هدایت شده از گاه گدار
این دقیقهها، این نگرانیها، این ابهام درباره آینده، این تلاشهای همه جوره آدمهایی با نگاههای متفاوت، این رای پایینتر آقای جلیلی در دور اول، این رای خیلی پایینتر آقای قالیباف در دور اول، این ستادهای مردمی، این تماسهای بیستکالی، این سفرهای خودجوش تبلیغی، این تکاپوی رجال سیاسی، این بیانیههای پر تعداد شخصی، این استوریهای پر ماجرا، این رقیبهراسیها، این آمارهای بالا از تماشای مناظرهها، این عکسهای پشت شیشه ماشینها، این میتینگها، این سفرهای استانی همه کاندیداها، این پیامکهای نامزدها، این حضور سیاسی مداحها، این سخنرانیهای انتخاباتی سخنرانان معروف، این پول خرج کردنهای زیاد ستاد نامزدها، این اعلام رایها، این دعوتهای مردمی به مشارکت بیشتر، همه و همه یک معنای روشن دارند: «فرایند انتخابات در ایران سالم و واقعی است»، «رای مردم است که انتخاب میکند نه هیچ چیز دیگر» و «نظام امانتدار رای مردم است».
من از دل شلوغی استوریها و غبار انتخابات، این را میبینم. این وجهه روشن این انتخابات برای ماست، فارغ از اینکه چه کسی رییسجمهور میشود.
«اینها» را یادمان نرود.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
دخترم را صدا می زنم.
جواب نمی دهد. گوش تیز می کنم. زمزمه هایش را می شنوم.
«السلام علیک یا اباعبدالله...»
چند دقیقه بعد کنارم می آید.
«مامان زیارت عاشورا خواندم تا فردا توی انتخابات آدم خوبی برنده بشه و آینده ما خراب نشه...»
تو کی اینهمه بزرگ شدی عزیز مادر...
مامان زنگ می زند. به عربی صباح الخیر می گوید. می گویم کیفت کوک است. می داند خرابم. می داند پر از حرفم. می خندد. جنس خنده هایش را از پشت تلفن لمس می کنم. می دانم برای دل من است. لحنش جدی می شود. می گوید می دانم ناراحتی. پاشو بیا. خدا من را بکشد که ناراحتی هایم را همیشه تنهایی قورت داده ام. همیشه آنقدر فکر کرده ام و با در و دیوار حرف زده ام که مدل دیگری بلد نیستم. مثل همیشه بهانه می آورم. مامان برای دهه چهل است بقول خودش هم شاه دیده هم شاپور. هم انقلاب و هم جنگ. کلکسیونش تکمیل است. می گوید غصه نخور تو تلاشت را کردی خواست خدا این بوده. حرصم درمی آید. سر نماز های های گریه کرده ام. برای آنهایی که تازه چهلش را رد کردیم. برای آنی که باید تحملش کنیم. مامان بغضم را می فهمد. از سقیفه می گوید از تلاش فاطمه بر در اهل مدینه. چقدر تاریخ بیخ گوشمان است. از پیمانهای شکسته می گوید. آخر سر لحنش از حماسی برمی گردد و می گوید من به تو افتخار می کنم دخترم. من ازت راضی هستم. این جمله ها پشت تلفن مرا آرام می کند. مرا به آینده امیدوار می کند. مگر کم است مادر و پدر از آدم راضی باشند. همین ها به من نیرو می دهد. پکر و گنگ هستم اما لب تاب را باز می کنم. یک ریز هزار کلمه می نویسم. با کلمه ها به جنگ می روم.
پ.ن. تابلو کار دست زینبم
محرم که می رسد دوباره دیوانه بازی من شروع میشود. خود می مانم روی دست خودم! چرا بقیه سال دختر خوبی هستم و فقط محرم و صفر فرهیخته طور می شوم نمی دانم. همه مثل بچه آدم سیاه می پوشند و مراسم می روند اما من مثل دختر تخس هنوز زور می زنم. نه بابا محرم چی. عزای کی. هنوز که عاشورا نشده. خوب چرا من بعد اینهمه سال باز آدم نشدم. بشین مثل بقیه گریه ات را بکن. یعنی چی انکار. تا کی؟ مثلا تو نبینی محرم تمام نمیشه؟
خلاصه قصه هر سال من هست. خود روز عاشورا را هم هنوز مبهوتم. منتظرم شاید امسال آب به خیمه برسد. منتظرم امسال شاید داستان نشدن و نرسیدن ابوالفضل جور دیگری تمام شود. منتظرم شاید حسین بچه را سیراب شده به خیمه برگرداند. هنوز به این قوم پلید امیدوارم. شاید دلی این میانه بسوزد اسب ها را نعل تازه نزند. شاید نه بزرگتر از اینها. شاید اصلا تاسوعا تا عاشورا اندازه چند قرن کش بیاید. کش بیاید و رقیه و سکینه عروس شوند.
نمی شود؟
نمی شود پیرنگ نوشت و بعد جور دیگری ازش داستان نوشت؟
نمی شود این نشدن ها جور دیگری تمام شود؟
ای آغاز و پایان بی انتها...
موشکافی این هفته هم تمام شد. از دست سروصدای بچه ها توی اتاق خفه و بی پنجره تپیدم. وسط کلاس نفسم بند آمد. خیس عرق بودم. تابستان برای ما مادرها برخلاف بقیه سال اصلأ تعطیل نیست.
جز این مورد، خدا را شکر دوره بی دردسر جلو می رود.
جز تداخل با دوره حرفه ای که از بابتش خیلی ناراحت شدم چون حق هنرجو ضایع می شد و هزینه اش هدر می رفت مشکلی ندارم. همزمان با درس کامنت ها را می خوانم. می دانم سوال بی جواب خوره مغز است. سعی می کنم زود جوابشان را بدهم. وقتی بهشان اطمینان می دهم که توی ایتا هم هستم و فرار نمی کنم خیالشان راحت می شود. حین تدریس خودم هم نکته های قشنگی کشف می کنم. همیشه برایم اینجور بوده. همین معلمی را برایم شیرین کرده است. دوست دارم بچه ها بی رودربایستی بهم بازخورد بدهند اما نمی دانم چرا مردم ایران در بازخورد دادن تنبل هستند.
یک باب جدید هم برایم باز شده که باید بروم از اهل فن پرس و جو کنم.
تازگی ها فهمیده ام چقدر آدم کنه ای بودم و خبر نداشتم. چقدر اهل پرسشگری و جستجو بودم و خبر نداشتم. به آب و آتش زدن خودم برای خودم قفل بود. منتهی چون درونگرا هستم کنه بودن و پرسشگری ام را نمی توانستم بروز دهم. اما حالا با کامنت گذاشت و صوت بدون رودرویی با طرف مقابل سوالم را می پرسم. اصلا اختراع این گوشی و این مجازی کار آدم درونگرایی مثل من بوده که تلفن زدن برایش عذاب الیم است. صدای زنگ تلفن همیشه برایم ناخوشایند بوده و استرسم داده.
خدا را شکر در زمانه ای هستم که می توانم با قلق های خودم به علایقم برسم.
هر روز بطور متوسط با پنج شش نفر تعامل جدی دارم این برای منی که هفته ها از خانه بیرون نمی آمد موهبتی بزرگ است.
آدمها بعد از یک دوره نوشتن و خواندن متوجه می شوند که یک ژانر را بیشتر از بقیه دوست دارند.
این نقطه ای است که باید انتخاب کنند.
اگر دنبال نوشتن رمان هستید و یا ژانر علمی تخیلی را دوست دارید پیشنهادم
این جاست.
پ.ن : تا ۲۵ تیر
هم تمدید کرده اند.
هدایت شده از انتشارات بینالمللی جمال
مدرسه داستان انتشارات بینالمللی جمال، با هدف یافتن استعدادهای تازه نویسندگی و نیز ارتقای کیفی نویسندگان باتجربه، دورههای نگارش طرح رمان و نگارش رمان فانتزی - تخیلی را برگزار میکند.
برای کسب اطلاعات بیشتر، اسلایدهای بالا را بخوانید و برای ثبتنام عبارت «مدرسه داستان جمال» را در گوگل جستجو کنید و وارد صفحه ما شوید.
#مدرسه_داستان_جمال
#طرح_نویسی
#فانتزی_علمی_تخیلی
ایتا| بله| اینستاگرام| سایت| آپارات | تلگرام
جلسه اول خلاق صحبت از دیده ها و شنیده هاست. هر تمرینی را باز کردم صحبت از علم و کتل و کتیبه بود. از پیراهن مشکی و روضه.
حسین جانم تا کجا ها آمده ای که بعد از اینهمه قرن هنوز صحبت از تو نقل مجلس ماست. قلب چند نفر در عالم را تسخیر کرده ای که با وجود همه تفاوتها به عشق تو جمع می شوند.
عزیزم حسین
ما ملت امام حسینیم
ذلت نمی پذیریم.
مقابل ظلم صدایمان بلند است.
در راه دین از فرزند و خانواده می گذریم.
مصلحتهای دنیایی ما را از هدفمان باز
نمی دارد.
ولایت مدار هستیم.
پشت رهبر را خالی نمی کنیم.
به طمع پول و مقام و امان نامه ما از مبارزه دست برنمی داریم.
زنهایمان همانند مردها در میدان هستند.
یزید زمانه را می شناسیم و سر خم
نمی کنیم.
ما ملت امام حسینیم؟
می ترسم از روزی که زنی از دل غرب چفیه بسته، مردی از قلب شرق پرچم عدالت خواهی بر دوش، با امام زمانش همراه شود و ما در این خاک هنوز خفته باشیم...
تاریخ هر چند تلخ اما تکراری است...
چه بزرگان پیشانی پینه بسته ای که استخاره کردند و بد آمد و
چه ام وهب و حر هایی که به میدان رفتند...
کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا...
ما در داستان نویسی انواع تصاویر را داریم.
یکی از تصاویر تصویر ایماژ است که جنبه زیبایی شناسی دارد. مثلا نقص ها نوعی ایماژ است. یک مرد یکدست در مقابل یک انسان کامل ایماژ است.
حالا تو بگو مردی بی دست، بی پیراهن، بی انگشت، بی سر ...درجه ایماژش تا کجاست؟
شاید زینب همین جا بود که
گفت:«جز زیبایی نمی بینم»
ای بزرگترین ایماژ، ای بزرگترین زیبایی،
ای حسینم...
آخر هر ترم یک فرم نظرسنجی به هنرجو میدهیم. بی اسم و رسم از دوره و استادیار می گوید. من هر ترم چندبار نظرات را می خوانم. نکات قوت و ضعف را توی ذهنم بالا پایین می کنم. به خودم نهیب میزنم که دور برت ندارد. تعریف بقیه تو را خرگوش نکند و باز بمانی.
اما نظرات این ترم یک نکته عجیب برایم داشت. چندبار یک نظر به زبانهای مختلف تکرار شده بود.
«صوتها صدای ضعیفی دارد.» بیشتر انتقاد بچه ها از این بابت بود.
هیچ دفاعی برایش نداشتم. نمی توانستم به هنرجو بگویم ریه داغونی دارم که یادگار کرونا و اسید کلریدریک دانشگاه است و از بد حادثه ساکن تبریز هستم و با یک باد به سرفه می افتم. هر کس زمانی با من دمخور شده باشد می داند همیشه صدای گرفته ای دارم. بقول بچه ها از شهریور تا اردیبهشت سرماخورده ام.
نتوانستم بگویم چقدر قبل دادن صوت با پسرم کلنجار رفته ام و شاید گاهی سرش داد کشیده ام که توپ نکوبد و این وسط نفس زنان از دل معرکه برایشان صوت گرفته ام.
نگفتم که بعضی صوت ها را نصف شبی که همه اهل خانه خواب هستند گرفته ام و چاره ای جز یواش صحبت کردن نداشتم. حتی نتوانستم دلیل بیاورم که قبل صوت شما با چهل پنجاه نفر دیگر سلام و علیک کرده ام. هیچ کدام را نگفتم.
چرا باید می گفتم او که چاره ای نداشت. او از من یک نقد درست می خواست. این من بودم که باید خودم را تغییر می دادم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که یک چایی داغ برای خودم بریزم، صدایم را صاف کنم، بلندگوی گوشی را به دهان بچسبانم و بگویم:
« سلام عرض میکنم خدمتتان. امیدوارم حالتون خوب باشه...»
پ.ن. دیواره نگاره شهر تبریز از قفسه کتاب