eitaa logo
نَقْلِسْتٰانْ ✍️
1.7هزار دنبال‌کننده
455 عکس
20 ویدیو
2 فایل
🙏 ارتباط با ادمین: @na_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
“وقتی میگید سخته مترادف جمله “من به قدر کافی قوی نیستم تا براش بجنگم” است، بس کنید این حرف های مزخرف رو، مثبت باشید و هرچقدر هم سخت باشه، باید بروید بیرون و بدستش بیارید” __وینس لومباردی 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
شکار مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»🦁 مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»🐕‍🦺 مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
اکسیژن خیالی مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛ پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...! " او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود‼️" 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
عتیقه فروش🥣 ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟🐈 ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است. ✍🏻ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘند... 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
امام على عليه السلام : بندگان خدا! شما و آنچه از اين دنيا آرزو داريد ـ ميهمانانى موقّت هستيد . 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
“برای شکست هایتان زیاد ناراحت نشوید، برای فرصت هایی که بدون امتحان کردنشان از دست میدادید ناراحت باشید.“_ __جک کنفیلد 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
🚫 شایعه زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد🗣بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد💔 بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند. مرد حکیم به او گفت: به بازار برو و یک مرغ بخر🐓 آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن. آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.... پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری. 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
💎 از بستگان خدا کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد. زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد👕👖🥾 و گفت: مواظب خودت باش! کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ 😃 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!😍 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
💎یک ملا و یک درویش یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.»🙁 درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز در ذهن خود به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.» 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
پیامبر مهربانی: خانه ای که در آن کودک نباشد، برکت ندارد. 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
“رویای خودتون رو بسازید، وگرنه کسی شما را استخدام میکند تا رویای او را بسازید.” __فرح گری 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
تنبیه کردن انوشیروان انوشیروان را معلمی بود. روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید. آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی⁉️ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی! 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
شترِ ارزان🐪 مردي شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پيدا کند آن را به يک درهم بفروشد. پس از مدتي شتر پيدا شد. صاحب شتر براي اين که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه اي را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و براي فروش عرضه کرد. شخصي براي خريد پيش آمد و گفت: شتر را به چه قيمتي مي فروشي؟ گفت: يک درهم، مشتري که ديد قيمت ارزان است، فوري يک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه اي که در گردنش آويزان است مي فروشم و قيمت گربه چهار صد درهم است. مشتري گفت: اين شتر چه ارزان است اگر چنين قلاده اي در گردن نداشت. 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
💎حکایت ملا و دانشمند 💮روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آن دو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد⚪ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند➖ دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد🥚ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد🧅 دانشمند پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. 💮ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند🤝🏻 و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضی ها زمین به شکل تخم مرغ است و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. 💮مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت🖐🏻(عجب تفسیری😂) من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود😂 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) :داناترین مردم کسی است که دانش مردم را با دانش خود جمع کند، (میزان الحکمه،ج8، ص119) به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8 🌺 @naghlestan 🌺
“3 چیز در زندگی که دیگر نمی توانید بدستش آورید : کلمات، بعد از گفته شدن. لحظه ها، بعد از ازدست دادن. زمان ,بعد از سپری شدن. لطفا هشیار باشید.” نلسون ماندلا 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف ترمی شود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده!؟ ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد. دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده؟ ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکاراست.🙈😁 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
داستان: به عمل کار بر آید... پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست. گفتم: امروز مى خرم. وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم. دوید جلو و پرسید:دایی بیسکویت کو؟ گفتم: یادم رفت. شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده. بغلش کردم و گفتم: دایی جان! دوستت دارم. گفت: بیسکویت کو؟ فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد. فهمیدم دوست داشتن را نه مینویسند نه میگویند ، ثابت میکنند... 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
✅شُتر دیدی ندیدی ✍️من خودم شنیدم که مدیرش داشت دعواش می‌کرد، حتماً چیزایی که در موردش می‌گن درسته! من خودم نامه انتقالی‌اش از یه واحد به واحد دیگه رو دیدم؛ حتماً یه کاری کرده که جابه‌جاش کردن! من خودم اونا رو توی سالن دادگاه دیدم، احتمالاً بین‌شون اختلاف افتاده! چجوری خواهرت به این سرعت خونه خریده، حتماً بابات بهش کمک مالی کرده، اما به تو نگفته! چجوری توی کارش اینهمه رشد کرده، حتماً از یه رانت، یا حمایتِ ویژه‌ای استفاده میکنه، که هیچ‌وقت دست تو بهش نرسیده! و..؛ اگر عادت دارید دیدن‌ها و شنیدن‌های شما حتماً برای شما یک توقف ذهنی ایجاد کرده، و شما رو به نتیجه خاصی برسونند،نشونه اینه که به سطحی از تجاوزگری مبتلایید و از قضاوت دیگران هیچ ترسی ندارید. آنچه می‌بینید یا می‌شنوید در اکثر موارد صرفاً همانی نیست که ظاهراً در حال وقوع است! و شما، با دیدن‌ها یا شنیدن‌ها در معرض آزمودنِ خویشید! شُتر دیدی ندیدی؛ "هُنرِ قلب‌های سالم است" 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
🔴برخورد با دزد نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی منبع: «سلام بر ابراهیم» زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
🌺به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید👇 🌺https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
“اگرچه کسی نمیتواند برگردد به عقب و شروعی عالی داشته باشد، اما هرکسی میتواند از الان شروع کند و یک پایان عالی داشته باشد.” __کارل بارد 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8
❤️طنـاب و خدا کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه‌ها بالا برود.او پس از سال‌ها آماده‌سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و به‌جز تاریکی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا می‌رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه می‌خواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی.» صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت. ❤️ @naghlestan ❤️
امام علی علیه‌ السلام فرمودند: الدُّنْیَا خُلِقَتْ لِغَیْرِهَا وَ لَمْ تُخْلَقْ لِنَفْسِهَا. دنیا برای رسیدن به آخرت آفریده شده نه برای رسیدن به خود. نهج البلاغه: حکمت 455 🌺 به خانواده نَقْلِسْتٰانْ بپیوندید 👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/3155493092Cb0d1e547e8