🌹 سهم #روز_سی_و_چهارم : از حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹ #نهج_البلاغه
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت311 : (چون به شهر بصره رسيد خواست اَنَس بن مالك را به سوی طلحه و زبير بفرستد تا آنچه از پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) درباره آنان شنيده يادشان آورد، اَنَس سر باز زد و گفت: من آن سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) را فراموش كردم، فرمود:) اگر دروغ می گویی خداوند تو را به بيماری برص (سفيدی روشن) دچار كند كه عمامه آن را نپوشاند. (پس از نفرين امام انس به بيماری برص در سر و صورت دچار شد كه همواره نقاب می زد.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت312 : دلها را روی آوردن و نشاط و پشت كردن و فراری است، پس آنگاه كه نشاط دارند آن را بر انجام مستحبات واداريد و آنگاه كه پشت كرده و بی نشاط است، به انجام واجبات قناعت كنيد.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت313 : در قرآن اخبار گذشتگان و آيندگان و احكام مورد نياز زندگيتان وجود دارد.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت314 : سنگ دشمن را از همان جایی كه پرت كرده، باز گردانيد كه شر را جز شر پاسخی نيست.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت315 : (به نويسنده خود عبيدالله بن ابی رافع دستور داد:) در دوات، ليقه بينداز، نوك قلم را بلند گير، ميان سطرها فاصله بگذار، و حروف را نزديك به يكديگر بنويس كه اين شیوه برای زيبایی خط بهتر است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت316 : من پيشوای مومنان و مال، پيشوای تبهكاران است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت317 : (شخصی يهودی به امام گفت: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده، درباره اش اختلاف كرديد امام فرمود:) ما درباره آنچه كه از او رسيده اختلاف كرديم، نه در خود او، اما شما يهوديان هنوز پای شما پس از نجات از دريای نيل خشك نشده بود كه به پيامبرتان گفتيد (برای ما خدایی بساز، چنانكه بت پرستان خدایی دارند) و پيامبر شما (گفت: شما مردمی نادانيد.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت318 : (از امام پرسيدند: با كدام نيرو بر حريفان خود پيروز شدی؟ فرمود:) كسی را نديدم جز آنكه مرا در شكست خود ياری می داد.
( امام به اين نكته اشاره كرد كه هيبت و ترس او در دلها جای می گرفت.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت319 : (به پسرش محمد حنفیه سفارش كرد:) ای فرزند! من از تهيدستی بر تو هراسناكم، از فقر به خدا پناه ببر. كه همانا فقر، دين انسان را ناقص و عقل را سرگردان می كند و عامل دشمنی است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1158867453.mp3
3.55M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_چهارم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1158746081.mp3
2.37M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_سی_و_چهارم : از حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
یشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira
🌹سهم #روز_سی_و_پنجم : از حکمت ۳۲۰ تا حکمت ۳۳۰ #نهج_البلاغه
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت320 : (شخصی مسئله پيچيده ای سوال كرد، حضرت فرمود:) برای فهميدن بپرس، نه برای آزار دادن، كه نادان آموزش گيرنده، همانند داناست، و همانا دانای بی انصاف چون نادان بهانه جو است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت321 : (عبدالله بن عباس در مسئله ای نظر داد كه امام آن را قبول نداشت و فرمود:) بر تو است كه رأی خود را به من بگویی و من بايد پيرامون آن بينديشم، پس اگر خلاف نظر تو فرمان دادم بايد اطاعت كنی.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت322 : (وقتی امام از جنگ صفين باز می گشت به محله شباميان رسيد، آواز گريه زنان بر كشتگان جنگ را شنيد، ناگاه حرب بن شر حبيل شبامی بزرگ قبيله شباميان خدمت امام رسيد به او فرمود:) چنانكه می شنوم، زنان شما بر شما چيره شدند؟ چرا آنان را از گريه و زاری باز نمی داريد؟ (حرب پياده و امام سوار بر اسب می رفتند به او فرمود:) باز گرد، كه پياده رفتن رئيس قبيله ای چون تو پشت سر من، موجب انحراف زمامدار و زبونی مومن است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت323 : (در جنگ نهروان هنگامی كه از كنار كشتگان خوارج می گذشت فرمود:) بدا به حال شما! آنكه شما را فريب داد به شما زيان رساند. شيطان گمراه كننده، و نفسی كه به بدی فرمان می دهد، آنان را با آرزوها مغرور ساخت، و راه گناه را بر ايشان آماده كرد، و به آنان وعده پيروزی داد و سرانجام به آتش جهنم گرفتارشان نمود.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت324 : از نافرمانی خدا در خلوتها بپرهيزيد، زيرا همان كه گواه است داوری كند.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت325 : (آنگاه كه خبر كشته شدن محمد بن ابی بكر را به او دادند فرمود:) همانا اندوه ما بر شهادت او، به اندازه شادی شاميان است، جز آنكه از آنان دشمن، و از ما یک دوست كم شد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت326 : عمری كه خدا از فرزند آدم پوزش را می پذيرد شصت سال است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت327 : پيروز نشد آن كس كه گناه بر او چيره شد و آنكه با بدی پيروز شد شكست خورده است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت328 : همانا خدای سبحان روزی فقراء را در اموال سرمايه داران قرار داده است، پس فقيری گرسنه نمی ماند جز به كاميابی توانگران و خداوند از آنان نسبت به گرسنگی گرسنگان خواهد پرسيد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت329 : بی نيازی از عذرخواهی، گرامی تر از عذر راستين است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت330 : كمترين حق خدا بر عهده شما اينكه از نعمت های الهی در گناهان ياری نگيريد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
۰@nahjamira
1_1160211921.mp3
5.86M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_سی_و_پنجم : از حکمت ۳۲۰ تا ۳۳۰
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1160143754.mp3
1.43M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۲۰ تا ۳۳۰
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_پنجم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira