ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(68).mp3
3.78M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷 سهم #روز_نود_ودوم : نامه ۱۶ تا نامه ۱۴
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
گزارش موضوعات مهم نامه ۱۶ تا نامه ۱۴.mp3
2.31M
🔊 گزارش موضوعات مهم نامه ۱۶ تا نامه ۱۴
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_نود_ودوم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 92
✅ #فصل_هفدهم
💥 قرآن را برداشت و بوسید. گفت: « این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتهام. نمیخواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم، نصف مال توست و نصف مال بچهها. وصیت کردهام همینجا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچهها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید. »
💥بغض کردم و گفتم: « خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم. »
خندید و گفت: « در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچکس مرا به اسم صمد نمیشناسد. تمرین کن! خودت اذیت میشویها! »
💥 اسم شناسنامهای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند.
صمد میگفت: « اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد. »
میخندید و به شوخی میگفت: « این بابای ما هم چه کارها میکند. »
💥 بلند شدم و با لج گفتم: « من خوابم میآید. شب بهخیر، حاج صمد آقا. »
سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندانهایم بههم میخورد. از طرفی حرفهای صمد نگرانم کرده بود.
ادامه دارد...
🌹 سهم #روز_نود_وسوم : از نامه ۱۳ تا نامه ۱۱ #نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه13 : دستور العمل امام( علیه السلام ) به دو تن از اميران لشگر، زیاد بن مضر و شریح بن هانی
🔹رعايت سلسله مراتب فرماندهی
🔻من مالك اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهيانی كه تحت امر شما هستند فرماندهی دادم. گفته او را بشنويد و از فرمان او اطاعت كنيد، او را چونان زره و سپر نگهبان خود برگزينيد، زيرا كه مالك نه سستی به خرج داده و نه دچار لغزش می شود، نه در آنجایی كه شتاب لازم است كندی دارد و نه آن جا كه كندی پسنديده است شتاب می گيرد.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه12 : دستور العمل نظامی به معقل بن قيس الرياحی، که با سه هزار سرباز به عنوان پیشاهنگان سپاه امام به سوی شام حرکت کردند. (معقل از بزرگان و شجاعان به نام کوفه بود)
🔹احتياط های نظامی نسبت به سربازان پيشتاز
🔻از خدایی بترس كه ناچار او را ملاقات خواهی كرد و سرانجامی جز حاضر شدن در پيشگاه او را نداری، جز با كسی كه با تو پيكار كند، پيكار نكن. در خنكی صبح و عصر سپاه را حركت ده، در هوای گرم لشكر را استراحت ده و در پيمودن راه شتاب مكن، در آغاز شب حركت نكن زيرا خداوند شب را وسيله آرامش قرار داده و آن را برای اقامت كردن، نه كوچ نمودن، تعيين فرموده است پس آسوده باش و مركبها را آسوده بگذار، آنگاه كه سحر آمد و سپيده صبحگاهان آشكار شد، در پناه بركت پروردگار حركت كن. پس هر جا دشمن را مشاهده كردی در ميان لشكرت بايست، نه چنان به دشمن نزديك شو كه چونان جنگ افروزان باشی و نه آنقدر دور باش كه پندارند از نبرد می هراسی، تا فرمان من به تو رسد، مبادا كينه آنان پيش از آنكه آنان را به راه هدايت فراخوانيد و درهای عذر را بر آنان ببنديد شما را به جنگ وادارد.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه11 : دستور العمل امام (علیه السلام) به لشکری که آن را به فرماندهی زیاد بن نضر حارثی و شریح بن هانی به سوی شام و معاویه فرستاد.
🔹آموزش نظامی به لشكريان
🔻هرگاه به دشمن رسيديد يا او به شما رسيد، لشكرگاه خويش را بر فراز بلنديها يا دامنه كوهها يا بين رودخانه ها قرار دهيد تا پناهگاه شما و مانع هجوم دشمن باشد، جنگ را از يك سو يا دو سو آغاز كنيد و در بالای قله ها و فراز تپه ها ديده بانهایی بگماريد، مبادا دشمن از جایی كه می ترسيد يا از سویی كه بيم نداريد، ناگهان بر شما يورش آورد! و بدانيد كه پيشاهنگان سپاه ديدبان لشگريانند و ديدبانان طلايه داران سپاهند. از پراكندگی بپرهيزيد، هر جا فرود می آييد، با هم فرود بياييد و هرگاه كوچ می كنيد همه با هم كوچ كنيد و چون تاريكی شب شما را پوشاند، نيزه داران را پيرامون لشكر بگماريد و نخوابيد مگر اندك، چونان آب در دهان چرخاندن و بيرون ريختن.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(69).mp3
4.69M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷 سهم #روز_نود_وسوم : نامه ۱۳ تا نامه ۱۱
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
گزارش موضوعات مهم نامه ۱۳ تا نامه ۱۱.mp3
3.23M
🔊 گزارش موضوعات مهم نامه ۱۳ تا نامه ۱۱
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_نود_وسوم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 93
✅ #فصل_هفدهم
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه.
وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد.
گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار. »
بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. »
صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. »
پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم. »
💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی. »
پدرش ناراحت شد. گفت: « بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم. »
💥 صمد نشست و با حوصلهی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقهای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها میروم. »
صمد گفت: « میدانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال میشوی، من حرفی ندارم. فردا صبح میرویم منطقه. »
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانهی آقاشمساللّه. گفت: « میروم به بچههایش سری بزنم. »
💥 بچهها که دیدند صمد آنها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربهسرشان گذاشت. کمی با آنها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشهای ایستاده بودم و نگاهش میکردم. یکدفعه متوجهام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چهات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. »
گفتم: « حالا راستیراستی میخواهی بروی؟! »
گفت: « زود برمیگردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را میبرم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش میدهم و زود برمیگردم. »
به خنده گفتم: « بله، زود برمیگردی! »
خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمیگردم. مرخصی گرفتهام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاجآقایتان. قدر این لحظهها را بدان. »
ادامه دارد...