eitaa logo
نهج البلاغه 📜
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
589 ویدیو
27 فایل
📍مطالعه ترتیبی کتاب ارزشمند نهج البلاغة 🖇به همراه شرح مختصر ارتباط با ادمین 👇 Yazahra256 کپی آزاد به شرط: _ 5صلوات جهت تعجیل در امر فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت 0⃣3⃣ ✅ 💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول می‌کند. باشد می‌خورم؛ اما به یک شرط. » 💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزه‌ات را بخوری. » خدیجه با دهان باز نگاهم می‌کرد. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزه‌ام را بخورم؟! » گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزه‌مان را می‌شکنیم، یا من هم چیزی نمی‌خورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی‌هوش می‌شدم. خانه دور سرم می‌چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم‌مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی‌حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه‌ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. » 💥 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حامله‌ای، داری می‌میری، من روزه‌ام را بشکنم؟! » گریه‌ام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. » خدیجه یک‌دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا می‌خوری؟! » 💥 دست و پایم می‌لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه‌ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه‌ی اول را خوردم. بعد هم لقمه‌های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب‌هایمان از چربی نیمرو برق می‌زد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، می‌فهمد روزه‌مان را خورده‌ایم. » 💥 اول خدیجه لب‌هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن‌ها را می‌مالیدیم، سرخ‌تر و براق‌تر می‌شد. چاره‌ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب‌هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ‌کس نفهمید روزه‌مان را خوردیم. 💥آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه‌ی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه‌ی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت‌های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردیم خانه‌ی خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می‌کرد و حظ خانه‌مان را می‌برد. چقدر برای آن خانه شادی می‌کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه‌ی خانه‌هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ‌تر، دل‌بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. 💥از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار.  یک روز به رزن می‌رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می‌آمد. وقتی هم که می‌آمد، گوشه‌ای می‌نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می‌گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می‌کرد. می‌پرسیدم: « چی شده؟! چه کار می‌کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم. » 💥اوایل چیزی نمی‌گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: « این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می‌کنند. می‌خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. » بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: « مردم توی تهران این‌طور شعار می‌دهند. » دستش را مشت کرد و فریاد زد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: « این را برای تو آوردم. تا می‌توانی به آن نگاه کن تا بچه‌مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. » 💥عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می‌آمد و می‌رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک‌تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی‌گشتند، خبر می‌آوردند صمد هر روز به تظاهرات می‌رود؛ اصلاً شده یک پایه‌ی ثابت همه‌ی راه‌پیمایی‌ها. 🔰ادامه دارد....🔰 @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣 مژده مژده🔻 ستاره 2022 مربع(#۲۰۲۲*) هدیه همراه اول به مناسبت پیروزی تیم فوتبال جمهوری اسلامی ایران💐 ۳ گیگابایت ۱ روزه 🌼 🌻 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سهم : از حکمت ۲۷۴ تا ۲۸۴ ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : علم خود را نادانی و يقين خود را شك و ترديد مپنداريد، پس هرگاه دانستيد عمل كنيد، و چون به يقين رسيديد اقدام كنيد. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : طمع به هلاكت می كشاند و نجات نمی دهد و به آنچه ضمانت كرد، وفادار نيست و بسا نوشنده آبی كه پيش از سيراب شدن گلوگير شد و ارزش آنچه كه بر سر آن رقابت می كنند، هر چه بيشتر باشد، مصيبت از دست دادنش اندوهبارتر خواهد بود و آرزوها چشم بصيرت را كور می كند و آنچه روزی هر كسی است بی جستجو خواهد رسيد. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 :خدايا به تو پناه می برم كه ظاهر من در برابر ديده ها نيكو و درونم در آنچه كه از تو پنهان می دارم زشت باشد و بخواهم با اعمال و رفتاری كه تو از آن آگاهی توجه مردم را به خود جلب نمايم و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده با اعمال نادرستی كه درونم را زشت كرده به سوی تو آيم تا به بندگانت نزديك و از خشنودی تو دور گردم. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : نه، سوگند به خدایی كه به قدرت او در شب تاریک به سر برديم كه روز سپيدی را در پی داشت، چنين و چنان نبود. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : كار اندكی كه ادامه يابد، از كار بسياری كه از آن به ستوه آیی اميدواركننده تر است. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : هرگاه مستحبات به واجبات زيان رساند آن را ترك كنيد. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : كسی كه به ياد سفر طولانی آخرت باشد خود را آماده می سازد. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : انديشيدن همانند ديدن نيست، زيرا گاهی چشمها دروغ می نماياند، اما آن كس كه از عقل نصيحت خواهد به او خيانت نمی كند. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : ميان شما و پندپذيری، پرده ای از غرور و خودخواهی وجود دارد. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : جاهلان شما پرتلاش و آگاهان شما تن پرور و كوتاهی ورزند. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 📒 : دانش، راه عذرتراشی را بر بهانه جويان بسته است. ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ @nahjamira
1_1155633496.mp3
2.41M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم روز : از حکمت ۲۷۴ تا ۲۸۴ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
AUD-20210920-WA0063.mp3
2.78M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۲۷۴ تا حکمت ۲۸۴ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣3⃣ ✅ 💥 یک بار هم یکی از هم‌روستایی‌ها خبر آورد صمد با عده‌ای دیگر به یکی از پادگان‌های تهران رفته‌اند، اسلحه‌ای تهیه کرده‌اند و شبانه آورده‌اند رزن و آن را داده‌اند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعه‌ی رزن شد ). این خبرها را که می‌شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. حرص می‌خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می‌آمد و بهانه می‌آورد که سر زمستان است؛ جاده‌ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می‌دانستم راستش را نمی‌گوید و به جای این‌که دنبال کار و زندگی باشد، می‌رود تظاهرات و اعلامیه پخش می‌کند و از این جور کارها. 💥 عروسی یکی از فامیل‌ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم‌روستایی‌هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده‌اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه‌ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می‌داد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زن‌ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می‌گفتند و بعد هم زن‌ها. هیچ‌کس توی خانه نمانده بود. 💥خانواده‌ی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه می‌کردند، شعار می‌دادند. تشییع جنازه‌ی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می‌رود خانه‌ی شهید قنبری. 💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می‌کرد. رفتم خانه‌ی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می‌گفت حاج‌آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که این‌طور شد، می‌روم خانه‌ی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. 💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان می‌آید خانه و نگرانم می‌شود. » 💥 خدیجه که دید از پس من برنمی‌آید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفته‌اند. » سلطان حسین یکی از هم‌روستایی‌هایمان بود. گفتم: « چرا؟! » خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده‌اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و برده‌اند پاسگاه دمق. صمد هم می‌خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج‌آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. » 💥 اسم حاج‌آقایم را که شنیدم، گریه‌ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج‌آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. » آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج‌آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می‌گفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. » 💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می‌خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمی‌خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می‌آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می‌رسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمی‌روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می‌روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! » 💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش‌ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن‌هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی‌اش را بخر. » وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. » برگشتم خانه. انگار یک‌دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم. 🔰ادامه دارد....🔰 @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سهم :از حکمت ۲۸۵ تا ۲۹۵ ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : آنان كه وقتشان پايان يافته خواستار مهلتند و آنان كه مهلت دارند، كوتاهی می ورزند. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : مردم چيزی را نمی گویند: « خوشا به حالش» ، جز آنكه روزگار، روز بدی را برای او تدارك ديده است. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : (از قدر پرسيدند ، امام علیه السلام فرمود:) راهی است تاريك، آن را مپيماييد و دريایی است ژرف، وارد آن نشويد و رازی است خدایی، خود را به زحمت نياندازيد. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : هرگاه خدا بخواهد بنده ای را خوار كند، دانش را از او دور سازد. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : در گذشته برادری دينی داشتم كه در چشم من بزرگ مقدار بود چنان دنيای حرام در چشم او بی ارزش می نمود و از شكم بارگی دور بود، پس آنچه را نمی يافت آرزو نمی كرد و آنچه را می يافت زياده روی نداشت، در بيشتر عمرش ساكت بود، اما گاهی كه لب به سخن می گشود بر ديگر سخنوران برتری داشت و تشنگی پرسش كنندگان را فرو می نشاند، به ظاهر ناتوان و مستضعف می نمود اما در برخورد جدی چونان شير بيشه می خروشيد، يا چون مار بيابانی به حركت درمی آمد، تا پيش قاضی نمی رفت دليلی مطرح نمی كرد و كسی را كه عذری داشت سرزنش نمی کرد، تا آنكه عذر او را می شنيد، از درد شكوه نمی كرد، مگر پس از تندرستی و بهبودی، آنچه عمل می كرد می گفت و بدانچه عمل نمی كرد چيزی نمی گفت، اگر در سخن گفتن بر او پيشی می گرفتند اما در سكوت مغلوب نمی گرديد. و بر شنيدن بيشتر از سخن گفتن حريص بود، اگر سر دو راهی دو كار قرار می گرفت، می انديشيد كه كدام يك با خواسته نفس نزديكتراست با آن مخالفت می كرد، پس بر شما باد روی آوردن به اينگونه از ارزشهای اخلاقی و با يكديگر در كسب آنها رقابت كنيد و اگر نتوانستيد، بدانيد كه به دست آوردن برخی از آن ارزشهای اخلاقی بهتر از رها كردن همه است. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : اگر خدا بر گناهان وعده عذاب هم نمی داد، لازم بود به خاطر سپاسگزاری از نعمتهایش نافرمانی نشود. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : (جهت تسليت گفتن به اشعث بن قيس در مرگ فرزندش) ای اشعث! اگر برای پسرت اندوهناكی به خاطر پيوند خويشاوندی سزاوار است، اما اگر شكيبا باشی هر مصيبت را نزد خدا پاداشی است. ای اشعث! اگر شكيبا باشی تقدير الهی بر تو جاری می شود و تو پاداش داده خواهی شد و اگر بی تابی كنی نيز تقدير الهی بر تو جاری و تو گناهكاری. ای اشعث! پسرت تو را شاد می ساخت و برای تو گرفتاری و آزمايش بود و مرگ او تو را اندوهگين كرد در حالیکه برای تو پاداش و رحمت است. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : (به هنگام دفن رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: همانا شكيبایی نيكوست جز در غم از دست دادنت و بی تابی ناپسند است جز در اندوه مرگ تو، مصيبت تو بزرگ، امّا مصيبتهای پيش از تو و پس از تو ناچيزند. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : همنشين بی خرد مباش، كه كار زشت خود را زيبا جلوه داده، دوست دارد تو همانند او باشی. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : (از فاصله ميان مشرق و مغرب پرسيدند حضرت فرمود:) به اندازه يك روز رفتن خورشيد. ┄═❁🍃❈🌸🍃🌸❈🍃❁═┄ 📒 : دوستان تو سه گروهند و دشمنان تو نيز سه دسته اند، اما دوستانت؛ پس دوست تو و دوست دوست تو و دشمن دشمن تو است. و اما دشمنانت؛ پس دشمن تو و دشمن دوست تو و دوست دشمن تو است. @nahjamira
1_1156116533.mp3
3.68M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم روز : از حکمت ۲۸۵ تا ۲۹۵ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
AUD-20210920-WA0060.mp3
4.58M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۲۸۵ تا حکمت ۲۹۵ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 2⃣3⃣ ✅ 💥 دو روز از رفتن صمد می‌گذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید. » هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن‌ها را شستم. 💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه‌ی ما. از درد هوار می‌کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می‌کرد و زعفران دم‌کرده به خوردم می‌داد. کمی بعد، شیرین‌جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تا صدایی می‌آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم‌خیز می‌شدم. دلم می‌خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه‌ی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می‌شد، خواب صمد را می‌دیدم و به هول از خواب می‌پریدم. 💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه می‌گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می‌رسید. قبل از این‌که صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! » جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. » گفتم: « یک هفته است بچه‌ات به دنیا آمده. حالا هم نمی‌آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می‌رسانم. ناسلامتی اولین بچه‌مان است. نباید پیشم می‌ماندی؟! » 💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده‌ام. نمی‌دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. » پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم‌هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه‌های سفید. همان بود که می‌خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه‌هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه‌ای و آبی و سفید 💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمی‌دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست‌هایم رفتیم. آن‌ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان‌ها. یکی این‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد و آن یکی آن‌طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. » آهسته گفتم: « دستت درد نکند. » 💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. می‌دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می‌دانم. اگر مرا نبخشی، چه‌کار کنم؟! » بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: « دخترم را بده ببینم. » گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. » گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. » 💥 هنوز شکم و کمرم درد می‌کرد، با این‌حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. » همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه‌مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز می‌مانی؟! » گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. » گفتم: « پس کارت چی؟! » گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته‌ی دیگر می‌روم دنبال کار جدید. » 💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه‌داری و خانه‌داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🔰ادامه دارد.. @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سهم : از حکمت ۲۹۶ تا حکمت ۳۱۰ ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : (شخصی را ديد كه چنان بر ضد دشمنش می كوشيد كه به خود زيان می رسانيد، حضرت فرمود:) تو مانند كسی هستی كه نيزه در بدن خود فرو برد تا ديگری را كه در كنار اوست بكشد. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 :عبرتها چقدر فراوانند و عبرت پذيران چه اندك . ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : كسی كه در دشمنی زياده روی كند گناهكار است، و آن كس كه در دشمنی كوتاهی كند ستمكار است، و هر كس كه بی دليل دشمنی كند نمی تواند باتقوا باشد. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : آنچه كه بين من و خدا نارواست اگر انجام دهم و مهلت دو ركعت نماز داشته باشم كه از خدا عافيت طلبم، مرا اندوهگين نخواهد ساخت. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : (از امام پرسيدند چگونه خدا با فراوانی انسانها به حسابشان رسيدگی می كند؟ حضرت پاسخ داد:) آن چنانكه با فراوانی آنان روزيشان می دهد. (و باز پرسيدند چگونه به حساب انسانها رسيدگی می كند كه او را نمی بينيد فرمود:) همانگونه كه آنان را روزی می دهد و او را نمی بينند. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : فرستاده تو بيانگر ميزان عقل تو و نامه تو گوياترين سخنگوی تو است. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : آن كس كه به شدت گرفتار دردی است نيازش به دعا ،بيشتر از شخص تندرستی كه از بلا در امان است، نمی باشد. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : مردم فرزندان دنيا هستند و هيچ كس را بر دوستی مادرش نمی توان سرزنش كرد. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : نيازمندی كه به تو روی آورده فرستاده خداست، كسی كه از ياری او دريغ كند، از خدا دريغ كرده و آن كس كه به او بخشش كند، به خدا بخشيده است. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : غيرتمند هرگز زنا نمی كند. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : اجل، نگهبان خوبی است. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : آدم داغدار می خوابد، اما کسی که مالش غارت شده نمی خوابد. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : دوستی ميان پدران سبب خويشاوندی فرزندان است و خويشاوندی به دوستی نيازمندتر است از دوستی به خويشاوندی. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : از گمان مومنان بپرهيز كه خدا حق را بر زبان آنان قرار داده است. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 📒 : ايمان بنده ای درست نباشد جز آنكه اعتماد او به آنچه در دست خداست بيشتر از آن باشد كه در دست اوست. ═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════ 〰〰〰〰〰〰〰〰 ۰@nahjamira
AUD-20210920-WA0057.mp3
3.04M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام) 🔷سهم : از حکمت ۲۹۶ تا ۳۱۰ ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
AUD-20210920-WA0058.mp3
6.29M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۲۹۶ تا ۳۱۰ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع 🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ @nahjamira
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 3⃣3⃣ ✅ قابلمه‌ی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه‌ام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک‌دفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه‌کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه‌گی دارد. دیوانه‌اش می‌کنی!» میخندید و می‌چرخید و می‌گفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه‌هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد می‌آید. امام دارد می‌آید. الهی قربان تو و بچه‌ات بروم که این قدر خوش‌قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می‌روم بچه‌ها را خبر کنم. امام دارد می‌آید!» این‌ها را با خنده می‌گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب‌زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه‌ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد می‌آید. آن‌وقت تو گرسنه‌ای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمی‌خورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می‌کند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه‌اش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همان‌طوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا این‌جا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان می‌خورم. » خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خسته‌ای. » نیم‌خیز شد و همان‌طور که داشت شام می‌خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچه‌های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می‌آید. » یک‌دفعه اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این‌طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه‌مان را بسازیم، می‌آیم و توی قایش کاری دست و پا می‌کنم. نیامدی. من که می‌دانم تهران بهانه است.افتاده‌ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این‌جور حرف‌ها.تو که سرت توی این حرف‌ها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاج‌آقایم جدا کردی.زن گرفتی که این‌طور عذابم بدهی.من چه گناهی کرده‌ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی‌دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می‌آید،فردا شب می‌آید» خدیجه با صدای گریه‌ی من از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست می‌گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه‌ی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم،  هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنه‌اش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر می‌خورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه‌گانه‌ای گفت:«شرمنده‌ی تو و مامانی هستم.قول می‌دهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد می‌آید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده‌ای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ می‌شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم‌هایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی‌شود؟!بی‌انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می‌شود، من دلم برای دو نفر تنگ می‌شود.» خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِ‌خیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچه‌ها،میدان وسط ده و روی پشت‌بام‌ها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می‌کردند.زن‌ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می‌پختند.می‌گفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. می‌دانستم از همه‌ی ما به امام نزدیک‌تر است.دلم می‌خواست پرواز میکردم و می‌رفتم پیش او و با هم می‌رفتیم و امام رامیدیدیم. 🔰ادامه دارد...🔰 @nahjamira