eitaa logo
نفیس
155 دنبال‌کننده
181 عکس
14 ویدیو
0 فایل
دِلَم گِرِفت، دِلَم جوشید. چیزی مِثلِ قَند توی دِلم آب شُد اینجا می نویسم.🪴 نفیسه شیرین بیگی 𔘓ْلینْڪِ ناشِناس https://harfeto.timefriend.net/17185339100262
مشاهده در ایتا
دانلود
بدو بدوهای من تمام نمیشود. به قول برنامه نویس ها توی لوپ افتادم. هر چه میزنم و سرش را قیچی می کنم یکی دیگر زاییده می شود. امروز روز نقد هنرجویان خلاق بود و خانه به غایت ترکیده و من این وسط یک عدد مرغ پرکنده. جمع نمی شد. یاد نداشتم اینقدر بی نظمی توی خانه ام باشد. هعی آب خوردم و هعی صوت ضبط کردم. مگر تمام میشد. فقط جیغ و داد فرمایشات بچه ها کم بود که تابستان آنرا هم برایم ساخته بود. می خواستم گریه کنم. داد بزنم مگر یک آدم چقدر ظرفیت دارد؟ چرا هیچ کس کار ما مجازی ها را حساب نمی کند؟ چرا وقتی توی خانه توی کلاس هستی همه فکر می کنند بیکاری. غر زدم و جارو کشیدم. نق زدم ظرف شستم. چقدر چاله چوله برای ما زنها زیاد بود؟ چرا مسیر موفق شدن ما مادرها اینقدر باید سنگلاخ باشد؟ حین خودگویی هایم پناه بردم به مادرم زهرا. گفتم مادر حتی فرصت دورکعت نماز مستحبی ندارم. فقط چند صلوات می توانم بفرستم. خودت که می دانی کار خانه چه روده دراز است. کمکم کن. عصر کمر کارها شکست. خانه مرتب شد. همه هنرجویان را راه انداختم. خسته بودم. خیلی خسته بودم تا جایی که نمی توانستم بخوابم. اما خوشحال بودم. مدام به میز و فرش که برق میزد نگاه می کردم و با خود می گفتم:«چطوری تموم شد؟» تازه یادم آمد یکی را دارم که همه جوره هوای ما زنها را دارد. می فهمد که مادری یعنی چه. وای که چقدر خوب مادری بلدی.
همان چند دقیقه ای که کنارت بودم دیدم که چقدر مهمان داری کردی. همان جلوی در ایستاده بودی مثل همه باباهای نگران. مثل همه باباهای چشم انتظار. دیدم که چه آدمهایی از هر مدل و سلیقه کنارت جمع بودند. خالکوبی و مدل لباس هایشان مانع این نبود که از تو فاصله بگیرند. نگاه مهربانت چقدر دلم را مالید. دلم برای رفتن راضی نبود. قطعه شهدا همیشه بهشت بود اما با آمدن تو بهشتی تر شده. دردت به جانم. همان دم که اشکهایم امان نمی داد، زنی ازم پرسید باباتونه؟ خواستم بگویم بابای آذربایجان بود خواهر. و صدای مدح اینگونه در گوشم پیچید. خوش یاتین یاخجی یاتیبسیز یاخشی دونیانی آتبسیز خوش بخوابید خوب خوابیدن خوب دنیا را رها کردید...
جلسه پنجم موشکافی در حالی تمام شد که زانوهایم خم شده بود قدرت بلند شدن نداشت. دلم به حال پاهایم سوخت. اینکه چه گناهی دارند اینهمه بدوبدوی مرا تحمل کنند. بعد طرف خیلی شیک و مجلسی می پرسد:« در زمان نوشتن چه می کنید؟» می خواهم یک چک بزنم توی لپ گل انداخته اش بگویم:«داداش ما مادرها زمان نوشتن نداریم.» ما زمان نوشتن را به زور توی برنامه ها می چپانیم. آنوقت طرف آروغ روشنفکری می زند و می پرسد:«چه شرایطی را برای نوشتن فراهم می کنید؟» من هم رج لیوان‌های روی کابینت را می‌شمارم و یکی یکی کف مالش می کنم و می گویم:«شرایط ما بستگی به شرایط منزل دارد.» وقتی چشم های وزغی او از پشت عینک قلنبه شد ادامه می دهم که ما مادرها هر برنامه ای بچینیم کاینات از خجالتش درمی آید. بگوییم امروز فلان ساعت فلان قدر می نویسم جفت بچه هایت هارمونی می زنند و دغدغه مان از نوشتن به شستن و نظاره کردن ختم می شود. یا اگر بگوییم فلان ساعت باید بنشینیم پای کار درست همان دم یکی گوشی دست می گیرد و از بلقیس و ننه کلثوم می گوید و وقت تو را به چخ می برد. بعد هم در ادامه می گوید که وای بیکار بودم خوب شد بهت زنگ زدم. یکی نیست بگوید زمان بیکاری شما همان زمانی است که بنده با هزار ترفند هم آورده ام. خلاصه داداش ما مادرها به هیچ کدام از این روش‌هایی که توی کتاب و مجله آمده پایبند نیستیم. شده بین دعوای بچه ها نوشتم. شده بین دم کشیدن و نکشیدن برنج نوشتم. حالا تو بگو مگه می شود؟ شده داداش. یعنی باید بشود چاره ای نداریم. بشینیم منتظر که کی همای خوشبختی روی بام ما بنشیند کرکس مرگ ما را برده. در کل این روش ها و جنگولگ ها را نه بلدیم نه راستیتش می خواهیم بلد باشیم. چون فقط زر ناامیدی دارد. دهان داداش کف می کند«پس سکوت چه می شود؟ نوشتن نیاز به تمرکز دارد» توی سکوت فکر می کنیم اما در شلوغی می نویسیم. داداش جای شاخ ها را می خارد. «چگونه ممکن است؟» حوصله ام سر می رود. آخرین بشقاب را آب می کشم و دستها را با پشت شلوار پاک می کنم. «تنها سکوت ما توی خوابه. وقت خواب فکر می کنم و وقت بیداری روی کاغذ می آورم.» قیافه اش شبیه اوره کا ارشمیدس است. می رود رد کارش. فکر می کند روش جدیدی کشف کرده اما خبر ندارد اینها فقط برای ما مامان ها جواب است.‌‌...☘
چرا چیزی که چند وقت پیش نوشتم را باید امروز بازنویسی کنم. 😔 چرا متن هم آرام و قرار ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری اصرار داشت بلند صحبت کنم. چطوری بعد از یک بغض و گریه می توانستم؟ طنزنویس بودم و باید خنده همیشه مثل ماسک بر صورتم می بود‌. اگر آن عکس بالی صفحه را بیشتر تماشا می کردم حتما خراب میشد و می زدم زیر گریه. نفس عمیقی کشیدم و دوباره زور را توی صدایم ریختم. هر چند کوتاه هر چند کم از کارم گفتم. می دانم که بدموقع شده. اصلا چه کار توی دنیای ما بچه شیعه ها سرموقع بوده. آن عیدش که محرم شده و این.... بگذار دهانم بسته بماند و باز تلاش کنم. بگذار دیوانه وار بدوم تا صدای ذبح را نشنوم....
هدایت شده از گاه گدار
برای شهادت اسماعیل هنیه اگر دوست دارید کاری کنید، برای مبارزه با اسرائیل اگر می‌خواهید کاری کنید، روی صفت «شجاعت» خودتان و اطرافیان‌تان کار کنید. این همان چیزی است که در روز «موعود» به کار می‌آید. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
باید یکجوری دم کنی مغزم را برمی داشتم. بدجوری داغ کرده بود. نشستن های مدام پشت سیستم عضلاتم را کرخت کرده بود. باشگاه که نمی توانستم بروم. نه حوصله چیتان پیتان داشتم نه با دامب و دومبشان حال می کردم. هرچه بادا بادی گفتم و زدم به شهر. اولش پاهایم ناله داشت. بدصاحب بعد کرونا خانه نشین بود. اما دید رییس از این بدعنق هاست دیگر حرفی نزد. چند روز است مسیر را عوض کردم. اینجا چایکنار است. چای تو ترکی دو معنا دارد یکی همان چای خستگی درکن و دیگری به معنای رود. مهران رود از وسط این خیابان می گذرد. عجیب اینجا را دوست دارم. بورس پارچه و پرده و پارکت است و بعد ساعت ده باز می کنند. همین یعنی سکوت. پیاده روهای بزرگ و سنگفرش و تمیز هم راست کار من است. اما بنظرم یک چیز دیگر هم هست که این خیابان را برایم دوست داشتنی کرده. یک چیز مثل خاطره مشترک تاریخی. چیزی که از اجدادمان باقی مانده. پدرهای من وقتی مهران رود را پیدا کردند همین جا خیمه زدند. همین نقطه بوده که مادرهایم درخت کاشتند و بچه ها پشت هم دویدند. شاید شادی آنها برای پیدا کردن یک مکان خوش آب و هوا با شادی الان من بی ربط نباشد. پ.ن: شهرداری یک کار خوب کرده و سراسر خیابان عکس شهدای مدافع را زده. کل خیابان را با سلام و صلوات طی می کنم.
بعضی آدم ها مثل بالن هستند دستت را می گیرند و تو را بالا می کشند. برخی اما مثل وزنه های کهنه به پایت وصل هستند و تو را به قعر دریا پایین می کشند. این وسط آدمهایی هم پیدا می شوند که ضعیف اند اما سوزن خود را می زنند و بالن را سوراخ می کنند. بالن ها را باید برایشان جان داد. هر چند تعدادشان کم است اما دنیایی می ارزند.
جلسه آخر موشکافی تمام شد. آن هم با یک چشم پف کرده. آنقدر درد کرد که آخر سر ورم کرد. دم دمای جلسه دخترم را راهی کلاس کردم. دلم خوش بود که این بار صدای دعوای بچه ها زیرنویس نمی شود. اما چشمتان روز بد نبیند پسرک تنهایی حوصله اش سر رفت. رفت و آمد. جلویم ایستاد و ادای مرا درآورد. زبان درآورد و پستک وارو زد. وسط کلاس پیچ گوشتی دست گرفت و با در ور رفت. هر بار هم ازم اعتراف می گرفت که باید بعد کلاس بیرون برویم و برایم شیرینی بخری. چند بار هم عمدا بلند حرف زد تا زهرش را بریزد. مرا باش که در تمام این لحظه ها باید تمرکز می کردم. شیرین ماجرا آنجا بود که بوی سوختگی بلند شد. می خواستم عذرخواهی کنم و بلند شوم ببینم برای کدام گوشه از خانه یاسین بخوانم. اما نکردم. همینطوری هم بعضی ها اعتراض دارند که وقتمان تلف می‌شود. با سلام و صلوات کار را تمام کردم. فکم از جایش درآمده بود. من هیچ وقت آدم پر حرفی نبودم اما می دانم ابزار معلم آن هم در مجازی فقط زبان است. وقتی خداحافظی کردم نای بلند شدم نداشتم. آشپزخانه ترکیده بود. برای خودش همبرگر سرخ کرده و نوش جان کرده بود. با خنده گفت:«مامان خدا را شکر. موش کاوی ات تموم شد دیگه!» نگفتم که با هنرجوها در مورد ادامه دوره حرف زده ام. هیچ نگفتم دست روی چانه گرفتم و پلک بستم.
https://harfeto.timefriend.net/17185339100262 لینک ناشناس برای شنیدن نقدها و پیشنهادها
خیلی خسته بودم خیلی. بگذارید کمی غر بزنم شاید سبک شوم. این غر زدن ها ما زنها را زنده می کند. چشمهای پف کرده که مثل دو کاسه خون حرکت مردمکها را ازم گرفته بود هم خستگی ام تاییدم می کرد. خیلی حرف بود که مدیر اجرایی بهت بگوید خواهش می کنم کمتر هنرجو بگیر! کارهای هنرجویان و پیامهای جوواجورشان، کارهای موشکافی که دمارم را درآورد، و از همه بزرگتر پروژه عنکبوتی خودم. هر روز بچه دیگری می زایید. همه اینها دست به دست هم دادند که مرا ضربه فنی کنند. که کردند. دکتر گفت حساسیته. اما من زیرلب گفتم می دانم از اعصاب است. با یک چشم نشستم به کار. حوله گرم گذاشتم شاید دردش کم شود. اما هر روز ورم اش بیشتر می شد. اما هیچکدام از اینها به اندازه نق های بچه هایم مرا از پا درنیاورد. تابستان بود و دوست داشتند بگردند و خوش بگذرانند. این وسط مامانی که پشت لپ تاپ ناهار بخورد و پشت لپ تاپ خانه را مدیریت کند وصله ناجوری بود. صبحها زودتر بلند میشدم تا بیدار شدن آنها قورباغه کار را قورت داده باشم اما مگر تمام می شد. زئوس درونم هم کار را بدتر می کرد. هیچ وقت نگذاشت سمبل کنم. هیچ وقت نگذاشت نه بگویم. پشت همه اینها من باید زنی بودم که می‌خندید. زنی که مدیر بود. زنی که خانه اش برق می زد و مهمان دعوت می کرد. یا زنی که همراه خانواده به هر مراسمی می رفت و عاشقانه حرف می زد. مگر میشد؟ مگر می شود؟ سعی می کردم کمتر از دغدغه هایم برای خانواده بگویم. ته دلم نگه دارم که پیرنگم اشکال دارد یا دیالوگها چیزی کم دارد یا موضوعی که انتخاب کرده ام بزرگتر از گلیمم است. چرا باید می گفتم؟ کدام زن دوروبر من این چالش‌ها را دارد؟ اصلا به کی می گفتم؟ من شبیه هیچ یک از زنهای اطرافم نبودم. نه مثل آنها که دغدغه تشک و بالش و مبل داشتند. نه شبیه آنها که داراز به دراز روی صندلی آرایشگاه بودند. حتی شبیه آنها که کارمند بودند و بیرون از خانه کارشان تمام می شد. من کسی بودم که بین کار زندگی می کردم. توی زندگی کار می کردم. کسی که مرز بین زندگی و کارش در هم تنیده بود و هر چه زور میشد نمی شد پررنگش کند. وسط سرخ کردن هویج از نگو نشان بده می گفت و حین تا کردن لباسها از کشمکش فردی مثال می زد. توی ماشین شخصیت پردازی می کرد و حین مهمانی دنبال سوژه بود. با همه این نقشهای جدید هنوز همان زن سنتی بود که باید بچه می‌زایید و طعنه های مردم در قبال اینکه کو سومی را با لبخند زد می کرد یا هنوز باید نگران خیارشور و رب خانگی بود. سبزی را باید تازه می گرفت و خوراکی مدرسه باید خانگی بود. شبها بعد از خواب کردن اهل خانه توی تاریکی با خودم حرف می زدم. پیرنگ را زیر و رو می کردم. شخصیت ها را کشف می کردم. می نوشتم و از یافته جدیدم کیفور بودم. همه اینها را گفتم چون امروز جایی ایستادم که هم پروژه را تحویل دادم و هم موشکافی تمام شده. زیر دوش آب گرم ایستادم. هنوز سرم سوت می کشید. چشمهایم را دست کشیدم هنوز درد می کرد. اما خوشحال بودم. حس سبکی داشتم. به قول ترکها «سوت گولوندیم». بعد از یکماه محرم تازه امروز می خواهم بروم روضه. دلم تنگ سینه زنی است. می خواهم یک دل سیر گریه کنم. توی دلم خفه داد بزنم خدایا شکرت. خیلی سخت گذشت اما گذشت و من پایان داستان همان آدم قبلی نیستم. اما در چشم بقیه من هنوز یک زنم. زنی که طلا دوست دارد. مثل بقیه باید چیتان فیتان کند. زود زیر گریه می زند. و....
کاش یکی هم به ما بگوید:«شیر پدر و مادرت حلالت»😁حداقل یکم کیف کنیم. ☘ حواسش به شیرخشک هایی که بابا می‌خرد هم هست.
لیست پیامهای ناشناس 😁
حوصله هیچ کس را ندارم. خدا ببخشد. آشنا می بینم سرم را می دزدم. آن یکی زنگ می زند جوابش را نمی دهم. پیام و پیامک هم که به زور باز می کنم. گوربه‌گورم کنند باید همیشه سرم شلوغ باشد. کمی که خلوت بشوم می ریزم توی خودم. لعنتی مگر ول می کند. گوشی هم نمی توانم دست بگیرم. پر از است از درد. غم و غصه بچه های فلسطین. دنیا را زهر کرده برایم. حالا هم که نزدیک اربعین. چرا هی می پرسند می روی ؟ ولم کنید تو را خدا! بروم و نروم چه عاید شما می شود. چرا می پرسی و دردم را تازه می کنی؟ به دخترم سپردم هر موقع از اربعین چیزی نشان داد شبکه را عوض کند. قایم نمی توانم بکنم. حسودیم می شود. حالا این وسط همه پیام می دهند. رفتیم رسیدیم لب مرزیم دعاتون می کنم. همه را می بینم و به زور می نویسم التماس دعا. به زور. چرا که دلم شکسته. چرا که اسمم امسال انگار خط خورده. یا یک حلقه قرمز دورش کشیده اند که امسال نه. فقط روزها را می‌شمارم. کمتر حرف می زنم. کمتر سوال می پرسم. کمتر فکر می کنم. کمتر خاطره می گویم. فقط منتظرم این موج بخوابد. هرچند ممکن نیست. مهر نماز صبحم، آن زیارت عاشورای لای جانماز، آن تریشه پارچه متبرک، کفش‌های پیاده روی که صبح به پا کشیدم، بطری آبی که برداشتم، کیف کهنه، چادر مخصوصم که به بهانه از کشور بیرون کشیدم، غذای نذری دیشب توی ظرف یکبارمصرف، عدس پلو، قیمه، عود اسپند، خرمایی که انداختم ته یخچال، عرق سوزی بدنم، جای رد کیف، درد شانه هایم، عکسهای پروفایل، حتی صدای دادزدن مرد فروشنده مرا پرت می کند جایی که نیستم. باشد این را هم دوست دارم. این عاشقی در فراق را هم دوست دارم. خوب اینجوری خواستی. فکر می کنی می بُرم و می روم؟ نه عزیزم. همینطوری مفتی که پیدایت نکردم. گشتم و دیدم جای دیگر خبری نیست. می دانم که آن لحظه که بیخ گوشم است و کسی ندارم فقط تو برایم می مانی. سرم را توی کتاب ها می برم. دلم ترک برداشته. همان جای همیشگی. همان غم همیشگی. کی هست که نداند. کی هست است که نبیند. امروز کتابی را تمام کردم. کپ زندگی خودم. خواستم به نویسنده پیام بدهم. دوستم است. بگویم عین زندگی من نوشتی. اما نگفتم. آدم غمش را داد نمی زند..‌‌. غمم را نگه داشته بودم بیاورم پیش خودت. اما هنوز جور نشده. چرا اینهمه می گویید غمت را نگه دار به خودش بگو؟ از همین دور بگویم؟ می گویم...
باد خنک تنم را مور مور می کند. دیگر تابستان تبریز بندوبساطش را جمع می کند. گهگداری عرض اندام کوچکی می کند و می رود. می دانیم که بعد شهریور توی زمستان سر خواهیم خورد. باز در کیپ خانه و پنجره. باز چپیدن توی خانه و باز سرفه و سرماخوردگی. وای باز رفتم توی فاز غرغرویی. اصلا بعد یک دهه دیگر زندگی نق هایم بیشتر شده چرا؟ آخرین صفحه های کتاب چهلم سال را ورق میزنم. در خواندن غرق داستانم اما بعد تمام شدن ذهنم می رود سمت نویسنده و طرح. حریف و رفیق. پرده ها و کشمکش ها... ذهنم ور فلسفی اش حامله شده باز. حیف که کلاس نمی روم تا به استادم بگویم. همیشه وقتی کشف جدیدم را می گفتم لبخند ریزش را می دیدم. غرور داشت اما می فهمیدم که خوشحال شده. فقط او بود که به کشفیاتم توجه می کرد و یک احسنت می گفت. چقدر کشش حرف ت احسنتش را دوست داشتم. باید باز پیدایش کنم. اگر بود می گفتم زندگی بعضی ها انگار پرده اول ندارد استاد. حتما چشم ریز می کرد و شیارهای پیشانی اش گود می افتاد. آنموقع می گفتم بعضی ها از همان ابتدا سر می خورند توی پرده دوم آنهم چه چالش هایی. شاید پرده اول تزریق دنیای غرب باشد. یک روتین خوب و خوش و زیبا. چه این انسان شرقی کی آب خوش از گلویش پایین رفته. همین غزه. کدام بچه پرده اول دارد. کدام بچه ساکن غزه صبح بلند شده و آفتاب را دیده. اصلا کدامشان از آسما خاطره خوشی دارد. کدامش از تماشای ابرها و سکوت آسمان تصویرسازی کرده. روتین او چیست؟ جز یک وعده غذای کامل. یک نان بی دغدغه. یک آب سالم. کو پرده اولش؟! پرده ای که شخصیت را معرفی کند. خاطره ها و خواسته هایش را بگوید. کدام بچه در غزه فرصت داردخاطره بسازد؟ یا به خاطره هایش فکر کند. خاطره خوش دارد؟ اصلا بین تولد و مرگش چند روز بوده برای ساخت خاطره ؟ اصلا شخصیت شکل گرفته؟ پرده اولش را جویده اند. پرده اولش زیر دندان کفتارها پاره شده. کاری ازم برنمی آید‌. سکوت می کنم. سکوتی که در آن خشمی بزرگ شود. تن بگیرد. دست و پا دربیاورد. خنجر دست بگیرد. چه بگویم. از کشفم هم خوشحالم و هم یک چیز نوک تیز قلبم را خراش می دهد. چه زود می فهمد این قلب. یک سیم از هر جای بدن به خودش وصل کرده. پ.ن. همان استادم همین استوری را توی اینستاگرام لایک کرد. 😅
نکته های نویسندگی ۱ در باب شخصیت ما با ادراک، اعتقاد، باور، سوابق، مطالعه، آرزوها، رویاهای خودمان شخصیت می سازیم. 🌸نباید نوع توصیفات مثل گزارش‌های پلیسی باشد. دختر سی ساله پوست گندمی قد ۱۵۰با موهای خرمایی و چشم‌های میشی. 🌸سراغ جزییاتی برویم که با خلقیات درونی شخصیت ما جور باشد. در این راستا زبانی انتخاب کنیم که به آن بخورد. مثلا یک دختر عبوس و بی عاطفه را می شود با دندان‌های نامرتب و صورت پر جوش نشان داد.
در باب شخصیت ۲ 🌸از واکنش خود شخصیت نسبت به ظاهرش استفاده کنیم. مثلا واکنشی که به آراستگی موها یا تمیزی لباس هایش دارد. سارا موهای خیس اش را مچاله کرد و گوجه ای پشت سر سنجاق کرد. 🌸 پوشاک و سلیقه شخصیت در شخصیت پردازی خیلی مهم است. حتی می تواند به خلقیات هم ربط داشته باشد. مثلا آدمی که شش جیب می پوشد با آنی که کت و شلوار اتو کشیده دارد یکی نیست. 🌸جزییات خانه و نوع انتخاب وسایل زندگی و وضعیت آنها هم در شخصیت پردازی مهم است. خانه با مبلمان تمام سیاه، پرده های کشیده و لامپهای زرد چسبیده به سقف چه چیزی از شخصیت می گوید؟
توی پیامهای ناشناس یکی اینجوری نوشته. ما که کاره ای نیستیم انشاالله صاحب این ماه یک نگاه محبت آمیز کنه.
نکته های نویسندگی ۳ 🌸عادتهای وسواس گونه و تیک های عصبی هم یکی از مواردی است که نباید در شخصیت پردازی ازش غافل بود. 🌸از حس های بویایی و چشایی غافل نشوید. گاهی اشاره به یک بوی خاص کار چند پاراگراف توصیف را می کند. 🌸 مهمترین توصیف ها را زمانی بکار ببرید که برای اولین بار با شخصیت مواجه می شویم. همه توصیفات را یکهو پشت هم توی متن نیاورید. خواننده اوردوز می کند.😂
بله. انشاالله مفید باشد.
نکته های نویسندگی ۴ 🌸اسم شخصیت می تواند نشان دهنده قومیت و نژاد و فرهنگ او باشد. 🌸اینکه شخصیت در مورد اسم خود چه نظری دارد مهم است. 🌸حتی می توان تحول را در خود اسم هم نشان داد.
صبح تو پیاده روی دیدم هوادار تراکتور شیپورزنان راه گرفته. با لباس و بالاپوش قرمز. با خودم گفتم اینها منسوب به تیمشان هستند، برایش از صبح می روند استادیوم. پول خرج می کنند داد می زنند جایش باشد دعوا می کنند. تو منسوب به کی هستی؟ تو برای کی حاضری خواب صبح را به خودت حرام کنی؟ لباس بپوشی. هوادار کی هستی؟ پ.ن: فکر کنم تراکتورسازی رکورد تماشاچی را زده باشد.