دیگه کم کم غروب شده بود و گردن دراز به خاطر کارهای حیوانات جنگل حسابی خسته و ناراحت بود. اون با خودش تصمیم گرفت هر طور شده فردا از جنگل بره ..
اون شب باران شدیدی بارید و صبح روز بعد آب رودخانه ای که از جنگل می گذشت حسابی بالا اومد. آب رودخانه انقدر زیاد شده بود که کم کم به خونه خیلی از حیوانات رسیده بود . حیوانات نگران شده بودند و دنبال راهی برای نجات خودشون می گشتند. طوطی تصمیم گرفت که پرواز کنه و به دنبال جای امنی برای بقیه حیوانات بگرده.. کمی بعد طوطی سراسیمه برگشت و گفت:” زمین اون طرف رودخانه بلنده و آب هنوز به اونجا نرسیده .. اونجا امنه و ما باید هر طور شده خودمون رو به اونجا برسونیم..”
آهو که حسابی ترسیده بود با گریه گفت:” اما رودخانه پرآب و خروشان شده چطور می تونیم از رودخانه رد بشیم؟ ممکنه غرق بشیم..”
میمون آهی کشید و با ناراحتی گفت:” ولی اگر اینجا بمونیم هم غرق میشیم..” آب رودخانه لحظه به لحظه بالاتر می اومد و حیوانات سرگشته و درمانده به هم نگاه می کردند و نمیدونستند چه کاری بکنند.گردن دراز در حالیکه توی آب ایستاده بود گفت:” من بهتون کمک می کنم” میمون گفت:” واقعا این کار رو می کنی؟”
صفحه دوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
شتر گفت:” بله اگر بخواهید کمکتون می کنم” حیوانات به هم چسبیده بودند و به سختی تلاش می کردند که خودشون رو روی آب نگه دارند. میمون با شرمندگی گفت: اما آخه ما رفتار خوبی با تو نداشتیم.. ما تو رو با شوخی ها مون اذیت کردیم..
شترلبخندی زد و گفت:” درسته، شما اون کارها رو انجام دادید ولی من هم کاری که فکر می کنم درسته رو انجام میدم.. من همیشه شما رو دوست خودم میدونستم و یک دوست در سختیها دوستی خودش رو ثابت می کنه ”
دو روز بعد بارندگی ها تمام شد. آب رودخانه دوباره پایین اومد و حیوانات به خونه هاشون در اون طرف رودخانه برگشتند. حالا دیگه گردن دراز با همه حیوانات دوست شده بود. اما با این حال دلش برای خونه اش توی صحرا تنگ شده بود. به همین خاطر یک روز دوستانش رو جمع کرد و گفت: ” دوستای خوبم! من می خوام به صحرا برگردم.. خیلی وقته که خونه ام رو ترک کردم .. حتما خانوادم تا الان نگرانم شدند..”
آهو کوچولو با ناراحتی گفت:” نه خواهش می کنم بیشتر بمون..” حیوانات با اینکه دوست نداشتند گردن دراز از اونجا بره ولی بهش حق می دادند که دلتنگ خونه و خانواده اش باشه.. میمون گفت:” اگر دلت برای خونه ات تنگ شده من همراهیت می کنم تا به خونه ات برگردی..”
صفحه سوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
شتر گفت:” من دوست دارم همه شما رو به خونه ام در بیابان دعوت کنم ولی می دونم که از گرمای اونجا جون سالم به در نمی برید.. اینجا توی جنگل پر از درخت و رودخانه و برکه است. ولی کویر دقیقا برعکس جنگله .. بسیار گرمه و هیچ اثری از درخت یا آب در اونجا نیست!” حیوانات با تعجب گفتند:” پس اگر آب اونجا نیست چطوری تشنگیت رو برطرف می کنی؟”
گردن دراز گفت:” ما شترها یک کیسه داخل گردنمون داریم که هر وقت آب پیدا می کنیم اون کیسه رو پر از آب می کنیم. روزهای بعد هر وقت تشنه باشیم با قطرات آب از اون کیسه تشنگیمون رو رفع می کنیم.. برای همین می تونیم حتی تا یک هفته هم بدون آب زندگی کنیم.. ولی شما نمی تونید این کار رو بکنید..” حیوانات متوجه شدند که نمی تونند گردن دراز رو تا صحرا همراهی کنند. اونها واقعا غمگین بودند .. خرسی گفت:” باشه برو ولی به ما قول بده که به زودی به ما سر بزنی ..” گردن دراز هم که از ترک کردن دوستهاش ناراحت بود گفت:” حتما ، قول میدم که خیلی زود دوباره پیشتون بیام..” بعد هم با دوستهاش خداحافظی کرد و به طرف صحرا راه افتاد. حیوانات جنگل همیشه به یاد شتر و کارهای خوبش بودند و منتظر بودند که دوباره یک روز گردن دراز به جنگل برگرده ..
صفحه چهارم
💕 شب خوش گلها خندون،
خوب بخوابید😘
💞با هم بگیم آقاجون
خیلی خیلی دوست داریم💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
بچهها، شما روزتون رو چه جوری شروع میکنید؟
صبح که از خواب پا میشم
اول آفتاب پا میشم
یه کمی ورزش میکنم
تو باغچه نرمش میکنم
میگم مامانی مامان جون
چایی رو بریز تو فنجون
وقتی چایی رو نوشیدم
دست مامانو بوسیدم
میرم به کودکستان
خوشحال و شاد و خندان
💯 @naghash110
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دويدم و دويدم
به باغ وحش رسيدم
فيل كوچولو را ديدم
چه خرطوم بلندي داشت
دندوناي قشنگي داشت
نشسته بود بامسواك
دندوناشو مي كرد پاك
💯 @naghash110
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
بخش #خوشمزه😊 چشم عقابی ها تعداد دقیق فیل ها را شناسایی کنیم😘
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی صفر تا صد
بیایید با هم یخچال درست کنیم☺️
💯 @naghash110
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
یکی بود یکی نبود، غیر ازخدای مهربون هیچکس نبود
قبل از اینکه پیامبراکرم صلی الله علیه وآله به دنیا بیایند، مردم مومن و خداپرست، به شهر مکه میرفتند و خانه خدا را زیارت می کردند. پدربزرگ پیامبرهم که عبدالمطلب نام داشت، کلیددار خانه کعبه بود. در نزدیکی آنجا شهری بود به نام حبشه که مردم زیادی ازدین های مختلف درآن شهرزندگی می کردند. این شهر پادشاهی به نام نجاشی داشت او فردی مسیحی بود. ودوست داشت که همه از دین او پیروی بکنند. ازگوشه و کنار شنیده بودکه مردم برای زیارت خانه خدا به شهرمکه میروند. پس دستور داد که یک کلیسای بزرگ و مجلل ساختند و به مردم گفت: چرا به مکه می روید من برای شما عبادتگاه به این باشکوهی ساختهام، اینجا محل زیارت است وهر کسی میخواهد زیارت بکند به همین کلیسا بیاید. مدتی گذشت عدهای برای زیارت وعبادت به کلیسا رفتندولی عده ی دیگری هم مثل قبل به زیارت کعبه میرفتند، چون اعتقاد داشتند آنجا به دست حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع) پیامبران خدا ساخته شده است و برای زیارت بهتر و سزاوارتر است.
روزی نجاشی به مامورانش دستور داد تابروند و خبر بیاورند که تعداد زائران کلیسای او بیشتر است یا خانه خدا؟ مامورین پس از بررسی اعلام کردند که تعداد نفراتی که خانه خدا را زیارت می کنند بیشتر است. نجاشی خیلی ناراحت شد و با مشاورانش صحبت کرد و تصمیم گرفت که خانه خدا را خراب کند. پس پیکی را به مکه فرستاد وبه مردم اعلام کرد که اگر دست از زیارت کردن خانه خدا برندارند کعبه را خراب خواهد کرد.
عبدالمطلب هم که نماینده مردم و کلید دار خانه کعبه بود گفت: ما که درمقابل زورگویی های تو ناتوان هستیم و در برابر لشکر تو نمیتوانیم کاری بکنیم ولی این شهر را به خدا میسپاریم. خداوند خودش ازخانه اش نگهداری میکند. مامور نجاشی به حرفهای عبدالمطلب خندید و گفت: حالا میبینی که خدای شما نخواهد توانست ازخانه خودش مراقبت کند. نجاشی به ابرهه که فرمانده لشگرش بود، دستور داد لشگربزرگی از فیلهای جنگی قوی هیکل آماده کردند و به سربازان گفت: که برای روزجنگ آماده باشند.
عبدالمطلب که نتوانست جلوی تصمیم خطرناک نجاشی را بگیرد، به مردم مکه گفت: هم اکنون ازشهربیرون بروید و درکوه ها سنگر بگیرید. این دشمنان، ممکن است که بعد از خراب کردن خانه خدا خانه های شما را هم خراب کنند.
روز موعود فرارسید. سپاه ابرهه با صدها فیل جنگی وبا هیبت و شوکت زیادی حرکت کرد وبه نزدیک شهرمکه رسید. مردم از پشت کوهها که سنگر گرفته بودند واز دور شاهد این منظره بودند. آنها دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که از شهرشان حفاظت کند. ناگهان آسمان شهر سیاه شد مردم گمان کردند که ابرهای سیاه باران دار هستند که به شهر نزدیک می شوند و احتمالا باران خواهد بارید. اما در کمال ناباوری دیدند که لشکری از پرندگان کوچکی به نام ابابیل در آسمان در حال حرکت هستند. پرنده ها آمدند ورسیدند بر بالای سر لشکریان ابرهه وسایه ای برسر لشگریان افتاد. ناگهان یکی یکی سربازان برزمین افتادند. بله پرندگان کوچک برای نجات مکه به کمک مردم آمده بودند. آنها از لابلای انگشتان ظریف و کوچک پایشان، سنگریزه هایی را به سمت زمین پرت کردند که وقتی به سمت زمین میآمد، داغ می شد و بر روی سر هرکسی که می خورد او کشته میشد و به زمین می افتاد. ترس وحشت عجیبی بین آنها افتاده بود. آنها وقتی دیدند هیچ دفاعی از خودشان نمی توانند بکنند شروع به عقبنشینی کردند و از شهر فرار کردند. مردم که شاهد این صحنه بودند، خوشحال و خندان از پشت کوه آمدند وکنار خانه خدا شروع به عبادت و شکرگزاری کردند. اینچنین خدا وند ازخانه خودش به نحو احسن مراقبت کرد و سوره فیل این داستان را برای ما بازگو کرده است تا بفهمیم که عاقبت ظلم کردن نابودی است.
قصه مابه سر رسید کلاغه به خونش نرسید
😉
💕 شب خوش گلها خندون،
خوب بخوابید😘
💞با هم بگیم آقاجون
خیلی خیلی دوست داریم💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
💝 به نام خدای زیبایی ها💝
سلام گل های خندون
با دندون و بی دندون
سلام به هر پرنده
که توی باغ می خنده
سلام به دشت و دریا
سلام به کوه و صحرا
سلام به روی ماه
بچه های با صفا
سلام سلام بچه ها
چطوره حال شما
باشید همیشه خندان
چون گل های گلستان
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
۲۹ اسفند ۱۴۰۲