༺◍⃟📚჻❥#چیستان ჻ᭂ࿐❁
آن چیست که چشم دارد اما نمی بیند؟
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_کودکانه
🌼مسلمان و کتابی
در آن ایام، شهر کوفه مركز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت
شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد.
در خارج این شهر دو نفر یکی مسلمان و دیگری کتابی(یهودی یا مسیحی یا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد کردند مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک، با صمیمیت در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دوراهی رسیدند مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او میرفت آمد پرسید: مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم؟
چرا
این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی
است.
میدانم میخواهم مقداری تو را مشایعت کنم پیغمبر ما فرمود: هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا میکنند. اکنون تو حقی بر من پیدا کردی من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج
شد حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خليفه وقت على بن ابى طالب علیه السلام بوده طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت.
🌼نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌السلام السلام ای شه ممتحن
السلام السلام حجت بن الحسن
🎙 #مداحی محمدحسین پویانفر
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی
🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻اخجون #بازی ჻ᭂ࿐❁
🧠بازی دقت و تمرکز، شناخت اعداد🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻اخجون #بازی ჻ᭂ࿐❁
🧠پازلهای کبریتی 🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مارمولک کوچولو همراه مامان مارمولک و بابا مارمولک زندگی می کرد.
مارمولک کوچولو زیاد دروغ می گفت و بچه های همسایه ، دروغ هاشو باور می کردند.
مثلا یه روز می گفت (( بچه ها ! فردا طوفان شدیدی توی جنگل میاد و همه ی لونه ها رو خراب می کنه )) ولی روز بعد آسمون ،آفتابی و آروم بود و خبری از طوفان شدید نبود.
یه روز دیگه می گفت(( بچه ها ! امروز قراره سلطان جنگل همه ی حیوونا رو تنبیه کنه )) ولی وقتی به نزدیکی لونه ی سلطان جنگل می رفتند، سلطان جنگل خواب بود و خبری از تنبیه نبود.
روزها گذشت و مارمولک کوچولو هرروز دروغ های عجیبی به بچه ها می گفت تا اینکه یک روز که مثل هر روز مارمولک کوچولو برای بازی و تفریح به وسط جنگل رفت تا با بچه ها بازی کنه ، با تعجب دید هیچ کدوم از بچه ها نیستند.
بعد از چند دقیقه با خودش گفت(( چرا امروز بچه ها برای بازی نیومدند؟ بهتره بِرَم دم در لونه هاشون و ازشون بپرسم ))
مارمولک کوچولو با این تصمیم به راه افتاد.
اول از همه دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت . سنجاب کوچولو بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم . ))
و در لونه شو بست .
مارمولک کوچولو دم در لونه ی سوسکی رفت و سوسکی هم بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم))
مارمولک کوچولو دم در لونه ی بچه های دیگه هم رفت و همین جوابو شنید. بعد گریه کنان به سمت لونه اش برگشت .
مامان مارمولک با دیدن اشک های مارمولک کوچولو پرسید (( چی شده پسرم ! چرا گریه می کنی؟چرا زود برگشتی ؟))
مارمولک کوچولو گریه کنان رفتار بچه ها و جوابشونو برای مامان مارمولک تعریف کرد .
مامان مارمولک گفت (( به نظرت چرا اینکار رو کردند؟))
مارمولک کوچولو فکر کرد و گفت (( فکر کنم به خاطر دروغ هام باشه ))
فردای اون روز مامان مارمولک و بابا مارمولک همراه مارمولک کوچولو ، همه ی همسایه ها رو به وسط جنگل دعوت کردند. بعد مارمولک کوچولو از همهی همسایهها به خاطر دروغهایی که گفته بود عذرخواهی کرد و قول داد دیگه دروغ نگه.
همسایهها، مارمولک کوچولو رو بخشیدند و از اون روز به بعد مارمولک کوچولو دیگه دروغ نگفت .
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ «من هستم»
👤 حاج ابوذر روحی
💚 اگه فرمانده هنوز یار میخوای من هستم...
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی عیدتون مبارک🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
مسجد صاحب الزمان
༺◍⃟📚჻❥#مسجدجکمران჻ᭂ࿐❁
🎨 نقاشی #مسجدجمکران بکشیم
🥰
مسجد جمکرانه
بزرگترین گنبد آن
به رنگ آسمانه
دو تا نماز رو میخونه
هر کسی میره اونجا
یکی نماز مسجد
یکی نماز آقا
هر کسی تو مسجد جمکران
نماز بخونه
انگاری توی خونهی
کعبه نماز میخونه
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻اخجون #بازی ჻ᭂ࿐❁
🧠بازی سرعتعمل و دقت 🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
29.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞دستورساختمسجدجمکران💞
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
اسم قصه: من و جمکران
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
یه صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم و مشغول صبحونه خوردن بودیم ، بابا گفت
(( خیلی دلم هوای جمکرانو کرده. بریم جمکران ؟))
مامان با هیجان جواب داد(( عالیه. بعد از صبحونه راه می افتیم))
با تعجب پرسیدم (( جمکران کجاست؟))
بابا جواب داد(( جمکران یه جاییه توی استان قم که یه مسجد بزرگ داره . این مسجد برای امام زمان( عج) ست و هر وقت بخوای میتونی بری به زیارتش))
پرسیدم (( دم خونه مون هم مسجد هست . پس چرا این همه راه بریم تا قم ؟))
بابا جواب داد((خب ساخت این مسجد با مسجدهای دیگه فرق داره .خود امام زمان (عج) به خواب یکی از انسانهای مومن جمکران میره و از او می خواد این مسجد رو بسازه تا مردم در زمان غیبت ایشان به زیارت این مسجد برن و آرزوهاشونو بگن ))
زیر لب گفتم (( چه جالب !))
وقتی به سمت استان قم در حال حرکت بودیم ، از دیدن دریاچه نمک و کوه های خوشرنگ جاده قم هیجان زده شدم. بعد از رسیدن به قم و زیارت آرامگاه حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا( ع) ، به سمت جمکران راه افتادیم .
وقتی به جمکران رسیدیم ، چاه جمکران توجه منو جلب کرد.
چاهی که میتونی آرزوهاتو روی یه برگه کاغذ بنویسی و داخلش بندازی تا امام زمان (عج) سر فرصت بخونه و برآورده شون کنه .
وقتی زیارت مسجد جمکران رو انجام دادیم به بازار جمکران رفتیم و سوهان شیرینی مخصوص و خوشمزه قم و جمکران و انگشتر و تسبیح خریدیم و به خونه برگشتیم .
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_ی_شب
#قوطی_کبریتهای_آقا_موشه
🐭🐭🐭💥💥💥
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»
خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وای خدای من... تمام خانه پر شده. من دیگر جایی ندارم که وسایلم را بگذارم. نمی فهمم تو این همه جعبه را برای چی می خواهی!»
خانم موشه آنقدر با حرص و جوش حرف می زد که نفسش بند آمده بود. آقا موشه جواب داد: «موشی جان، کسی چه می داند؟ ممکن است روزی به درد بخورند.»
آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند. خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود، با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم. اگر تا زمانی که بر می گردم، یک فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.» خانم موشه این را گفت و رفت. آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و گفت: «چه کاری می توانم بکنم؟»
🐹🐹🐹🐹🐹🐹🐹🐹
فکر کرد و فکر کرد. ناگهان بالا پرید و گفت: «یک فکر خوب! یک کمد کشودار درست می کنم. آره... آره... همه خرت و پرت ها را توی آن می ریزم. خب... حالا به مقداری چسب و رنگ احتیاج دارم.»
آقا موشه دست به کار شد. خیلی زود قوطی کبریت ها را به هم وصل کرد. بعد از مدتی قوطی کبریت ها تبدیل به یک کمد کشودار شد. او با دقت به آن نگاه کرد و گفت: «عین همان کمدی است که دیده بودم؛ فقط خیلی کوچک تر از آن است.» بعد هم آن را رنگ زد و تر و تمیز کرد. آن وقت همه خرت و پرت ها و وسایلی که این طرف و آن طرف پخش بود توی آن ریخت. کمی بعد خانم موشه به خانه برگشت. از دیدن کمد کشودار غافلگیر شد و گفت: «وای... چه جالب... چطوری این را درست کردی؟»
آقا موشه سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «همیشه می گفتم آن قوطی کبریت ها یک روز به درد می خورند. امروز همان روز است.»
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110