جلسه اول خلاق صحبت از دیده ها و شنیده هاست. هر تمرینی را باز کردم صحبت از علم و کتل و کتیبه بود. از پیراهن مشکی و روضه.
حسین جانم تا کجا ها آمده ای که بعد از اینهمه قرن هنوز صحبت از تو نقل مجلس ماست. قلب چند نفر در عالم را تسخیر کرده ای که با وجود همه تفاوتها به عشق تو جمع می شوند.
عزیزم حسین
ما ملت امام حسینیم
ذلت نمی پذیریم.
مقابل ظلم صدایمان بلند است.
در راه دین از فرزند و خانواده می گذریم.
مصلحتهای دنیایی ما را از هدفمان باز
نمی دارد.
ولایت مدار هستیم.
پشت رهبر را خالی نمی کنیم.
به طمع پول و مقام و امان نامه ما از مبارزه دست برنمی داریم.
زنهایمان همانند مردها در میدان هستند.
یزید زمانه را می شناسیم و سر خم
نمی کنیم.
ما ملت امام حسینیم؟
می ترسم از روزی که زنی از دل غرب چفیه بسته، مردی از قلب شرق پرچم عدالت خواهی بر دوش، با امام زمانش همراه شود و ما در این خاک هنوز خفته باشیم...
تاریخ هر چند تلخ اما تکراری است...
چه بزرگان پیشانی پینه بسته ای که استخاره کردند و بد آمد و
چه ام وهب و حر هایی که به میدان رفتند...
کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا...
ما در داستان نویسی انواع تصاویر را داریم.
یکی از تصاویر تصویر ایماژ است که جنبه زیبایی شناسی دارد. مثلا نقص ها نوعی ایماژ است. یک مرد یکدست در مقابل یک انسان کامل ایماژ است.
حالا تو بگو مردی بی دست، بی پیراهن، بی انگشت، بی سر ...درجه ایماژش تا کجاست؟
شاید زینب همین جا بود که
گفت:«جز زیبایی نمی بینم»
ای بزرگترین ایماژ، ای بزرگترین زیبایی،
ای حسینم...
آخر هر ترم یک فرم نظرسنجی به هنرجو میدهیم. بی اسم و رسم از دوره و استادیار می گوید. من هر ترم چندبار نظرات را می خوانم. نکات قوت و ضعف را توی ذهنم بالا پایین می کنم. به خودم نهیب میزنم که دور برت ندارد. تعریف بقیه تو را خرگوش نکند و باز بمانی.
اما نظرات این ترم یک نکته عجیب برایم داشت. چندبار یک نظر به زبانهای مختلف تکرار شده بود.
«صوتها صدای ضعیفی دارد.» بیشتر انتقاد بچه ها از این بابت بود.
هیچ دفاعی برایش نداشتم. نمی توانستم به هنرجو بگویم ریه داغونی دارم که یادگار کرونا و اسید کلریدریک دانشگاه است و از بد حادثه ساکن تبریز هستم و با یک باد به سرفه می افتم. هر کس زمانی با من دمخور شده باشد می داند همیشه صدای گرفته ای دارم. بقول بچه ها از شهریور تا اردیبهشت سرماخورده ام.
نتوانستم بگویم چقدر قبل دادن صوت با پسرم کلنجار رفته ام و شاید گاهی سرش داد کشیده ام که توپ نکوبد و این وسط نفس زنان از دل معرکه برایشان صوت گرفته ام.
نگفتم که بعضی صوت ها را نصف شبی که همه اهل خانه خواب هستند گرفته ام و چاره ای جز یواش صحبت کردن نداشتم. حتی نتوانستم دلیل بیاورم که قبل صوت شما با چهل پنجاه نفر دیگر سلام و علیک کرده ام. هیچ کدام را نگفتم.
چرا باید می گفتم او که چاره ای نداشت. او از من یک نقد درست می خواست. این من بودم که باید خودم را تغییر می دادم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که یک چایی داغ برای خودم بریزم، صدایم را صاف کنم، بلندگوی گوشی را به دهان بچسبانم و بگویم:
« سلام عرض میکنم خدمتتان. امیدوارم حالتون خوب باشه...»
پ.ن. دیواره نگاره شهر تبریز از قفسه کتاب
اینجا باشماخچی بازار یا همان بازار کفش تبریز است.
آن دو پنجره مشرف به قبر شهید قاضی از امام جمعه های تبریز است که در دل بازار دفن شده است. کسانی که مربای گل را خوانده اند می دانند فصل پیچ در پیچ بازار اینجا می گذرد. چند مغازه بالاتر از مسجد مقبره، مغازه بهلول است. اینجا حکیمه با هزار ترفند مادرانه سعید را راضی می کند کفش بخرد. البته کفشی که با جیب او دوست باشد. خدا رحمت کند. حاج بهلول، از کفاشان معروف شهر بود. البته من خودم مغازه را اینجا آوردم اصل دکانهای او جای دیگری است. اما واقعا کفشهای خوبی دارد. الان هم پسرانش مغازه را می چرخانند و عکس پدر سینه دیوار است. خاطره خودم برای خرید کفش را با خاطره چند نفر دیگر آمیختم تا این فصل درآمد. آن زمانها که مادرم مرا برای خرید به مغازه او می برد نمی دانستم کفش مارک برایم می خرد. بعدها که دخل و خرج دست خودم آمد دیگر هیچ وقت نتوانستم ازش چیزی بخرم.
سر همین پنجره حکیمه و بچه ها فاتحه می خوانند و دوباره باقی ماجراها...
آیا شده فراموش کرده باشی چه لباسی به تنت است؟ یا طول روز چندبار به اتاقی بروی و ندانی برای چه رفتی؟ یا در یخچال را باز کنی و دوباره ببندی بی آنکه کاری بکنی. شده یخچالت پر از قابلمه های پر از برنج و غذا باشد و دوباره غذا بپزی؟ چندبار ناخن ها را توی ماشین و سر کار کوتاه کرده ای. شده خال کرم به صورت بزنی و فراموش کنی بمالی؟ اصلا چندبار روی صندلی میز آرایش نشسته ای؟ آخرین بار کی لبخندت را توی آینه دیده ای؟ چندبار سماور و قوری بی آب روی شعله سوزانده ای؟ چند چای یخ شده را توی کاسه ظرفشویی خالی کرده ای؟ شده برای بار چندم توی حمام بی صابون بمانی و توی سوراخ شامپو آب پر کنی و با کف، سر بشویی؟ یا آنقدر سرت شلوغ شود که زنگ بزنی و یادت برود که چه می خواستی بگویی. یا بجای خاله به خالد زنگ زده ای؟ شده به مغازه بروی و برگردی و آن چیزی که نیاز داشتی را نخری؟ یا کسی توی خیابان گرم سلامت کند و نشناسی. یا جواب سوالت را یکی بدهد اما تو خود سوال را فراموش کرده باشی. شده لباس بخری و ببینی جفت آن رنگ را داشتی؟ یا پنج کیلو شکر بخری و بعدا یک گونی از ته کابینت پیدا کنی. چندبار کلید یادت رفته و پشت در مانده ای؟ یا کفش لنگه به لنگه پوشیده ای و جوراب سر و ته به پا کرده ای؟ چند کش سر و انگشتر و کلید و گیره و ساعت و بادبزن و تسبیح و کیف و کلاه و قمقمه تا حالا گم کرده ای و جا گذاشتی؟ نگو که به مراسم رفته ای و دیدی در بسته است و تاریخ مال یک هفته پیش است. یا بدتر آدرس خیابان و مسجد را عوضی رفته ای و بجای عروسی از عزا سردرآورده ای. چندبار توی بزرگراه عوضی پیچیده ای و عقب گرد کرده ای؟ یا جای پارک ماشینت را فراموش کرده ای و حتی سوار ماشین یکی دیگر که شبیه مدل خودت است شده ای. شده بلوزی کادو ببری بعد بفهمی سال قبل هم همان را برایش خریده ای؟ یا خدای من بجای پنجاه تومانی پنج تومانی توی پاکت کادو بگذاری. اتفاق افتاده اسم و جنس و تعداد بچه های دوستت را فراموش کنی؟ یا با یکی عوضی گرم بگیری و بعد دستگیرت شود طرف اصلا یکی دیگر بود. یا به مسافرت بروی و چمدان دیگری را از روی ریل برداری. یا علی دایی را با علی دایی فوتبالیست عوضی بگیری و درباره اش نظر دهی. یا گروه را اشتباهی بگیری و لیوار بار کنی و بعدا گندش دربیاید....
همه این ها را گفتم که برسم به اینجا. ما همه پر از اشتباه های فاحش، خطرناک، دردآور و گاها بدون جبران هستیم. اما می توانیم با درک هم و صبوری بیشتر نسبت به هم روزهای بهتری داشته باشیم.
پس اینهمه همدیگر را سرزنش نکنیم.😊
شده دیگه ؟!
بدو بدوهای من تمام نمیشود. به قول برنامه نویس ها توی لوپ افتادم. هر چه میزنم و سرش را قیچی می کنم یکی دیگر زاییده می شود.
امروز روز نقد هنرجویان خلاق بود و خانه به غایت ترکیده و من این وسط یک عدد مرغ پرکنده. جمع نمی شد. یاد نداشتم اینقدر بی نظمی توی خانه ام باشد. هعی آب خوردم و هعی صوت ضبط کردم. مگر تمام میشد. فقط جیغ و داد فرمایشات بچه ها کم بود که تابستان آنرا هم برایم ساخته بود. می خواستم گریه کنم. داد بزنم مگر یک آدم چقدر ظرفیت دارد؟ چرا هیچ کس کار ما مجازی ها را حساب نمی کند؟ چرا وقتی توی خانه توی کلاس هستی همه فکر می کنند بیکاری.
غر زدم و جارو کشیدم. نق زدم ظرف شستم. چقدر چاله چوله برای ما زنها زیاد بود؟ چرا مسیر موفق شدن ما مادرها اینقدر باید سنگلاخ باشد؟ حین خودگویی هایم پناه بردم به مادرم زهرا. گفتم مادر حتی فرصت دورکعت نماز مستحبی ندارم. فقط چند صلوات می توانم بفرستم. خودت که می دانی کار خانه چه روده دراز است. کمکم کن.
عصر کمر کارها شکست. خانه مرتب شد. همه هنرجویان را راه انداختم. خسته بودم. خیلی خسته بودم تا جایی که نمی توانستم بخوابم. اما خوشحال بودم. مدام به میز و فرش که برق میزد نگاه می کردم و با خود می گفتم:«چطوری تموم شد؟»
تازه یادم آمد یکی را دارم که همه جوره هوای ما زنها را دارد. می فهمد که مادری یعنی چه. وای که چقدر خوب مادری بلدی.
همان چند دقیقه ای که کنارت بودم دیدم که چقدر مهمان داری کردی. همان جلوی در ایستاده بودی مثل همه باباهای نگران. مثل همه باباهای چشم انتظار. دیدم که چه آدمهایی از هر مدل و سلیقه کنارت جمع بودند. خالکوبی و مدل لباس هایشان مانع این نبود که از تو فاصله بگیرند. نگاه مهربانت چقدر دلم را مالید. دلم برای رفتن راضی نبود. قطعه شهدا همیشه بهشت بود اما با آمدن تو بهشتی تر شده. دردت به جانم.
همان دم که اشکهایم امان نمی داد، زنی ازم پرسید باباتونه؟
خواستم بگویم بابای آذربایجان بود خواهر.
و صدای مدح اینگونه در گوشم پیچید.
خوش یاتین یاخجی یاتیبسیز
یاخشی دونیانی آتبسیز
خوش بخوابید خوب خوابیدن
خوب دنیا را رها کردید...
جلسه پنجم موشکافی در حالی تمام شد که زانوهایم خم شده بود قدرت بلند شدن نداشت. دلم به حال پاهایم سوخت. اینکه چه گناهی دارند اینهمه بدوبدوی مرا تحمل کنند. بعد طرف خیلی شیک و مجلسی می پرسد:« در زمان نوشتن چه می کنید؟»
می خواهم یک چک بزنم توی لپ گل انداخته اش بگویم:«داداش ما مادرها زمان نوشتن نداریم.» ما زمان نوشتن را به زور توی برنامه ها می چپانیم. آنوقت طرف آروغ روشنفکری می زند و می پرسد:«چه شرایطی را برای نوشتن فراهم می کنید؟» من هم رج لیوانهای روی کابینت را میشمارم و یکی یکی کف مالش می کنم و می گویم:«شرایط ما بستگی به شرایط منزل دارد.» وقتی چشم های وزغی او از پشت عینک قلنبه شد ادامه می دهم که ما مادرها هر برنامه ای بچینیم کاینات از خجالتش درمی آید. بگوییم امروز فلان ساعت فلان قدر می نویسم جفت بچه هایت هارمونی می زنند و دغدغه مان از نوشتن به شستن و نظاره کردن ختم می شود. یا اگر بگوییم فلان ساعت باید بنشینیم پای کار درست همان دم یکی گوشی دست می گیرد و از بلقیس و ننه کلثوم می گوید و وقت تو را به چخ می برد. بعد هم در ادامه می گوید که وای بیکار بودم خوب شد بهت زنگ زدم. یکی نیست بگوید زمان بیکاری شما همان زمانی است که بنده با هزار ترفند هم آورده ام. خلاصه داداش ما مادرها به هیچ کدام از این روشهایی که توی کتاب و مجله آمده پایبند نیستیم. شده بین دعوای بچه ها نوشتم. شده بین دم کشیدن و نکشیدن برنج نوشتم. حالا تو بگو مگه می شود؟ شده داداش. یعنی باید بشود چاره ای نداریم. بشینیم منتظر که کی همای خوشبختی روی بام ما بنشیند کرکس مرگ ما را برده. در کل این روش ها و جنگولگ ها را نه بلدیم نه راستیتش می خواهیم بلد باشیم. چون فقط زر ناامیدی دارد. دهان داداش کف می کند«پس سکوت چه می شود؟ نوشتن نیاز به تمرکز دارد»
توی سکوت فکر می کنیم اما در شلوغی می نویسیم. داداش جای شاخ ها را می خارد.
«چگونه ممکن است؟»
حوصله ام سر می رود. آخرین بشقاب را آب می کشم و دستها را با پشت شلوار پاک می کنم. «تنها سکوت ما توی خوابه. وقت خواب فکر می کنم و وقت بیداری روی کاغذ می آورم.» قیافه اش شبیه اوره کا ارشمیدس است. می رود رد کارش. فکر می کند روش جدیدی کشف کرده اما خبر ندارد اینها فقط برای ما مامان ها جواب است....☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری اصرار داشت بلند صحبت کنم. چطوری بعد از یک بغض و گریه می توانستم؟
طنزنویس بودم و باید خنده همیشه مثل ماسک بر صورتم می بود. اگر آن عکس بالی صفحه را بیشتر تماشا می کردم حتما خراب میشد و می زدم زیر گریه. نفس عمیقی کشیدم و دوباره زور را توی صدایم ریختم. هر چند کوتاه هر چند کم از کارم گفتم.
می دانم که بدموقع شده. اصلا چه کار توی دنیای ما بچه شیعه ها سرموقع بوده. آن عیدش که محرم شده و این....
بگذار دهانم بسته بماند و باز تلاش کنم. بگذار دیوانه وار بدوم تا صدای ذبح را نشنوم....
هدایت شده از گاه گدار
برای شهادت اسماعیل هنیه اگر دوست دارید کاری کنید،
برای مبارزه با اسرائیل اگر میخواهید کاری کنید،
روی صفت «شجاعت» خودتان و اطرافیانتان کار کنید.
این همان چیزی است که در روز «موعود» به کار میآید.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
باید یکجوری دم کنی مغزم را برمی داشتم. بدجوری داغ کرده بود. نشستن های مدام پشت سیستم عضلاتم را کرخت کرده بود. باشگاه که نمی توانستم بروم. نه حوصله چیتان پیتان داشتم نه با دامب و دومبشان حال می کردم. هرچه بادا بادی گفتم و زدم به شهر. اولش پاهایم ناله داشت. بدصاحب بعد کرونا خانه نشین بود. اما دید رییس از این بدعنق هاست دیگر حرفی نزد.
چند روز است مسیر را عوض کردم. اینجا چایکنار است. چای تو ترکی دو معنا دارد یکی همان چای خستگی درکن و دیگری به معنای رود. مهران رود از وسط این خیابان می گذرد. عجیب اینجا را دوست دارم. بورس پارچه و پرده و پارکت است و بعد ساعت ده باز می کنند. همین یعنی سکوت. پیاده روهای بزرگ و سنگفرش و تمیز هم راست کار من است. اما بنظرم یک چیز دیگر هم هست که این خیابان را برایم دوست داشتنی کرده. یک چیز مثل خاطره مشترک تاریخی. چیزی که از اجدادمان باقی مانده. پدرهای من وقتی مهران رود را پیدا کردند همین جا خیمه زدند. همین نقطه بوده که مادرهایم درخت کاشتند و بچه ها پشت هم دویدند. شاید شادی آنها برای پیدا کردن یک مکان خوش آب و هوا با شادی الان من بی ربط نباشد.
پ.ن: شهرداری یک کار خوب کرده و سراسر خیابان عکس شهدای مدافع را زده. کل خیابان را با سلام و صلوات طی می کنم.
بعضی آدم ها مثل بالن هستند دستت را می گیرند و تو را بالا می کشند. برخی اما مثل وزنه های کهنه به پایت وصل هستند و تو را به قعر دریا پایین می کشند. این وسط آدمهایی هم پیدا می شوند که ضعیف اند اما سوزن خود را می زنند و بالن را سوراخ می کنند. بالن ها را باید برایشان جان داد. هر چند تعدادشان کم است اما دنیایی می ارزند.
جلسه آخر موشکافی تمام شد. آن هم با یک چشم پف کرده. آنقدر درد کرد که آخر سر ورم کرد. دم دمای جلسه دخترم را راهی کلاس کردم. دلم خوش بود که این بار صدای دعوای بچه ها زیرنویس نمی شود. اما چشمتان روز بد نبیند پسرک تنهایی حوصله اش سر رفت. رفت و آمد. جلویم ایستاد و ادای مرا درآورد. زبان درآورد و پستک وارو زد. وسط کلاس پیچ گوشتی دست گرفت و با در ور رفت. هر بار هم ازم اعتراف می گرفت که باید بعد کلاس بیرون برویم و برایم شیرینی بخری. چند بار هم عمدا بلند حرف زد تا زهرش را بریزد. مرا باش که در تمام این لحظه ها باید تمرکز می کردم. شیرین ماجرا آنجا بود که بوی سوختگی بلند شد. می خواستم عذرخواهی کنم و بلند شوم ببینم برای کدام گوشه از خانه یاسین بخوانم. اما نکردم. همینطوری هم بعضی ها اعتراض دارند که وقتمان تلف میشود. با سلام و صلوات کار را تمام کردم. فکم از جایش درآمده بود. من هیچ وقت آدم پر حرفی نبودم اما می دانم ابزار معلم آن هم در مجازی فقط زبان است. وقتی خداحافظی کردم نای بلند شدم نداشتم. آشپزخانه ترکیده بود. برای خودش همبرگر سرخ کرده و نوش جان کرده بود. با خنده گفت:«مامان خدا را شکر. موش کاوی ات تموم شد دیگه!» نگفتم که با هنرجوها در مورد ادامه دوره حرف زده ام. هیچ نگفتم دست روی چانه گرفتم و پلک بستم.
https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
لینک ناشناس برای شنیدن نقدها و پیشنهادها
خیلی خسته بودم خیلی. بگذارید کمی غر بزنم شاید سبک شوم. این غر زدن ها ما زنها را زنده می کند.
چشمهای پف کرده که مثل دو کاسه خون حرکت مردمکها را ازم گرفته بود هم خستگی ام تاییدم می کرد. خیلی حرف بود که مدیر اجرایی بهت بگوید خواهش می کنم کمتر هنرجو بگیر! کارهای هنرجویان و پیامهای جوواجورشان، کارهای موشکافی که دمارم را درآورد، و از همه بزرگتر پروژه عنکبوتی خودم. هر روز بچه دیگری می زایید.
همه اینها دست به دست هم دادند که مرا ضربه فنی کنند. که کردند. دکتر گفت حساسیته. اما من زیرلب گفتم می دانم از اعصاب است. با یک چشم نشستم به کار. حوله گرم گذاشتم شاید دردش کم شود. اما هر روز ورم اش بیشتر می شد. اما هیچکدام از اینها به اندازه نق های بچه هایم مرا از پا درنیاورد. تابستان بود و دوست داشتند بگردند و خوش بگذرانند. این وسط مامانی که پشت لپ تاپ ناهار بخورد و پشت لپ تاپ خانه را مدیریت کند وصله ناجوری بود. صبحها زودتر بلند میشدم تا بیدار شدن آنها قورباغه کار را قورت داده باشم اما مگر تمام می شد. زئوس درونم هم کار را بدتر می کرد. هیچ وقت نگذاشت سمبل کنم. هیچ وقت نگذاشت نه بگویم. پشت همه اینها من باید زنی بودم که میخندید. زنی که مدیر بود. زنی که خانه اش برق می زد و مهمان دعوت می کرد. یا زنی که همراه خانواده به هر مراسمی می رفت و عاشقانه حرف می زد. مگر میشد؟ مگر می شود؟
سعی می کردم کمتر از دغدغه هایم برای خانواده بگویم. ته دلم نگه دارم که پیرنگم اشکال دارد یا دیالوگها چیزی کم دارد یا موضوعی که انتخاب کرده ام بزرگتر از گلیمم است. چرا باید می گفتم؟ کدام زن دوروبر من این چالشها را دارد؟ اصلا به کی می گفتم؟ من شبیه هیچ یک از زنهای اطرافم نبودم. نه مثل آنها که دغدغه تشک و بالش و مبل داشتند. نه شبیه آنها که داراز به دراز روی صندلی آرایشگاه بودند. حتی شبیه آنها که کارمند بودند و بیرون از خانه کارشان تمام می شد. من کسی بودم که بین کار زندگی می کردم. توی زندگی کار می کردم. کسی که مرز بین زندگی و کارش در هم تنیده بود و هر چه زور میشد نمی شد پررنگش کند. وسط سرخ کردن هویج از نگو نشان بده می گفت و حین تا کردن لباسها از کشمکش فردی مثال می زد. توی ماشین شخصیت پردازی می کرد و حین مهمانی دنبال سوژه بود. با همه این نقشهای جدید هنوز همان زن سنتی بود که باید بچه میزایید و طعنه های مردم در قبال اینکه کو سومی را با لبخند زد می کرد یا هنوز باید نگران خیارشور و رب خانگی بود. سبزی را باید تازه می گرفت و خوراکی مدرسه باید خانگی بود.
شبها بعد از خواب کردن اهل خانه توی تاریکی با خودم حرف می زدم. پیرنگ را زیر و رو می کردم. شخصیت ها را کشف می کردم. می نوشتم و از یافته جدیدم کیفور بودم.
همه اینها را گفتم چون امروز جایی ایستادم که هم پروژه را تحویل دادم و هم موشکافی تمام شده. زیر دوش آب گرم ایستادم. هنوز سرم سوت می کشید. چشمهایم را دست کشیدم هنوز درد می کرد. اما خوشحال بودم. حس سبکی داشتم. به قول ترکها «سوت گولوندیم». بعد از یکماه محرم تازه امروز می خواهم بروم روضه. دلم تنگ سینه زنی است. می خواهم یک دل سیر گریه کنم. توی دلم خفه داد بزنم خدایا شکرت. خیلی سخت گذشت اما گذشت و من پایان داستان همان آدم قبلی نیستم.
اما در چشم بقیه من هنوز یک زنم. زنی که طلا دوست دارد. مثل بقیه باید چیتان فیتان کند. زود زیر گریه می زند. و....
کاش یکی هم به ما بگوید:«شیر پدر و مادرت حلالت»😁حداقل یکم کیف کنیم. ☘
حواسش به شیرخشک هایی که بابا میخرد هم هست.