eitaa logo
نفیس
135 دنبال‌کننده
131 عکس
6 ویدیو
0 فایل
دِلَم گِرِفت، دِلَم جوشید. چیزی مِثلِ قَند توی دِلم آب شُد اینجا می نویسم.🪴 نفیسه شیرین بیگی 𔘓ْلینْڪِ ناشِناس https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
مشاهده در ایتا
دانلود
محرم که می رسد دوباره دیوانه بازی من شروع می‌شود. خود می مانم روی دست خودم! چرا بقیه سال دختر خوبی هستم و فقط محرم و صفر فرهیخته طور می شوم نمی دانم. همه مثل بچه آدم سیاه می پوشند و مراسم می روند اما من مثل دختر تخس هنوز زور می زنم. نه بابا محرم چی. عزای کی. هنوز که عاشورا نشده. خوب چرا من بعد اینهمه سال باز آدم نشدم‌. بشین مثل بقیه گریه ات را بکن. یعنی چی انکار. تا کی؟ مثلا تو نبینی محرم تمام نمیشه؟ خلاصه قصه هر سال من هست. خود روز عاشورا را هم هنوز مبهوتم. منتظرم شاید امسال آب به خیمه برسد. منتظرم امسال شاید داستان نشدن و نرسیدن ابوالفضل جور دیگری تمام شود. منتظرم شاید حسین بچه را سیراب شده به خیمه برگرداند. هنوز به این قوم پلید امیدوارم. شاید دلی این میانه بسوزد اسب ها را نعل تازه نزند. شاید نه بزرگتر از اینها. شاید اصلا تاسوعا تا عاشورا اندازه چند قرن کش بیاید. کش بیاید و رقیه و سکینه عروس شوند. نمی شود؟ نمی شود پیرنگ نوشت و بعد جور دیگری ازش داستان نوشت؟ نمی شود این نشدن ها جور دیگری تمام شود؟ ای آغاز و پایان بی انتها...
موشکافی این هفته هم تمام شد. از دست سروصدای بچه ها توی اتاق خفه و بی پنجره تپیدم‌. وسط کلاس نفسم بند آمد. خیس عرق بودم. تابستان برای ما مادرها برخلاف بقیه سال اصلأ تعطیل نیست. جز این مورد، خدا را شکر دوره بی دردسر جلو می رود. جز تداخل با دوره حرفه ای که از بابتش خیلی ناراحت شدم چون حق هنرجو ضایع می شد و هزینه اش هدر می رفت مشکلی ندارم. همزمان با درس کامنت ها را می خوانم. می دانم سوال بی جواب خوره مغز است. سعی می کنم زود جوابشان را بدهم. وقتی بهشان اطمینان می دهم که توی ایتا هم هستم و فرار نمی کنم خیالشان راحت می شود. حین تدریس خودم هم نکته های قشنگی کشف می کنم. همیشه برایم اینجور بوده. همین معلمی را برایم شیرین کرده است. دوست دارم بچه ها بی رودربایستی بهم بازخورد بدهند اما نمی دانم چرا مردم ایران در بازخورد دادن تنبل هستند. یک باب جدید هم برایم باز شده که باید بروم از اهل فن پرس و جو کنم. تازگی ها فهمیده ام چقدر آدم کنه ای بودم و خبر نداشتم. چقدر اهل پرسشگری و جستجو بودم و خبر نداشتم. به آب و آتش زدن خودم برای خودم قفل بود. منتهی چون درونگرا هستم کنه بودن و پرسشگری ام را نمی توانستم بروز دهم. اما حالا با کامنت گذاشت و صوت بدون رودرویی با طرف مقابل سوالم را می پرسم. اصلا اختراع این گوشی و این مجازی کار آدم درونگرایی مثل من بوده که تلفن زدن برایش عذاب الیم است. صدای زنگ تلفن همیشه برایم ناخوشایند بوده و استرسم داده. خدا را شکر در زمانه ای هستم که می توانم با قلق های خودم به علایقم برسم‌. هر روز بطور متوسط با پنج شش نفر تعامل جدی دارم‌ این برای منی که هفته ها از خانه بیرون نمی آمد موهبتی بزرگ است.
آدمها بعد از یک دوره نوشتن و خواندن متوجه می شوند که یک ژانر را بیشتر از بقیه دوست دارند. این نقطه ای است که باید انتخاب کنند. اگر دنبال نوشتن رمان هستید و یا ژانر علمی تخیلی را دوست دارید پیشنهادم این جاست. پ.ن : تا ۲۵ تیر هم تمدید کرده اند.
مدرسه داستان انتشارات بین‌المللی جمال، با هدف یافتن استعدادهای تازه نویسندگی و نیز ارتقای کیفی نویسندگان باتجربه، دوره‌های نگارش طرح‌ رمان‌ و نگارش رمان فانتزی‌ - تخیلی را برگزار می‌کند. برای کسب اطلاعات بیشتر، اسلایدهای بالا را بخوانید و برای ثبت‌نام عبارت «مدرسه داستان جمال» را در گوگل جستجو کنید و وارد صفحه ما شوید. ایتا| بله| اینستاگرام| سایت| آپارات | تلگرام
جلسه اول خلاق صحبت از دیده ها و شنیده هاست. هر تمرینی را باز کردم صحبت از علم و کتل و کتیبه بود. از پیراهن مشکی و روضه. حسین جانم تا کجا ها آمده ای که بعد از اینهمه قرن هنوز صحبت از تو نقل مجلس ماست. قلب چند نفر در عالم را تسخیر کرده ای که با وجود همه تفاوت‌ها به عشق تو جمع می شوند. عزیزم حسین
ما ملت امام حسینیم ذلت نمی پذیریم. مقابل ظلم صدایمان بلند است. در راه دین از فرزند و خانواده می گذریم. مصلحتهای دنیایی ما را از هدفمان باز نمی دارد. ولایت مدار هستیم. پشت رهبر را خالی نمی کنیم. به طمع پول و مقام و امان نامه ما از مبارزه دست برنمی داریم. زنهایمان همانند مردها در میدان هستند. یزید زمانه را می شناسیم و سر خم نمی کنیم. ما ملت امام حسینیم؟ می ترسم از روزی که زنی از دل غرب چفیه بسته، مردی از قلب شرق پرچم عدالت خواهی بر دوش، با امام زمانش همراه شود و ما در این خاک هنوز خفته باشیم... تاریخ هر چند تلخ اما تکراری است... چه بزرگان پیشانی پینه بسته ای که استخاره کردند و بد آمد و چه ام وهب و حر هایی که به میدان رفتند... کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا...
برادر برای دِرهم چه دَرهم ات کردند...
ما در داستان نویسی انواع تصاویر را داریم. یکی از تصاویر تصویر ایماژ است که جنبه زیبایی شناسی دارد. مثلا نقص ها نوعی ایماژ است. یک مرد یکدست در مقابل یک انسان کامل ایماژ است. حالا تو بگو مردی بی دست، بی پیراهن، بی انگشت، بی سر ...درجه ایماژش تا کجاست؟ شاید زینب همین جا بود که گفت:«جز زیبایی نمی بینم» ای بزرگترین ایماژ، ای بزرگترین زیبایی، ای حسینم...
آخر هر ترم یک فرم نظرسنجی به هنرجو می‌دهیم. بی اسم و رسم از دوره و استادیار می گوید. من هر ترم چندبار نظرات را می خوانم. نکات قوت و ضعف را توی ذهنم بالا پایین می کنم. به خودم نهیب میزنم که دور برت ندارد. تعریف بقیه تو را خرگوش نکند و باز بمانی. اما نظرات این ترم یک نکته عجیب برایم داشت. چندبار یک نظر به زبانهای مختلف تکرار شده بود. «صوتها صدای ضعیفی دارد.» بیشتر انتقاد بچه ها از این بابت بود. هیچ دفاعی برایش نداشتم. نمی توانستم به هنرجو بگویم ریه داغونی دارم که یادگار کرونا و اسید کلریدریک دانشگاه است و از بد حادثه ساکن تبریز هستم و با یک باد به سرفه می افتم. هر کس زمانی با من دمخور شده باشد می داند همیشه صدای گرفته ای دارم. بقول بچه ها از شهریور تا اردیبهشت سرماخورده ام. نتوانستم بگویم چقدر قبل دادن صوت با پسرم کلنجار رفته ام و شاید گاهی سرش داد کشیده ام که توپ نکوبد و این وسط نفس زنان از دل معرکه برایشان صوت گرفته ام. نگفتم که بعضی صوت ها را نصف شبی که همه اهل خانه خواب هستند گرفته ام و چاره ای جز یواش صحبت کردن نداشتم. حتی نتوانستم دلیل بیاورم که قبل صوت شما با چهل پنجاه نفر دیگر سلام و علیک کرده ام. هیچ کدام را نگفتم. چرا باید می گفتم او که چاره ای نداشت. او از من یک نقد درست می خواست. این من بودم که باید خودم را تغییر می دادم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که یک چایی داغ برای خودم بریزم، صدایم را صاف کنم، بلندگوی گوشی را به دهان بچسبانم و بگویم: « سلام عرض میکنم خدمتتان. امیدوارم حالتون خوب باشه...» پ.ن. دیواره نگاره شهر تبریز از قفسه کتاب
اینجا باشماخچی بازار یا همان بازار کفش تبریز است. آن دو پنجره مشرف به قبر شهید قاضی از امام جمعه های تبریز است که در دل بازار دفن شده است. کسانی که مربای گل را خوانده اند می دانند فصل پیچ در پیچ بازار اینجا می گذرد. چند مغازه بالاتر از مسجد مقبره، مغازه بهلول است. اینجا حکیمه با هزار ترفند مادرانه سعید را راضی می کند کفش بخرد. البته کفشی که با جیب او دوست باشد. خدا رحمت کند. حاج بهلول، از کفاشان معروف شهر بود. البته من خودم مغازه را اینجا آوردم اصل دکان‌های او جای دیگری است. اما واقعا کفشهای خوبی دارد. الان هم پسرانش مغازه را می چرخانند و عکس پدر سینه دیوار است. خاطره خودم برای خرید کفش را با خاطره چند نفر دیگر آمیختم تا این فصل درآمد. آن زمانها که مادرم مرا برای خرید به مغازه او می برد نمی دانستم کفش مارک برایم می خرد. بعدها که دخل و خرج دست خودم آمد دیگر هیچ وقت نتوانستم ازش چیزی بخرم. سر همین پنجره حکیمه و بچه ها فاتحه می خوانند و دوباره باقی ماجراها...
https://harfeto.timefriend.net/17185339100262 لینک ناشناس برای گذاشتن پیام
آیا شده فراموش کرده باشی چه لباسی به تنت است؟ یا طول روز چندبار به اتاقی بروی و ندانی برای چه رفتی؟ یا در یخچال را باز کنی و دوباره ببندی بی آنکه کاری بکنی. شده یخچالت پر از قابلمه های پر از برنج و غذا باشد و دوباره غذا بپزی؟ چندبار ناخن ها را توی ماشین و سر کار کوتاه کرده ای. شده خال کرم به صورت بزنی و فراموش کنی بمالی؟ اصلا چندبار روی صندلی میز آرایش نشسته ای؟ آخرین بار کی لبخندت را توی آینه دیده ای؟ چندبار سماور و قوری بی آب روی شعله سوزانده ای؟ چند چای یخ شده را توی کاسه ظرفشویی خالی کرده ای؟ شده برای بار چندم توی حمام بی صابون بمانی و توی سوراخ شامپو آب پر کنی و با کف، سر بشویی؟ یا آنقدر سرت شلوغ شود که زنگ بزنی و یادت برود که چه می خواستی بگویی. یا بجای خاله به خالد زنگ زده ای؟ شده به مغازه بروی و برگردی و آن چیزی که نیاز داشتی را نخری؟ یا کسی توی خیابان گرم سلامت کند و نشناسی. یا جواب سوالت را یکی بدهد اما تو خود سوال را فراموش کرده باشی. شده لباس بخری و ببینی جفت آن رنگ را داشتی؟ یا پنج کیلو شکر بخری و بعدا یک گونی از ته کابینت پیدا کنی. چندبار کلید یادت رفته و پشت در مانده ای؟ یا کفش لنگه به لنگه پوشیده ای و جوراب سر و ته به پا کرده ای؟ چند کش سر و انگشتر و کلید و گیره و ساعت و بادبزن و تسبیح و کیف و کلاه و قمقمه تا حالا گم کرده ای و جا گذاشتی؟ نگو که به مراسم رفته ای و دیدی در بسته است و تاریخ مال یک هفته پیش است. یا بدتر آدرس خیابان و مسجد را عوضی رفته ای و بجای عروسی از عزا سردرآورده ای. چندبار توی بزرگراه عوضی پیچیده ای و عقب گرد کرده ای؟ یا جای پارک ماشینت را فراموش کرده ای و حتی سوار ماشین یکی دیگر که شبیه مدل خودت است شده ای. شده بلوزی کادو ببری بعد بفهمی سال قبل هم همان را برایش خریده ای؟ یا خدای من بجای پنجاه تومانی پنج تومانی توی پاکت کادو بگذاری. اتفاق افتاده اسم و جنس و تعداد بچه های دوستت را فراموش کنی؟ یا با یکی عوضی گرم بگیری و بعد دستگیرت شود طرف اصلا یکی دیگر بود. یا به مسافرت بروی و چمدان دیگری را از روی ریل برداری. یا علی دایی را با علی دایی فوتبالیست عوضی بگیری و درباره اش نظر دهی. یا گروه را اشتباهی بگیری و لیوار بار کنی و بعدا گندش دربیاید.... همه این ها را گفتم که برسم به اینجا. ما همه پر از اشتباه های فاحش، خطرناک، دردآور و گاها بدون جبران هستیم. اما می توانیم با درک هم و صبوری بیشتر نسبت به هم روزهای بهتری داشته باشیم. پس اینهمه همدیگر را سرزنش نکنیم.😊 شده دیگه ؟!