبت_اندیش باش؛
۴_ خودت رو #باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
با سرعت به شرکت رویایی ام رفتم، به در شرکت رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش در اومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه.
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟عُمراً!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند.
یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم، داره مسخره ام میکنه، یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
با تعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و ...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیر اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری...
عزیز! در ماورای نصایح و توبیخ های پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید... اما شاید دیگر او کنارت نباشد...
#پدر
کم کم زائران بیت الله الحرام برای اعزام به این سفر مقدس آماده می شوند. فایل ذیل که سفرنامه یکی از حجاج است و در سال 1388 مشرف شد، حاوی نکات مهم و جالبی هم از نظر معرفتی و هم از نظر طبی است. مطالعه آن را به همه حاجیان قبل از این سفر مقدس و همه افرادی که می خواهند به یکی از مهمترین رازهای آرامش پی ببرند توصیه می کنم
شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی.
کبریت گفت:
از من نترس
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی
عامل نابودی انسان ها #تفکرات_منفی خودشان است نه عوامل بیرونی
#داستان
مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه میگویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است....
#اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر هوایی از بدرقه باشکوه و تاریخی پیکر شهید «حمیدرضا الداغی» در سبزوار
عاقبت بخیری در یک لحظه و یک صحنه اتفاق می افتد ولی برای آن یک لحظه، باید سالها خالصانه زحمت کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم آیت الله حائری شیرازی:
اینقدر با بچههایتان وَر نروید، منافق و بی تربیت میشوند!
برای شکوفایی طبیعی انسان، باید مانع را برداشت. اینکه شما یک سری مطالب را به طرف تلقین کنید یا به او القاء کنید یا به او تحمیل کنید، این شکفتن نیست.
اگر شما گلی را به زور شکفته کنید، خودتان هم حاضر نیستید نگاهش کنید؛ خجالت میکشید؛ میگویید: حرامش کردم!
این را باور کنید که بچۀ شما یا شاگرد شما از آن گل هم لطیفتر است.
ما خیلی به این گلها ور میرویم و آخرش هم شکفتهشان نمیکنیم. شما گاهی تمرین کردهاید که گلی را زودتر از باز شدنش، باز کنید و میدانید چه به روز این گل میآید!
بسیاری از افراد که بچههایشان ضایع میشوند، به خاطر این است که خیلی به آنها ور میروند. خیلی به بچههایتان ور نروید.
خیلی بچههایتان را نصیحت نکنید. خیلی در کار بچههایتان دقت نکنید و اگر هم دقت میکنید، سعی کنید نفهمند که در کارشان دقت میکنید؛ دورادور بپاییدشان.
اگر عیب کم یا زیادی دارند، خیلی وسواس نداشته باشید که همان موقع ترکَش کنند.
اینقدر فشار نیاورید که بچههایتان خیلی مؤدب شوند چون بچههایتان منافق میشوند، دروغگو میشوند، متظاهر میشوند!"
📔داستانی زیبا و خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
#ادب