eitaa logo
نفیس
154 دنبال‌کننده
182 عکس
14 ویدیو
0 فایل
دِلَم گِرِفت، دِلَم جوشید. چیزی مِثلِ قَند توی دِلم آب شُد اینجا می نویسم.🪴 نفیسه شیرین بیگی 𔘓ْلینْڪِ ناشِناس https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی آدم ها مثل بالن هستند دستت را می گیرند و تو را بالا می کشند. برخی اما مثل وزنه های کهنه به پایت وصل هستند و تو را به قعر دریا پایین می کشند. این وسط آدمهایی هم پیدا می شوند که ضعیف اند اما سوزن خود را می زنند و بالن را سوراخ می کنند. بالن ها را باید برایشان جان داد. هر چند تعدادشان کم است اما دنیایی می ارزند.
جلسه آخر موشکافی تمام شد. آن هم با یک چشم پف کرده. آنقدر درد کرد که آخر سر ورم کرد. دم دمای جلسه دخترم را راهی کلاس کردم. دلم خوش بود که این بار صدای دعوای بچه ها زیرنویس نمی شود. اما چشمتان روز بد نبیند پسرک تنهایی حوصله اش سر رفت. رفت و آمد. جلویم ایستاد و ادای مرا درآورد. زبان درآورد و پستک وارو زد. وسط کلاس پیچ گوشتی دست گرفت و با در ور رفت. هر بار هم ازم اعتراف می گرفت که باید بعد کلاس بیرون برویم و برایم شیرینی بخری. چند بار هم عمدا بلند حرف زد تا زهرش را بریزد. مرا باش که در تمام این لحظه ها باید تمرکز می کردم. شیرین ماجرا آنجا بود که بوی سوختگی بلند شد. می خواستم عذرخواهی کنم و بلند شوم ببینم برای کدام گوشه از خانه یاسین بخوانم. اما نکردم. همینطوری هم بعضی ها اعتراض دارند که وقتمان تلف می‌شود. با سلام و صلوات کار را تمام کردم. فکم از جایش درآمده بود. من هیچ وقت آدم پر حرفی نبودم اما می دانم ابزار معلم آن هم در مجازی فقط زبان است. وقتی خداحافظی کردم نای بلند شدم نداشتم. آشپزخانه ترکیده بود. برای خودش همبرگر سرخ کرده و نوش جان کرده بود. با خنده گفت:«مامان خدا را شکر. موش کاوی ات تموم شد دیگه!» نگفتم که با هنرجوها در مورد ادامه دوره حرف زده ام. هیچ نگفتم دست روی چانه گرفتم و پلک بستم.
https://harfeto.timefriend.net/17185339100262 لینک ناشناس برای شنیدن نقدها و پیشنهادها
خیلی خسته بودم خیلی. بگذارید کمی غر بزنم شاید سبک شوم. این غر زدن ها ما زنها را زنده می کند. چشمهای پف کرده که مثل دو کاسه خون حرکت مردمکها را ازم گرفته بود هم خستگی ام تاییدم می کرد. خیلی حرف بود که مدیر اجرایی بهت بگوید خواهش می کنم کمتر هنرجو بگیر! کارهای هنرجویان و پیامهای جوواجورشان، کارهای موشکافی که دمارم را درآورد، و از همه بزرگتر پروژه عنکبوتی خودم. هر روز بچه دیگری می زایید. همه اینها دست به دست هم دادند که مرا ضربه فنی کنند. که کردند. دکتر گفت حساسیته. اما من زیرلب گفتم می دانم از اعصاب است. با یک چشم نشستم به کار. حوله گرم گذاشتم شاید دردش کم شود. اما هر روز ورم اش بیشتر می شد. اما هیچکدام از اینها به اندازه نق های بچه هایم مرا از پا درنیاورد. تابستان بود و دوست داشتند بگردند و خوش بگذرانند. این وسط مامانی که پشت لپ تاپ ناهار بخورد و پشت لپ تاپ خانه را مدیریت کند وصله ناجوری بود. صبحها زودتر بلند میشدم تا بیدار شدن آنها قورباغه کار را قورت داده باشم اما مگر تمام می شد. زئوس درونم هم کار را بدتر می کرد. هیچ وقت نگذاشت سمبل کنم. هیچ وقت نگذاشت نه بگویم. پشت همه اینها من باید زنی بودم که می‌خندید. زنی که مدیر بود. زنی که خانه اش برق می زد و مهمان دعوت می کرد. یا زنی که همراه خانواده به هر مراسمی می رفت و عاشقانه حرف می زد. مگر میشد؟ مگر می شود؟ سعی می کردم کمتر از دغدغه هایم برای خانواده بگویم. ته دلم نگه دارم که پیرنگم اشکال دارد یا دیالوگها چیزی کم دارد یا موضوعی که انتخاب کرده ام بزرگتر از گلیمم است. چرا باید می گفتم؟ کدام زن دوروبر من این چالش‌ها را دارد؟ اصلا به کی می گفتم؟ من شبیه هیچ یک از زنهای اطرافم نبودم. نه مثل آنها که دغدغه تشک و بالش و مبل داشتند. نه شبیه آنها که داراز به دراز روی صندلی آرایشگاه بودند. حتی شبیه آنها که کارمند بودند و بیرون از خانه کارشان تمام می شد. من کسی بودم که بین کار زندگی می کردم. توی زندگی کار می کردم. کسی که مرز بین زندگی و کارش در هم تنیده بود و هر چه زور میشد نمی شد پررنگش کند. وسط سرخ کردن هویج از نگو نشان بده می گفت و حین تا کردن لباسها از کشمکش فردی مثال می زد. توی ماشین شخصیت پردازی می کرد و حین مهمانی دنبال سوژه بود. با همه این نقشهای جدید هنوز همان زن سنتی بود که باید بچه می‌زایید و طعنه های مردم در قبال اینکه کو سومی را با لبخند زد می کرد یا هنوز باید نگران خیارشور و رب خانگی بود. سبزی را باید تازه می گرفت و خوراکی مدرسه باید خانگی بود. شبها بعد از خواب کردن اهل خانه توی تاریکی با خودم حرف می زدم. پیرنگ را زیر و رو می کردم. شخصیت ها را کشف می کردم. می نوشتم و از یافته جدیدم کیفور بودم. همه اینها را گفتم چون امروز جایی ایستادم که هم پروژه را تحویل دادم و هم موشکافی تمام شده. زیر دوش آب گرم ایستادم. هنوز سرم سوت می کشید. چشمهایم را دست کشیدم هنوز درد می کرد. اما خوشحال بودم. حس سبکی داشتم. به قول ترکها «سوت گولوندیم». بعد از یکماه محرم تازه امروز می خواهم بروم روضه. دلم تنگ سینه زنی است. می خواهم یک دل سیر گریه کنم. توی دلم خفه داد بزنم خدایا شکرت. خیلی سخت گذشت اما گذشت و من پایان داستان همان آدم قبلی نیستم. اما در چشم بقیه من هنوز یک زنم. زنی که طلا دوست دارد. مثل بقیه باید چیتان فیتان کند. زود زیر گریه می زند. و....
کاش یکی هم به ما بگوید:«شیر پدر و مادرت حلالت»😁حداقل یکم کیف کنیم. ☘ حواسش به شیرخشک هایی که بابا می‌خرد هم هست.
لیست پیامهای ناشناس 😁
حوصله هیچ کس را ندارم. خدا ببخشد. آشنا می بینم سرم را می دزدم. آن یکی زنگ می زند جوابش را نمی دهم. پیام و پیامک هم که به زور باز می کنم. گوربه‌گورم کنند باید همیشه سرم شلوغ باشد. کمی که خلوت بشوم می ریزم توی خودم. لعنتی مگر ول می کند. گوشی هم نمی توانم دست بگیرم. پر از است از درد. غم و غصه بچه های فلسطین. دنیا را زهر کرده برایم. حالا هم که نزدیک اربعین. چرا هی می پرسند می روی ؟ ولم کنید تو را خدا! بروم و نروم چه عاید شما می شود. چرا می پرسی و دردم را تازه می کنی؟ به دخترم سپردم هر موقع از اربعین چیزی نشان داد شبکه را عوض کند. قایم نمی توانم بکنم. حسودیم می شود. حالا این وسط همه پیام می دهند. رفتیم رسیدیم لب مرزیم دعاتون می کنم. همه را می بینم و به زور می نویسم التماس دعا. به زور. چرا که دلم شکسته. چرا که اسمم امسال انگار خط خورده. یا یک حلقه قرمز دورش کشیده اند که امسال نه. فقط روزها را می‌شمارم. کمتر حرف می زنم. کمتر سوال می پرسم. کمتر فکر می کنم. کمتر خاطره می گویم. فقط منتظرم این موج بخوابد. هرچند ممکن نیست. مهر نماز صبحم، آن زیارت عاشورای لای جانماز، آن تریشه پارچه متبرک، کفش‌های پیاده روی که صبح به پا کشیدم، بطری آبی که برداشتم، کیف کهنه، چادر مخصوصم که به بهانه از کشور بیرون کشیدم، غذای نذری دیشب توی ظرف یکبارمصرف، عدس پلو، قیمه، عود اسپند، خرمایی که انداختم ته یخچال، عرق سوزی بدنم، جای رد کیف، درد شانه هایم، عکسهای پروفایل، حتی صدای دادزدن مرد فروشنده مرا پرت می کند جایی که نیستم. باشد این را هم دوست دارم. این عاشقی در فراق را هم دوست دارم. خوب اینجوری خواستی. فکر می کنی می بُرم و می روم؟ نه عزیزم. همینطوری مفتی که پیدایت نکردم. گشتم و دیدم جای دیگر خبری نیست. می دانم که آن لحظه که بیخ گوشم است و کسی ندارم فقط تو برایم می مانی. سرم را توی کتاب ها می برم. دلم ترک برداشته. همان جای همیشگی. همان غم همیشگی. کی هست که نداند. کی هست است که نبیند. امروز کتابی را تمام کردم. کپ زندگی خودم. خواستم به نویسنده پیام بدهم. دوستم است. بگویم عین زندگی من نوشتی. اما نگفتم. آدم غمش را داد نمی زند..‌‌. غمم را نگه داشته بودم بیاورم پیش خودت. اما هنوز جور نشده. چرا اینهمه می گویید غمت را نگه دار به خودش بگو؟ از همین دور بگویم؟ می گویم...
باد خنک تنم را مور مور می کند. دیگر تابستان تبریز بندوبساطش را جمع می کند. گهگداری عرض اندام کوچکی می کند و می رود. می دانیم که بعد شهریور توی زمستان سر خواهیم خورد. باز در کیپ خانه و پنجره. باز چپیدن توی خانه و باز سرفه و سرماخوردگی. وای باز رفتم توی فاز غرغرویی. اصلا بعد یک دهه دیگر زندگی نق هایم بیشتر شده چرا؟ آخرین صفحه های کتاب چهلم سال را ورق میزنم. در خواندن غرق داستانم اما بعد تمام شدن ذهنم می رود سمت نویسنده و طرح. حریف و رفیق. پرده ها و کشمکش ها... ذهنم ور فلسفی اش حامله شده باز. حیف که کلاس نمی روم تا به استادم بگویم. همیشه وقتی کشف جدیدم را می گفتم لبخند ریزش را می دیدم. غرور داشت اما می فهمیدم که خوشحال شده. فقط او بود که به کشفیاتم توجه می کرد و یک احسنت می گفت. چقدر کشش حرف ت احسنتش را دوست داشتم. باید باز پیدایش کنم. اگر بود می گفتم زندگی بعضی ها انگار پرده اول ندارد استاد. حتما چشم ریز می کرد و شیارهای پیشانی اش گود می افتاد. آنموقع می گفتم بعضی ها از همان ابتدا سر می خورند توی پرده دوم آنهم چه چالش هایی. شاید پرده اول تزریق دنیای غرب باشد. یک روتین خوب و خوش و زیبا. چه این انسان شرقی کی آب خوش از گلویش پایین رفته. همین غزه. کدام بچه پرده اول دارد. کدام بچه ساکن غزه صبح بلند شده و آفتاب را دیده. اصلا کدامشان از آسما خاطره خوشی دارد. کدامش از تماشای ابرها و سکوت آسمان تصویرسازی کرده. روتین او چیست؟ جز یک وعده غذای کامل. یک نان بی دغدغه. یک آب سالم. کو پرده اولش؟! پرده ای که شخصیت را معرفی کند. خاطره ها و خواسته هایش را بگوید. کدام بچه در غزه فرصت داردخاطره بسازد؟ یا به خاطره هایش فکر کند. خاطره خوش دارد؟ اصلا بین تولد و مرگش چند روز بوده برای ساخت خاطره ؟ اصلا شخصیت شکل گرفته؟ پرده اولش را جویده اند. پرده اولش زیر دندان کفتارها پاره شده. کاری ازم برنمی آید‌. سکوت می کنم. سکوتی که در آن خشمی بزرگ شود. تن بگیرد. دست و پا دربیاورد. خنجر دست بگیرد. چه بگویم. از کشفم هم خوشحالم و هم یک چیز نوک تیز قلبم را خراش می دهد. چه زود می فهمد این قلب. یک سیم از هر جای بدن به خودش وصل کرده. پ.ن. همان استادم همین استوری را توی اینستاگرام لایک کرد. 😅
نکته های نویسندگی ۱ در باب شخصیت ما با ادراک، اعتقاد، باور، سوابق، مطالعه، آرزوها، رویاهای خودمان شخصیت می سازیم. 🌸نباید نوع توصیفات مثل گزارش‌های پلیسی باشد. دختر سی ساله پوست گندمی قد ۱۵۰با موهای خرمایی و چشم‌های میشی. 🌸سراغ جزییاتی برویم که با خلقیات درونی شخصیت ما جور باشد. در این راستا زبانی انتخاب کنیم که به آن بخورد. مثلا یک دختر عبوس و بی عاطفه را می شود با دندان‌های نامرتب و صورت پر جوش نشان داد.
در باب شخصیت ۲ 🌸از واکنش خود شخصیت نسبت به ظاهرش استفاده کنیم. مثلا واکنشی که به آراستگی موها یا تمیزی لباس هایش دارد. سارا موهای خیس اش را مچاله کرد و گوجه ای پشت سر سنجاق کرد. 🌸 پوشاک و سلیقه شخصیت در شخصیت پردازی خیلی مهم است. حتی می تواند به خلقیات هم ربط داشته باشد. مثلا آدمی که شش جیب می پوشد با آنی که کت و شلوار اتو کشیده دارد یکی نیست. 🌸جزییات خانه و نوع انتخاب وسایل زندگی و وضعیت آنها هم در شخصیت پردازی مهم است. خانه با مبلمان تمام سیاه، پرده های کشیده و لامپهای زرد چسبیده به سقف چه چیزی از شخصیت می گوید؟
توی پیامهای ناشناس یکی اینجوری نوشته. ما که کاره ای نیستیم انشاالله صاحب این ماه یک نگاه محبت آمیز کنه.
نکته های نویسندگی ۳ 🌸عادتهای وسواس گونه و تیک های عصبی هم یکی از مواردی است که نباید در شخصیت پردازی ازش غافل بود. 🌸از حس های بویایی و چشایی غافل نشوید. گاهی اشاره به یک بوی خاص کار چند پاراگراف توصیف را می کند. 🌸 مهمترین توصیف ها را زمانی بکار ببرید که برای اولین بار با شخصیت مواجه می شویم. همه توصیفات را یکهو پشت هم توی متن نیاورید. خواننده اوردوز می کند.😂
بله. انشاالله مفید باشد.
نکته های نویسندگی ۴ 🌸اسم شخصیت می تواند نشان دهنده قومیت و نژاد و فرهنگ او باشد. 🌸اینکه شخصیت در مورد اسم خود چه نظری دارد مهم است. 🌸حتی می توان تحول را در خود اسم هم نشان داد.
صبح تو پیاده روی دیدم هوادار تراکتور شیپورزنان راه گرفته. با لباس و بالاپوش قرمز. با خودم گفتم اینها منسوب به تیمشان هستند، برایش از صبح می روند استادیوم. پول خرج می کنند داد می زنند جایش باشد دعوا می کنند. تو منسوب به کی هستی؟ تو برای کی حاضری خواب صبح را به خودت حرام کنی؟ لباس بپوشی. هوادار کی هستی؟ پ.ن: فکر کنم تراکتورسازی رکورد تماشاچی را زده باشد.
هدایت شده از روزنه
بسم الله توی حالو هوای خرابی بودم. بردن و آوردن بچه ها به کلاس های تابستانی توی ظل آفتاب با چاشنی گریه های گاه و بی‌گاه شیرخواره و نبودن های مدام پدرشان حسابی رُسَم را کشیده بود. از همه چیز و همه کس شاکی بودم. از خودم بیشتر از همه. خواندن شماره اول را تمام کرده بودم. آخرین داستانش مال میثاق بود. حسابی دمق شدم. خواستم صفایی به خودم بدهم. رفتم سراغ کتاب نفیسه که طنز است. که بخنداندم. که حالم را خوب کند. تنیدم وسط زندگی حکیمه خانوم. روز اول به اندازه ی سهمیه یک هفته خندیده بودم. «مربای گل» آنقدر به خاطره های مامان قشنگم شبیه بود که حکیمه شد مامانِ قشنگ و من انگار سهیلای کوچولویش. مکان ها، اتفاق ها، آدم ها و عادت هایشان برایم کاملا آشنا بود. بعد از شنیدنِ اپیزود چهارمِ با صدای خودِ نفیسه حالا همه‌ی داستانش باصدا و لحنِ خودش داشت توی مغزم پخش می‌شد. یک هفته خرد خرد خواندمش. همه ی لحظات شیردادن به پسرک و دقایق قبل از خوابم توی هفت روز را با پستی و بلندی های زندگی حکیمه شریک شدم. حالش که گرفته شد بچه هایم بی ناهار ماندند. دلش که کیفور شد هم قدم باهاش بوی قیقاناخ* توی خانه مان بلند شد. جرئتش را که جمع کرد و جواب بی ادبی کارمند بانک را داد، جرئتم را جمع کردم و جواب رفتار بی ادبانه‌ی خانومِ مسئول بهداشت محل را با گزارش به مسئول بالاترش دادم و مودب شدن ناگریزش حالم را جا آورد. رفیقِ کاربلدم «نفیسه شیرین» داستانِ آدم های قصه‌اش را حسابی توی دل و روح مخاطب جاندار کرده و حقِ یک قصه صدادار را خوب ادا کرده است.
تمام این چهل روز دلم عین کوزه ترک خورده لق لق زد. باورت می شود تا همین دیروز هم باورم نشده بود نیستم. تمام این بیست روز نتوانستم به تلویزیون نگاه کنم. تمام این بیست روز دلم جوشید اما اشک نریختم. گذاشتم بغض مرا بکشد. تمام این بیست روز من حس بچه رانده شده ای را داشتم که پدرش نگاهش نکرده. تمام این بیست روز شبها به تو فکر کردم و روزها تصویر تو را ساختم. نمی دانم این چه مدل دوست داشتن بود که نمی خواستم به تو فکر کنم. شاید آنی که حرف نمی زند و سکوت می کند حرفهایش سرریز کرده و نخ حرفهایش از دست رفته. تمام این بیست روز من تمام شدم. اما باورم شد که دوستت دارم. من جا نمانده بودم من دلم را جا گذاشته بودم. تمام این بیست روز بی دل زندگی کردم. بداخلاقی و بی حوصلگی حتی مریضی ام را به پای تو گذاشتم. حسین جان... سلام بر تو ای معشوق عالمین
دیروز آنقدر توی پیاده روی غر زدم و با خودم حرف زدم که حتی تا برگشت هم حرفهایم تمام نشد. امروز گفتم مسیر را عوض کنم شاید حواسم پرت شود و کمی مغزم تاب بخورد. پاک یادم رفته بود که دیشب مامان بهم گفت:«بچه تبریزم اما مقبره شاه حسین ولی نرفتم» بعد صحبت، گوشی را برداشتم و عکسهای مقبره اش را تماشا کردم. صبح وقتی یکهو جلوی این ساختمان رسیدم جا خوردم. باورم نمی شد که شاه حسین ولی برنامه ها را چیده که من صبح سه شنبه بروم ملاقاتش. دور ضریحش چرخی زدم و فاتحه ای فرستادم. ازش خواستم حالم را روبه راه کند. بار دیگر باورم شد همه چیز به همه چیز ربط دارد. پ.ن. بین دعوای اوقاف و میراث این مقبره بیشتر شبیه اداره است تا یک مکان زیارتی. اما شاه حسین ولی را اگر خواستید بشناسید بدانید همانی بوده که بعد سیصد سال پیش علامه طباطبایی رفته و او را نهیب زده که حواسمان بهت است. حواسش بهمان است!!!
زن بعد از جاروکشی و گردگیری کتاب را باز می کند. تمام سلول هایش تشنه خواندن است. «لوکاس لباس مبدل پوشید. یک پیراهن اشرافی با سنگهای گرانقیمت...» پسر: «مامان ببین پرنده ام را خوب کشیدم؟» زن سرش را از کتاب بلند نمی کند. «خوبه آفرین» پسر:«مامان نگاه کن. ببین چه رنگی کنم خوبه؟» «آبی کن» «لوکاس لباس..‌.» «مامان نگام کن یک چیز باحال تعریف کنم.» زن زل می زند توی چشمهای پسرک. «مامان این کارتون که دیدم را تعریف کنم؟» «همه شو؟» زن به فکر می رود. «اگر تعریف نکنه بعدا دچار خلل روحی میشه. وای نکنه بعدا سیگاری بشه.» «باشه بگو.» پسرک یک ربع حرف می زند. «لوکاس لباس...» «وای لوکاس کدام خری بود؟ از اول صفحه باید بخونم.» دختر:«مامان حوصله ام سر رفته. برام کیک می پزی؟» «بذار به وقتش» «لوکاس لباس مبدل...» «مامان زهرا چه لباسی دوخته بود! کاش تو هم بلد بودی...» «وای من چه مامان بدی هستم. نکنه دخترم سرخورده بشه. نکنه بره سراغ دوستهای بد. نکنه بعدا بگه مامانم ...» «لوکاس لباس مبدل» «یادم رفت. لوکاس مرد بود یا زن....» تلفن زنگ می خورد. «خانم چرا یواش حرف می زنی؟ باز چی شده؟ حوصله نداری؟! همه اش از بیکاری یه.» «نکنه زن بدی هستم. وای زندگی ام از دستم نره. نکنه جهنمی شدم...» «خانم پشت خط دارم دوباره زنگ می زنم.» «لوکاس لباس مبدل پوشید....» پسر:«مامان کتری روی گاز چس چس کرد.» «وای!!!» زن می رود و برای دم کردن چای قوری را می شوید. همراه آن شش بشقاب پنج قاشق و بیست و چهار لیوان آب می کشد. با کمری دوتا شده برمی گردد. «لوکاسس...» «چرا این کتاب تمام نمیشه.» صدای تلفن دوباره بلند می شود. «خانم از اون لوبیا پلوهات بذار‌. با ته دیگ. خوش به حالت خونه ای. قشنگ راحت...» «لوکاس...» «کاهوها ته یخچال خراب نشن! باید سالاد درست کنم.» «لباس او از سنگهای...» «سنگ دستشویی را نسابیدم. فردا یکی بیاد نمیگه چه زنی؟!» «سنگهای...» پسر:«مامان بیا با من کشتی بگیر.» دختر:«مامان فقط کتاب می خونی. چه خبره!» «سنگهای ...» زن بلند می شود تا بساط ناهار را بچیند. وقتی گوشی را باز می کند پیام بلند بالایی می بیند. «برای موفقیت باید شما مطالعه مستمر و هدفمند داشته باشی. روزانه بنویسی. بر متنهای کهن...» «من از صبح چه غلطی کردم؟ از صبح پنج صفحه...!» مرد از راه می رسد. کتاب را گوشه مبل می بیند. «برای امروز بسه. باید برای خانواده وقت بذاری. چطوره یک برنامه بچینیم برای مهمانی...» دختر:«وای مامان من چی بپوشم؟» پسر:«یک توپ دیدم باید بریم بخریم.» «لوکاس لباس مبدل پوشید و لوبیا پلو خورد و با تماشای کشتی توپ را بالا انداخت....!» تا خرخره زن دریده نشده و کمرش راست مانده، این قصه ادامه دارد...
نکات نویسندگی ۵ 🌸یکی از مواردی که برای شخصیت پردازی مناسب است استفاده از فکرها و نظرات شخصیت است. شاید او نظر خاصی در مورد بستنی قیفی داشته باشد. با آوردن آن ما او را از بقیه متمایز کرده ایم. اما باید دقت کنیم این فکر کوتاه باشد چون ربط مستقیمی به طرح داستان ما ندارد. اگر داستان را متوقف کرده ایم و داریم از ذهنیت شخصیت نسبت به بند کفش بازیگر محبوبش می نویسیم باید آنقدر نثر جذابی داشته باشیم تا مخاطب خوابش نبرد. 🌸اگر در مورد فکرهایی می نویسیم که مربوط به طرح اصلی داستان است باید تغییر و تحول را در آنها خوب نشان دهیم. 🌸 اگر در پایان داستان شخصیت به یک نتیجه خوب در مورد فکرهایش رسید اجازه دهید خودش بگوید. بجای او منبر نرویم. خودش زبان دارد.
خداوندا بر من صبر ایوب البته نوع زنانه اش را عنایت کن. بچه یک دقیقه اون صداتو ببر ببینم چی به خدا باید بگم. خداوند مهربانم صبر مردان به کار من نمی آید. خدایا تا بتوانم این چند روز باقی مانده شهریور را زنده بمانم. صدای اون تلویزیون را کم کن کر شدم. خداوندا بر من توانی بده... بچه اون مبل ها ترکیدند مگه تشک ژیمیناستیکه؟ یک دقیقه بذارید حال معنوی پیدا کنم. خداوندا بر من توانی بده که بر خطاهای طفلانم... چیه دیگه بزرگ شدید آدم باش. تا بر خطاهای بچه هایم بخندم. ننه ات بمیره بیا بشین کم اون یخچال را باز کن فنر درهاش شل شد. بر خطاهایشان بخندم و همواره لبخند رضایت بر چهره داشته باشم. آمین... بذار بابات بیاد. از بالای پنجره بیا پایین. آمین یا رب العالمین... فرشته ها چند روز در کار هستند که سره از ناسره این دعا را کشف کنند و راز آن بگشایند...‌
هدایت شده از [ هُرنو ]
نمایش‌نامه‌خوانیِ ❤️ در دههٔ کرامت، همراه پنج سرنشین یک تاکسی خواهیم بود... نویسنده: استاد نقش‌خوانان: بریز روی شانه‌ام کمی ستاره از سرت، کمی پرنده از دلت... مگر به یُمن این ضریح شفا بگیرد این مریض دوباره در مقابلت... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف