#نهج_البلاغه
🔸فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِيَ بَيْنَ أَيْدِيکُمْ إِلاَّ لِتَرْکِهِمُ الاَْمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْکَرِ. فَلَعَنَ اللّهُ السُّفَهَاءَ لِرُکُوبِ الْمَعَاصِي، وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْکِ التَّنَاهِي
🌖خداوند سبحان گذشتگان را كه پيش از شما بودند، از رحمت خود دور نساخت، مگر بدين سبب كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند. خداوند سفيهان را به خاطر ارتكاب معاصى و اهل خرد را به سبب واگذاشتن نهى از منكر لعنت نموده است.
📘#خطبه_192
🌹 سهم #روز_چهلم: از حکمت ۳۷۳ تا حکمت ۳۷۷ #نهج_البلاغه
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت373 : (ابن جرير طبری در تاريخ خود از عبدالرحمان بن ابی ليلی فقيه نقل كرد، كه برای مبارزه با حجاج به كمك ابن اشعث برخاست، برای تشويق مردم گفت من از علی (علیه السلام) (كه خداوند درجاتش را در ميان صالحان بالا برد و ثواب شهيدان و صديقان به او عطا فرمايد) در حالی كه با شاميان روبرو شديم شنيدم كه فرمود:) ای مومنان! هركس تجاوزی را بنگرد و شاهد دعوت به منكری باشد و در دل آن را انكار كند خود را از آلودگی سالم داشته است و هركس با زبان آن را انكار كند پاداش داده خواهد شد و از اولی برتر است و آن كس كه با شمشير به انكار برخيزد تا كلام خدا بلند و گفتار ستمگران پست گردد، او راه رستگاری را يافت و نور يقين در دلش تابيد.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت374 : (و همانند حكمت گذشته، سخن ديگری از امام نقل شد) گروهی، منكر را با دست و زبان و قلب انكار می كنند، پس آنان تمامی خصلتهای نيكو را در خود گرد آورده اند. گروهی ديگر، منكر را با زبان و قلب انكار كرده، اما دست به كاری نمی برند، پس چنين كسی دو خصلت از خصلتهای نيكو را گرفته و ديگری را تباه كرده است. و بعضی منكر را تنها با قلب انكار كرده، و با دست و زبان خويش اقدامی ندارند، پس دو خصلت را كه شريف تر است تباه ساخته و يك خصلت را به دست آورده اند. و بعضی ديگر منكر را با زبان و قلب و دست رها ساخته اند كه چنين كسی از آنان، مرده ای ميان زندگان است. و تمام كارهای نيكو و جهاد در راه خدا، برابر امر به معروف و نهی از منكر، چونان قطره ای بر دريای مواج و پهناور است، همانا امر به معروف و نهی از منكر نه اجلی را نزديك می كنند و نه از مقدار روزی می كاهند و از همه اينها برتر، سخن حق در پيش روی حاكمی ستمكار است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت375 : (از ابی جحيفه نقل شد، گفت از امير مومنان شنيدم كه فرمود:) اولين مرحله از جهاد كه در آن باز می مانيد، جهاد با دستانتان، سپس جهاد با زبان، و آنگاه جهاد با قلبهايتان می باشد، پس كسی كه با قلب معروفی را ستایش نکند، و منكري را انكار نكند، قلبش واژگون گشته، بالای آن پايين، و پايين قلب او بالا قرار خواهد گرفت.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت376 :حق سنگين اما گواراست و باطل سبك اما كشنده است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت377 : بر بهترين افراد اين امّت از عذاب الهی ايمن مباشيد، زيرا كه خدای بزرگ فرمود: «از كيفر خدا غافل نيستند جز زيان كاران» و بر بدترين افراد اين امّت از رحمت خدا نوميد مباشيد زيرا كه خدای بزرگ فرمود: «همانا از رحمت خدا نوميد نباشند جز كافران».
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1165515080.mp3
5.31M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_چهلم : از حکمت ۳۷۳ تا ۳۷۷
#ندای_هج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1165820474.mp3
4.01M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۷۳ تا ۳۷۷
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_چهلم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣4⃣
✅ #فصل_یازدهم
💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. »
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پروندهای را مطالعه میکرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوالپرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیهی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیههایش وخیمتر است. احتمالاً از کار افتاده. »
💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان میکردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش میآمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایتبخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همانطور که عرض کردم برای یکی از کلیههای ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. »
💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرامآرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایهی دیوار به دیوارمان میسپردم و میرفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش میماندم. ظهر میآمدم خانه، کمی به بچهها میرسیدم و ناهاری میخوردم و دوباره بعدازظهر بچهها را میسپردم به یکی دیگر از همسایهها و میرفتم تا غروب پیشش میماندم.
💥 یک روز بچهها خیلی نحسی کردند. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در میزنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. »
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوستهایش هم اینطرف و آنطرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوالپرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
💥 تا ظهر دوستهایش پیشش ماندند و سربهسرش گذاشتند. آنقدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آنوقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسهی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آنها که رفتند، صمد گفت: « بچهها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچهها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آنقدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira
💠 امیرالمؤمنین #امام_على عليهالسلام:
برحذر باش از #خردمند، هنگامى كه
او را به #خشم آوردى.
و از فرد #بزرگوار، هنگامى كه
به او #اهانت كردى.
و از #فرومايه، هنگامى كه
او را #گرامى داشتى.
و از #نادان، هنگامى كه
با او #همنشين شدى.
📚 كنزالفوائد، جلد ۱، صفحه ۳۶۸
╭────────────╮
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
در فتح المبین مجروح شد.
به یک بیمارستان در تهران منتقل شد.
روزی که می خواست مرخص شود و
به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت!
هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)روز جمعه بود.
به آقا متوسل شد...
جمعیت برای ملاقات باجانبازان
و مجروحین از نمازجمعه به
بیمارستان آمده بودند.
یک سید روحانی از لابه لای جمعیت
خودش را به مصطفی رساند و
یک کتاب دعا به او هدیه داد
و گفت: این شما را تاجبهه می رساند
و بلافاصله رفت!
مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست
آن سید را ببیند. وقتی مردم رفتند،
کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس
نو داخل آن بود.
وقتی به جبهه رسید، پول ها هم
تمام شده بود!
برگرفته از کتاب مصطفای خدا، خاطرات روحانی شهید مصطفی ردانی پور
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهیدان🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹 سهم #روز_چهل_ویکم : از حکمت ۳۷۸ تا حکمت ۳۸۹ #نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت378 : بخل ورزيدن كانون تمام عيبها، و مهاری است كه انسان را به سوی هر بدی می كشاند.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت379 : ای فرزند آدم! رزق و روزی دو گونه است، روزیی كه تو آن را جویی و روزیی كه تو را می جويد، كه اگر به سراغش نروی به سوی تو آيد، پس اندوه سال خود را بر اندوه امروزت منه، كه برطرف كردن اندوه هر روز از عمر تو را كافی است، پس اگر سال آينده، در شمار عمر تو باشد همانا خدای بزرگ در هر روز سهم تو را خواهد داد و اگر از شمار عمرت نباشد تو را با اندوه آن چه كار است؟ كه هرگز جوينده ای در گرفتن سهم روزی تو بر تو پيشی نگيرد و چيره شونده ای بر تو چيره نگردد و آنچه برای تو مقدّر گشته بی كم و كاست به تو خواهد رسيد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت380 : چه بسيار كسانی كه در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسيدند و چه بسيار كسانی كه در آغاز شب بر او حسد می بردند و در پايان شب عزاداران به سوگشان نشستند.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت381 : سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشی و چون گفتی تو در بند آنی ، پس زبانت را نگهدار چنان كه درهم و دينار را نگه میداری، زيرا چه بسا سخنی كه نعمتی را طرد يا نعمتی را جلب کرد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت382 : آنچه نمی دانی مگو، بلكه همه آنچه را كه می دانی نيز مگو، زيرا خداوند بزرگ بر اعضاء بدنت چيزهایی را واجب كرده كه از آنها در روز قيامت بر تو حجت آورد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت383 : بترس كه خداوند تو را به هنگام گناهان بنگرد، و در طاعت خويش نيابد، پس آنگاه از زيانكارانی، هرگاه نيرومند شدی توانت را در طاعت پروردگار بكار گير، و هرگاه ناتوان گشتی، ناتوانی را در نافرمانی خدا قرار ده.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت384 : به دنيا آرامش یافتن در حالیكه ناپايداری آن مشاهده می گردد، از نادانی است و كوتاهی در اعمال نيكو با وجود يقين به پاداش آن، زيانكاری است و قبل از آزمودن اشخاص، اطمينان پيدا كردن از عجز و ناتوانی است.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت385 : از خواری دنيا نزد خدا همان بس كه جز در دنيا، نافرمانی خدا نكنند و جز با رها كردن دنيا به پاداش الهی نتوان رسيد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت386 : جوينده چيزی يا به آن يا به برخی از آن خواهد رسيد.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت387 : خيری كه در پی آن آتش باشد، خير نخواهد بود و شرّی كه در پی آن بهشت است شر نخواهد بود و هر نعمتی بی بهشت ناچيز است و هر بلایی بی جهنّم عافيت است.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت388 : آگاه باشيد كه فقر نوعی بلاست، و سخت تر از تنگدستی بيماری تن، و سخت تر از بيماری تن، بيماری قلب است، آگاه باشيد كه همانا عامل تندرستی ،تقوای دل است.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت389 : آن كس كه كردارش او را به جایی نرساند، بزرگی خاندانش، او را به پيش نخواهد راند.
(در نقل ديگری آمده ) آن كس كه ارزش خويش از دست بدهد، بزرگی خاندانش او را سودی نخواهد رساند.
┄┄┅┅✿❀🍃🌺🍃❀✿┅┅┄┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1166957668.mp3
3.23M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۷۸ تا ۳۸۹
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_چهل_ویکم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1166864857.mp3
7.13M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_چهل_ویکم : از حکمت ۳۷۸ تا ۳۸۹
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣4⃣
✅ #فصل_یازدهم
💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانهی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. میگفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوالپرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. میترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آنوقت خودم را نمیبخشم. » ساک بچهها را بستم و آمادهی رفتن شدم. صمد نه میتوانست بچهها را بغل بگیرد، نه میتوانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمیتوانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتیتاتی راه بیاید. ساکها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینیبوس شدیم.
💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینیبوسهای قایش برسیم، صمد بار ساکها را روی دوشم جابهجا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آنوقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینیبوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بیقراری میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. هر کاری میکردیم، نمیتوانستیم آرامش کنیم.
💥 چند نفر آشنا توی مینیبوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آنوقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر میخواست. همینطور که مصومه را شیر میدادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفتهایم، برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانهی حاجآقایم میآمدند.
💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر اینطرف و آنطرف نمیرفت. هر روز پانسمانش را عوض میکردم. داروهایش را سر ساعت میدادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه میگرفت و میگفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصلهام سر رفت. »
💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان میگذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی مینشستیم و با هم حرف میزدیم. خدیجه با شیرینزبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاجآقایم هلاک بچهها بود. اغلب آنها را برمیداشت و با خودش میبرد اینطرف و آنطرف.
💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمیخورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همهی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاجآقا مواظب بچهها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یکبار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم میخواست اینطور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. »
💥 من از خداخواستهام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون اینکه فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول دادهام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرفها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. »
💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. »
اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیههایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیههایت باز میشود. »
قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچهها تنگ شده. میروم سری میزنم و زود برمیگردم. »
💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی میگفت میروم، میرفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آنها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقبافتادهام برسم.»
💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آنها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایهها را میدیدم، بال درمیآوردم. میایستادم و با او گرم تعریف میشدم.
🔰ادامه دارد....🔰
@nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عجیب یک جوان لات که به سرعت مجوز شهادت گرفت.
سید مسعود رشیدی، جوانی که میگفتند حتی بلد نبود سلام کند!
و اینگونه دل نزد خدا باشد؛ خداوند آن را میخرد...