امام(عليه السلام) اين سخن حكيمانه و تكان دهنده و بيدارگر را زمانى فرمود كه در تشييع جنازه يكى از مؤمنان شركت داشت، صداى خنده بلند كسى را شنيد و فرمود: «گويى مرگ در دنيا بر غير ما نوشته شده و گويى حق در آن بر غير ما واجب گشته و گويى اين مردگانى را كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى به سوى ما باز مى گردند»; (وَتَبِعَ جِنَازَةً فَسَمِعَ رَجُلاً يَضْحَكُ فَقَالَ(عليه السلام): كَأَنَّ الْمَوْتَ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا كُتِبَ، وَكَأَنَّ الْحَقَّ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا وَجَبَ، وَكَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الاَْمْوَاتِ سَفْرٌ عَمَّا قَلِيل إِلَيْنَا رَاجِعُونَ!).
به يقين خنديدن كسى در تشييع جنازه آن هم با صداى بلند كه به گوش مولا على(عليه السلام)برسد نشانه نهايت غفلت و بى خبرى از سرنوشت خويش و مسئوليت هايى است كه در اين جهان دارد.
به همين دليل اين بزرگ معلم اخلاق و بيدار كننده غافلان و بى خبران با سه تشبيه به آن شخص و امثال او هشدار دارد: تشبيه اول: كار تو مثل اين است كه گمان مى كنى مرگ مال ديگران است و تو حيات جاويدان دارى.
روزى جنازه تو را نيز بر مى دارند و تشييع كنندگان تو را به سوى آرامگاه ابدى ات مى برند.
آيا دوست دارى آن روز دوستانت در تشييع جنازه تو بخندند؟ دوم: آيا «حق» ـ به معناى وظايف واجب و مسئوليت هاى الهى و وجدانى ـ مخصوص ديگران است و تو مستثنا هستى و يا اين كه تمام حقوق واجبه را ادا كرده اى و الان خوشحالى و مى خندى؟ سوم: آيا گمان مى برى تشييع جنازه مانند بدرقه مسافرانى است كه به زودى به سوى تو باز مى گردند؟ گرچه چند روزى رنج فراق را تحمل مى كنى ولى به هنگام بازگشت شادى زائد الوصفى جاى آن را پر مى كند؟ در حالى كه سفر مرگ، سفرى است كه هرگز بازگشتى در آن نبوده و نخواهد بود و رنج فراق و جدايى از عزيزان از دست رفته جاويدان است.
با اين حال چه جاى خنديدن است.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين بحث به تعبيرات تكان دهنده ديگرى پرداخته و مى فرمايد: «ما آنها را در قبرشان جاى مى دهيم و ميراث آنها را مى خوريم (و چنان غافل و بى خبريم كه) گويى بعد از آنها جاودانه مى مانيم»; (نُبَوِّئُهُمْ أَجْدَاثَهُمْ، وَنَأْكُلُ تُرَاثَهُمْ، كَأَنَّا مُخَلَّدُونَ بَعْدَهُمْ).
غافل از اين كه فردا نيز ديگران ما را در قبرهايمان جاى مى دهند و ميراثمان را در ميان خود تقسيم مى كنند و اين روند همچنان ادامه مى يابد و هر كسى چند روزى نوبت اوست و به گفته شاعر: هر كه آمد عمارتى نو ساخت *** رفت و منزل به ديگرى پرداخت هنگامى كه در مجلس يادبود و به اصطلاح فاتحه براى يكى از دوستان يا عزيزانمان شركت مى كنيم بايد در همان حال به اين فكر باشيم كه روزى هم چنين مجلسى براى ما مى گيرند و دوستان و بستگان ما در آن به فاتحه خوانى براى ما مشغول مى شوند، بنابراين از هم اكنون بايد به فكر آن روز باشيم نه اين كه خنده مستانه سر دهيم و همه اين واقعيت ها را به دست فراموشى بسپاريم.
افراد غافل و بى خبرى هستند كه چون نام مرگ برده مى شود فورا مى گويند: بس كنيد.
خدا چنان روزى را نياورد.
و يا چون از كنار قبرستان رد مى شوند روى خود را بر مى گردانند! فارغ از اين كه اگر ما از مرگ غافل شويم او از ما غافل نمى شود و به گفته امام(عليه السلام): «وَكَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ، وَطَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ; چگونه غافل مى شويد از چيزى كه هرگز از شما غافل نمى شود و چگونه طمع داريد در چيزى كه هيچ گاه به شما مهلت نمى دهد».
سليمان پيغمبر بزرگ خدا با آن همه قدرتى كه داشت به هنگام پايان عمر فرشته مرگ لحظه اى به او مهلت نداد كه از حال ايستاده بنشيند و در همان جا روح او را گرفت و با خود برد و جسم بى جان بعد از آنكه موريانه عصايى را كه بر آن تكيه كرده بود خورد، به زمين افتاد با اين حال ما چه انتظارى داريم.
در پايان اين كلام حكمت آميز، امام(عليه السلام) براى بيدار ساختن آن شخص غافل كه در تشييع جنازه بلند مى خنديد و كسانى كه همچون او فكر مى كنند فرمود: «بعد از اينها ما هر واعظ و اندرز دهنده اى را فراموش كرديم در حالى كه هدف مسائل سنگين و آفات نابود كننده قرار گرفتيم (با اين حال چه جاى غفلت و فراموشى است؟)»; (ثُمَّ قَدْ نَسِينَا كُلَّ وَاعِظ وَوَاعِظَة، وَرُمِينَا بِكُلِّ فَادِح وَجَائِحَة!).
تعبير به «وَاعِظ وَوَاعِظَة» براى تعميم و گسترش است، زيرا بعضى از حوادث مانند موت از آن به عنوان واعظ تعبير مى شود و بعضى مانند آفت ها و بليه ها به عنوان واعظه از آن تعبير مى كنيم.
آرى همه آنها به روشنى ما را اندرز مى دهند كه بيدار باشيد و به پايان زندگى خود و وظائفى بينديشند كه در برابر آن داريد.
به خصوص اين كه معلوم نيست فردا چه كسى از ما باشد و چه كسى نباشد.
واژه «فادح» در اصل به معناى شىء سنگين است سپس به هر حادثه اى كه بر جسم و جان انسان سنگينى كند اطلاق شده است.
و
اژه «جائحة» به معناى امور نابود كننده است، لذا اين دو نسبت به يكديگر از قبيل اقل و اكثر هستند.
آشكارترين واعظ همان حادثه مرگ است كه هر روز براى دوست و آشنايى رخ مى دهد.
مخصوصاً در زمان ما، صفحه حوادث جرايد و تسليت ها همه روز پر است از خبر فوت گروهى كه ديروز در ميان ما مى زيستند و امروز به ديار مردگان رفته اند.
امام اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد: «فَكَفى واعِظاً بِمَوْتى عايَنْتُمُوهُمْ، حُمِلُوا اِلى قُبُورِهِمْ غَيْرَ راكِبِينَ; اين واعظ براى شما كافى است كه همه روز مردگانى را مى نگريد كه آن ها را به سوى گورهايشان مى برند بى آنكه خودشان بخواهند».
در روايات متعددى اين تعبير از پيشوايان معصوم(عليهم السلام) نقل شده است: «كَفى بِالْمَوْتِ واعِظاً; براى وعظ و اندرزِ انسان ها مرگ كافى است».
آیا با امام زمان ارتباط دارید؟
امام باقر در تفسیر آیه 200 سوره آل عمران می فرمایند :
رابطوا امامکم المنتظر2 ،
با امام زمانتان رابطه داشته باشید ، حضرت آیت الله بهجت رحمة الله علیه در این رابطه می فرمایند:
تا رابطه ما با ولیّ امر، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قوی نشود، کار ما درست نخواهد شد.و قوّت رابطه ما با ولیّ امر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هم در اصلاح نفس است.
باز باید از خودم بپرسم از قصه معرفت که بگذریم،چقدر امام زمان خود را یاد می کنیم که این از حداقل هاست امام زمان در کلامی می فرمایند: انا غیر مهملین لمراعاتکم ولا ناسین لذکرکم3 ،
ما شما را فراموش نمی کنیم!
؛ محبت او که مظهر مهر خدای رحمان است ما را فرا گرفته اما در کدامین کوچه غفلت در این دنیای رنگ و ریا و بی وفایی گیر کرده ایم که یادی از او نمی کنیم،همان یادی که البته باب لطف و توجه خدا به ماست.
یکی از دستور العمل های ارتباط با امام زمان این است که برای فرج او که فرج عالم است دعا کنیم البته باز باید یادآور شوم که در این روزگار آخرالزمان یاد کردن و دعا کردن برای آن آئینه حسن حضرت پروردگار خود نعمت و رزقی بزرگ است که باز چگونه توان از عهده شکر آن بر آمد؟؛
#قال المَهدي(عج): «أَكْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُم»4
برای تعجیل فرج بسیار دعا کنید ،زیرا همین موجب فرج و گشایش شماست .
یاد او باب گشایش است و دعای برای فرج او اول درهای رحمت خداوند را به روی خود ما باز می کند که این عمل خود از کمترین وظایف شیعیان آن امام منتظر در قبال حضرت است.
خیلی از ما بیشترین دعایی که گاهی برای امام زمان می خوانیم همین دعای "اللهم کن لولیک" است که دعای برای سلامتی حضرت است اما قدر همین دعا را هم نمی دانیم ،
او گوش شنوا و چشم بینای خداوند است ،او همان مهربانی است که ما در این دوران سخت دستور داریم در خانه او برویم و از او استمداد بجوییم، این دعا ها بهانه است تا باز نام مهدی بر زبان ما جاری شود تا باز تابلوی نجات در این دوران جلوی چشممان بیاید ، پدر معنوی ما اوست ،همان پدری که چون یعقوب نبی برای فرزندان گنهکار خود استغفار می کند؛ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ5 ؛ ای پدر برای گناهان ما طلب آمرزش کن که ما خطاکار بوده ايم.
🆔https://eitaa.com/nahjolbalaghehvazendegi
هدایت شده از دریچه
🔴جای برخی مسئولین تندیس ابوالهول کاشته بودیم احتمالا الان نتیجه ی بهتری میگرفتیم!
سیروس
@Fetan
هدایت شده از دریچه
🔴30 سال از فاجعه حمله ناو آمریکایی وینسنس به ایرباس هما بر روی خلیج فارس در مسیر بندرعباس- دبی گذشت
@Fetan
هدایت شده از جوان حزب اللهی
👆توییت خبرنگار اصلاح طلب، در بحبوحهی انتخابات
😐تو رو خدا ادامه بدین و برین و هیچوقت برنگردین....
پدر مملکت رو درآوردین شما...
🆔👇👇👇
@javane_hezbollahi
هدایت شده از ویدیو چک
💢این تصویر را به شبکه #منوتو یا کانال #آمدنیوز بدهید اینگونه تیتر میزنند:
مار فداکار #ماهی در حال سقوط را #نجات داد!!!
رسانه ها آنچه میخواهند را به شما نشان میدهند،نه آنچه هست را!
#سواد_رسانه_ای
ویدیوچکـ / @videocheck_media
💢 رسانه ای متفاوت برای شما☝️
هدایت شده از 📚قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات
🇮🇷 وقتی مردم به مشکل بی آبی می خورند!
🔺یه عده ضد انقلاب: مرگ بر نظام و مملکت و...
🔺یه عده هم کمپین آب رسانی به مردم مظلوم راه می اندازند و کمک می کنند!
کدام به فکر مردم هستند❓❓
🎀 👇دعوتید 👇🎀
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
✨اسلام_واقعی✨
💢گناه کوچک و چشم پوشی
✅ گناه یواشکی دیگران را چشمپوشی کنید... به روی خودتان نیاورید! بگذارید خودش توبه کند!
✅حتی در دادگاه هم دین ما میگوید درمواردی چشم پوشی کنید!
مستحب است قاضی به متهمی که گناهش مربوط به خودش و خدا هست (حق الناس نیست) حرف یاد بدهد!
یعنی مثلا بو او بگوید شراب خوردی یا از داروهایی که بوی شراب میدهد؟ یا مثلا بگوید شب بود ، خیال کردی همسر خودت بوده؟!
ائمه خودشان به نحوی راه فرار را به مردم یاد میدادند که حد نخورند و قبح گناه نشکند!
خدا با احکامش آبروداری میکنه ، اما بعضی از ما منتظریم یک #آتو پیدا کنیم؟
روایت میگوید: یک سوم همزیستی خوب، "تغافل" است ، یعنی ندید گرفتن اشتباه فردی دیگران!
اینها به معنای کنار گذاشتن امربه معروف نیست
⚜https://eitaa.com/nahjolbalaghehvazendegi
هدایت شده از روشنگری
🔻 این مادر در این حال هنوز بچه اش را سخت در آغوش داشت . .
🗣 روایت منصور قاسمی از تفحص شهدای حمله موشکی ناو امریکا به هواپیمای مسافربری ایران
#حقوق_بشر_امریکایی
🆘 @Roshangari_ir
هدایت شده از روشنگری
▪️| چرا فقط وقتی قرآن مطلا میبینیم یاد فقرا هستیم؟ با تابلوی ۵ میلیاردی چند گرسنه سیر میشود؟!
🆘 @Roshangari_ir
روزها فکر می کردم اگر مسجد این ها را داشته باشد کجا بهتر از خانهی خدا؟ من حرف هایم را زدم. آنها شنیدند. در آرامش. برای چند لحظه. بعد شروع کردند. توفانی. بی وقفه. طولانی. از پخش سریال های جذاب و رنگارنگ توسط صدا و سیما گفتند. از بی توجهی امور مساجد و فرمانداری و سازمان تبلیغات. از قبض های گران آب و برق و گاز. از سرایداری که چند ماه بی حقوق مانده بود و از خیلی چیزهای دیگر.
آنها می گفتند و من به ماشین های سیاه فکر می کردم. به کت و شلوارهایی که هر شب رنگشان عوض می شد. به بوی عطری که از چند فرسنگی داد می زد قیمتش با عطر تیروز و گل محمدی که بچه های حوزه می زدند کلی توفیر دارد. به گوشی موبایل که آن روزها فقط از ما بهتران داشتند. همهی خواسته های من مگر چقدر خرج داشت؟
آن شب با ماشین سیاه کوچکتر برگشتم. یک پژوی سیاه حتی با شیشه های سیاه. داخلش سیاهی و قرمزی با هم آمیخته بودند. روکش های صندلی اش چرم سیاه بودند با خط های قرمز. بیشتر از همه حرکت نور ضبط صوتش توجهم را به خودش جذب می کرد. در سیاهی شب و ماشین تنها نوری بود که مانده بود.
تمام راه به سکوت گذشت. در بالایی حوزه پیاده شدم. پایم که به زمین رسید تصمیمم قطعی شد. میانهی در رو به جوان صاحب ماشین سیاه کردم و گفتم می شود فردا بعد از ظهر کمی زحمتتان بدهم. جوان انگار دنیا را از خدا گرفته باشد دست روی سینه گذاشت و با چند عبارت جوانانه از نوکری و مخلصی گرفته تا کوچکی و غلامی گفت که حتما می آید. گفتم بزرگوار است. سرور است . آقا است. ارباب است و خواستم که فردا ساعت سه بعد از ظهر درب بالایی حوزه باشد. زمستان بود. اذان را زود می دادند.
فردا شد. ساعت سه شد و من پیراهن سفیدم را پوشیدم ! لباده سرمه ای ام را تنم کردم. عمامه سفیدم را سرم گذاشتم. توی آینه خودم را نگاه کردم. عبایم را زیر بغلم گذاشتم و از درب بالایی حوزه رفتم بیرون. جوان به وعده اش وفا کرده بود. با ماشین سیاهش سرقرار حاضر بود. شلوار جین آبی و پیراهن سیاهش ترکیب خوبی درست کرده بودند. سوار شدم و سوار شد. باز هم صدای ضبط ماشین را تا آخر کم کرده بود. سعی کردم بفهمم چه جور موسیقی گوش می کند. از بالا و پایین رفتن خط های نورانی که متناسب با موسیقی بالا و پایین می رفتند. حدس زدم یک ترانه ی قدیمی باشد. بی هیچ دلیلی. الکی. دلم دوست داشت این جوری حدس بزند. ناامیدش نکردم. جوان ماشین سیاهش را سر و ته کرد گفت : ما در خدمتیم حاج آقا. گفتم بزرگوارید. گفتم خدمت از ماست. و چند کلمهی دیگر که باید به رسم قدردانی و تشکر می گفتم. فرمان گرفتن و دنده عوض کردنش را دوست داشتم. حس راننده های حرفه ای را داشت. من آن روزها رانندگی بلد نبودم. اما دوست داشتم بعدها که راننده می شدم شبیه به او باشم. فرمان را با نوک انگشتانم بچرخانم. دنده را با کف دستم عوض کنم و به راهنما تقه بزنم. او همهی این ها را داشت. در یک سر و ته کردن توی کوچه ی بالایی حوزه همه ی این ها را انجام داد و بعد پرسید کجا بروم حاج آقا؟ گفتم برویم شهرک . آنجا کمی کار داریم. مؤدب و نجیب بود. چیز دیگری نپرسید. رفت شهرک.
وارد شهرک که شدیم جوان پرسید از کدام خیابان برود. من اسم خیابان های شهرک را بلد نبودم. گفتم خیابان اصلی. با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی همین خیابان؟ خیابان را برانداز کردم. بزرگ بود. عرض داشت اما آدم نداشت. با سردرگمی گفتم نه. منظورم یک جایی است که آدم داشته باشد. شلوغ باشد. محل آمد و رفت باشد. اصلا نمی دانستم آن شهرک چنین خیابان هایی دارد یا نه. بار اولم بود در روشنایی روز می رفتم آنجا. جوان لبخندی زد و فرمان ماشینش را چرخاند. انگار می خواست بچه ی شهرک بودنش را به رخ بکشد. وقتی به خیابانی رسید که آدم داشت لبخند روی لب هایش نشست. یک خیابان شهری با مغازه های شهری. فست فود. کافی نت. لباس فروشی. سوپری. حتی موبایل فروشی که آن روزها کم بود و حتی باشگاه بدنسازی.
جوان چند متری از خیابان را که با ماشین سیاهش طی کرد پرسید همین جا حاج آقا؟ همین جای او آخر خط من بود. تصمیمم را گرفته بودم. نمی دانستم چه می شود. چنان تصمیمی حدی از دیوانگی می خواست و من آن روزها آن حد را پر کرده بودم. گفتم بله. همین جا. ترمز کرد و من پیاده شدم. پایم که به زمین رسید احساس کردم زمان یخ زد. احساس کردم مردم بی حرکت سر جایشان منجمد شدند. احساس کردم همه ی آدم های داخل خیابان خیره خیره به من نگاه می کنند. آن ساعت روز من آنجا چه کار داشتم. نه پولی در جیب داشتم که بگویم برای خرید آمده ام. نه آشنایی که برای دیدنش آمده باشم. من مردم را نگاه می کردم. مردم من را. بی حرکت، یخ زده، ساکت. چاره ای نداشتم. باید حرکت می کردم. در ماشین را که به هم زدم یک نفر حرکت کرد.
موهای بلندی داشت. آنقدر که توانسته بود از پشت موهایش را ببندد. از رنگ کاپشنش خوشم آمد. سرمه ای بود و با خط های نارنجی. همیشه ترکیب سرمه ای و نارنجی را دوست د
به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای مسعود دیانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای مسعود دیانی در سال 1360 در اصفهان به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه مشغول تحصیل می باشد. او سفرهای تبلیغی متعددی به شهرهای اصفهان، تهران و دماوند داشته و از آثار وی می توان به بازنویسی و تصحیح چندین اثر از بانو امین و گزینش و مقدمه نویسی چندین مجموعه شعر نبوی برای مؤسسه ی آینده سازان با عنوان «باران اگر تو باشی» اشاره کرد. گذراندن دورههای داستان نویسی، مستندنگاری و شعر در بنیاد شعر و ادبیات داستانی و مدرسه ی اسلامی هنر در کارنامهی علمی وی دیده می شود.
* سیب های نارس
پای منبرم خلوت بود. این برای من که اولین ماه رمضان بعد از معمم شدنم را تجربه می کردم سخت و ناخوشایند بود. بعدها منبرهای خلوت را بیشتر دوست داشتم؛ مثل منبرهای اول که خودم بودم و صاحب مجلس! منبرهایی که حتی صاحب مجلس هم می رفت و برای همهی موجودات نادیدنی حرف می زدم. آن روزها اما جوان بودم. پر بودم از شور و غرور. تحملش برایم سخت بود که از یک شهرک چند هزار نفری فقط و فقط ده دوازده نفری مرد پای منبرم بنشینند. زن ها هم بودند. لابد کمی بیشتر.
شب ها می آمدند دنبالم. کمی بعد از افطار. با ماشین های سیاه. وضع هیأت امنای مسجد خوب بود. ماشین های سیاه داشتند. ماشین های سیاه نو. یک پژوی سیاه سیاه که حتی شیشه هایش هم سیاه بود با یک ماشین بزرگ که قدش یک سر و گردن از ماشین های اطرافش بلند تر بود. اگر پاترول های دو رنگ قدیمی را شاسی بلند حساب نمی کردم این اولین شاسی بلندی بود که در همهی عمرم سوار می شدم.
حس خوبی داشت. ماشین با متانت و غرور راه می رفت. حس برای خود کسی شدن را داشتم. بوی نویی ماشین که با بوی عطر آقای راننده در هم گره خورده بود آن شب ها را برایم دلنشین می کرد. راننده ماشین یک آقای قد بلند بود. بدون مو. با پیشانی بلند. خوش اخلاق. خندان. گرم و مشخصا مایه دار. آخری را پیش از آنکه از ماشینش، لباسش، گوشی تلفن همراهش و کفش های براق مشکی اش بفهمم، از احترام بقیه هیأت امنای مسجد فهمیدم. یک شب هم کمی سیب به من داد. آن شب فهمیدم باغ سیب هم دارد. بعد ها چیزهای دیگر هم فهمیدم.
خلوتی مسجد علت های مختلفی داشت. مثلا شب بود و دور بود. انگار مسجد را از عمدا دور از خانه های اهالی ساخته بودند. انگار مسجد با خانه ها قهر بود. از اول منزوی و دورافتاده ساخته شده بود. مثل بچه های سر راهی. صدای اذان که از بلندگوها پخش می شد پیش از آنکه به آپارتمان های شهرک برسد، خسته می شد و بر زمین می افتاد. راه هم تاریک بود. سوسوی چراغ های زرد تیرهای چراغ برق به جای آنکه نور داشته باشند غم داشتند. انگار آن راه را فقط برای عاشق ها ساخته بودند.
یا مثلا ساختمان مسجد روح نداشت. یک ساختمان مردد و سرگردان بود. بی هویت. نه ساده بود که آدم دل به سادگی اش بدهد نه هنرمندانه که آدم مجذوب ظرافت های هنری اش شود. خشن بود و برای خشن بودنش حق داشت. ترکیب آهن و سنگ خشن می شد و آنجا چیزی جز آهن و سنگ نبود. سازنده اش انگار خواسته بود انبار بسازد. آهن ها و سنگ ها را روی هم سوار کرده بود و یک حجم تو خالی در آورده بود. نه من، نه هیچ کدام از هیأت امنای مسجد برای خانهی خودمان اجازه نمی دادیم این قدر بی روح و بی سلیقه کار کنند. اگر آنجا خانهی ما بود نورش، رنگش، طراحی اش، نقشه اش، همه چیزش فرق می کرد. خانهی ما نبود. خانهی خدا بود!
آن شب دلم گرفت؛ اما آن روزها برای آن چهل دقیقه منبر ساعت ها مطالعه می کردم. انبوهی از مطالب را آماده می کردم و در حجم خالی مسجد رهایشان می کردم. شب ها بعد از منبر خستگی اش روی تنم می ماند. گاهی سر تکان دادن یک پیرمرد بهترین تشویق برای سخنران بود و آن شب ها بعضاً پیرمردی به مسجد نمی آمد. یادداشت برداری یک جوان قند توی دل منبری آب می کرد و آن شب ها هیچ جوانی نبود که کاغذی و قلمی در دست داشته باشد و نکته ای بنویسد. حتی زنی هم نبود که هنگام بیرون آمدن از مسجد جلوی آدم را بگیرد و نکته ای بپرسد، التماس دعایی داشته باشد، توصیه ای بکند یا درد دلش را بگوید. بودند. پیرمرد و جوان و زن. اما کم بودند. بی سر تکان دادن. بی قلم و کاغذ. بی درد دل.
از منبر که پایین آمدم نشستم کنار آدم هایی که توی مسجد مانده بودند. بیشترشان هیأت امنای مسجد بودند. نشستم و دور سینی چایی از خلوتی مسجد گله کردم. از بی روحی اش. از بی سلیقگی شان. گفتم مسجد باید زیبا باشد. باید ظرافت داشته باشد. باید تمیز باشد. باید گل طبیعی داشته باشد. باید بوی خوب بدهد. باید نور داشته باشد. باید چایی اش طعم دارچین و هل بدهد. حتی باید قندش شکسته باشد. آن
اشتم. روی شانه اش چیزی آویزان کرده بود. نزدیک تر که شد دیدمش. گیتار بود. توی یک کاور مشکی. بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهن داشتم. جوان سرش پایین بود و جز سنگفرش پیاده رو چیزی را نمی دید. زیر لب آهنگی زمزمه می کرد. یا دست کم من این شکلی خیال کردم. جوان باشی. موهایت بلند باشد. بر شانه ات ساز آویزان باشد. چشم هایت سنگفرش پیاده رو را دنبال کنند. آن وقت چیزی زیر لب زمزمه نکنی؟ حکما عاشق هم بود.
پیش از آنکه از کنارم رد شود سلامش کردم. سلامش نمی کردم رد می شد بی آنکه حضورم را حس کند. صدایم را بلند کردم. آنقدر که در هیاهوی خیابان و آواز زیر لبش گم نشود. سلام. سرش را بلند کرد. جا خورد. چشم هایش پاییز بود. سرد و غباری. با دستپاچگی جواب سلامم را داد. بریده و کوتاه. دستم را به سمتش دراز کردم. دستش را به سمتم دراز کرد. فشردمش. فصل دستش با فصل چشمش فرق می کرد. حدس زدم مال کاپشنش باشد. توی جیب های کاپشن سرمه ای با خط های نارنجی لابد تابستان بود. مرداد بود اصلا. اگر نسیم عصر زمستانی از سمت او می وزید بوی سیگارش را هم با خودش می آورد. خندیدم. حالش را پرسیدم. گفت خوب است. توی دلم گفتم حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن. به فکرهایش فکر کردم. یک آخوند، در آستانهی یک ماشین سیاه، میانهی پیاده رو ، در یک عصر زمستانی با او چه کار می توانست داشته باشد؟ پاسخ های احتمالی اش را توی ذهنم مرور کردم و خندیدم. از آهنگ درخواستی داشتن تا امر به معروف و نهی از منکر کردن. از خنده ام به خواسته ام پل زدم و گفتم: می توانم یک خواهشی ازتان داشته باشم؟ ممنون می شوم رویم را زمین نیندازید.
نگاهم کرد. هاج و واج. پاسخم داد این چه حرفیه حاج آقا!؟ شما امر بفرمایید. هر کاری باشه همه جوره در خدمتیم. لبخندم هنوز روی لب هایم نماسیده بود. نگاهش کردم و گفتم راستش من آخوند مسجد این شهرکم. چند روزی هست که من را برای نماز و سخنرانی اینجا دعوت کرده اند. البته فقط شب ها می آیم. اما خب راستش هیچ کسی پای منبر من نمی آید. زیاده از حد خلوت است منبرم. این آقایان – رو کردم به جوان صاحب ماشین سیاه که حالا نگاهش آمیزه ای از تعجب و لبخند و رضایت شده بود – می گویند به خاطر بی سوادی من است که هیچ کس به مسجد نمی آید . نمی دانم آن لحظه آن همه تخسی را از کجا آورده بودم که ادامه دادم من از شما خواهش می کنم. تمنا می کنم امشب یک توک پا بیایید مسجد. پای منبر من را شلوغ کنید. آبرویم را بخرید. خواهش می کنم . یک سر بیایید. همین.
تا حوالی اذان سوار بر ماشین سیاه در شهرک چرخ زدیم. خیلی جاها را سرک کشیدیم. یک دبیرستان پسرانه که بچه ها توی حیاتش فوتبال بازی می کردند. یک باشگاه بدنسازی که بعضی جوان هایش یادشان رفته بود ماه رمضان است و نباید آب و خوردنی بخورند. یک کارگاه های ساختمانی که چند کارگر افغانی برای خودشان آتش درست کرده بودند. یک کافی نت که روی همه ی صفحه های مانیتورهایش یاهو مسنجر با شکلک های خندان و ریسه اش باز بود. هیچ خیابان و کوچه ای را نگذشتیم بی آنکه دست نیازم را به سمت رهگذران و عابرانش دراز کنم.
کمی مانده به افطار برگشتم. برگشتم به حوزه. جوان صاحب ماشین سیاه گفت دوباره خودش پی ام می آید. رسم آن جا این جوری بود. اذان و نماز و منبر یک ساعتی بعد از افطار برگزار می شد. گفت خودش پی ام می آید. گفت من خیلی مردم. حتی به مولا هم قسم خورد. گفت جوان های شهرک تا حالا چنین چیزی ندیده بودند. گفت حتم دارد امشب مسجد از جمعیت لبریز می شود. گفت راهش همین است اصلا.
پیش از پیاده شدن دست کردم توی جیب لباده ام. پنج تا اسکناس سبز در آوردم. از قبل کنار گذاشته بودم. رو به سمت جوان دراز کردم و گفتم می شود زحمت بکشید برای امشب زولبیا بامیه بخرید؟ مهمان داریم. خوبیت ندارد پذیرایی نکنیم از مهمان هایمان. جوان دستش را روی دستم گذاشتم و هل داد سمت خودم: «من نوکرتم حاجی. شما امر کن. ردیفش می کنم. به ارواح خاک مادرم اگه ازتون پول را بگیرم. شما امروز مرامی سنگ تموم گذاشتید. حالا می خواین لهمون کنید. به روی چشمم حاجی. خوبش را هم می گیرم.» ته دلم از این که پول را نگرفت خوشحال شدم. آن وقت ها شهریه ام چهارده هزار تومان بود. البته ماه رمضان هم بود. ماه رمضان ها کسی بود که ما هیچ وقت نشاختیمش. کسی که نذر می کرد طلبه ها برایش قرآن ختم کنند و برای هر ختم قرآن سی هزار تومان پول می داد. من هم گرفته بودم و با آن پول یک میز تحریر چوبی خریده بودم. سی هزار تومان. دیگر برایم پولی نمانده بود. خوشحال شدم که جوان پنج تا هزاری سبز را نگرفت. اگر می گرفت کارم سخت می شد. تا وقتی که پاکت تبلیغم را می گرفتم. آن وقت دوباره وضعم خوب می شد.
دل توی دلم نبود. یعنی می آمدند؟ یعنی التماس هایم را پاسخ می دهند؟ یعنی کارم می گیرد؟ یعنی چند ساعت سوار و پیاده شدن و سر و کله زدن ها و خل و چل بازی ها و دیوانگی هایم ثمره ای خواهد داشت ؟ یعنی ها و
یعنی ها و یعنی هایی که پشت هم ردیف شده بودند. پیش از نماز اوضاع همان بود که هر شب بود. همان خلوتی، همان آدم ها و حتی همان پردهی برزنتی چرک مرده. به خودم امید دادم که حالا اول وقت است. آنها قول دادند که می آیند. می آیند. حتما می آیند.
تعقیبات نماز عشا که تمام شد سر به سجده گذاشتم. شاید طولانی تر از هر شب. بلند شدم. روی برگرداندم. خندیدم. مسجد شلوغ بود. نه آنکه لبریز از جمعیت باشد. این خبرها نبود. ده دوازده نفری بیشتر از شب های قبل آمده بودند. این خودش کلی شادی داشت. دو برابر شدن جمعیت. حتی سه برابر شدنش. پیش از همه نگاهم افتاد به جوان گیتار بر دوش عصر. مشغول نماز خواندن بود. کاپشنش را تا کرده جلویش پهن کرده بود. پیراهن لی به تن داشت. آستین هایش را بعد از وضو پایین نزده بود اما دستبند چرمش را بسته بود. یک دستبند چرم قهوه ای سوخته که رویش با خط نستعلیق شعری از حافظ حکاکی شده بود: من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان. قال و مقال عالمی می کشم از برای تو. کنارش جوان دیگری ایستاده بود. می شد حدس زد دوستش باشد. از شباهت لباس هایشان یا از زوایه زانوی خم شده شان در حال قیام نماز حتی. تمام شادی های دنیا آمدند و در دلم خانه کردند. حس اجابت بود که در دلم غنج می رفت. مثل حس گدایی که دست خالی بر نمی گردد. آن ده دوازده نفر رویم را زمین نینداخته بودند .
جوان صاحب ماشین سیاه بیش از این ها امید داشت. این را از حجم زولبیاها و بامیه هایی که خریده بود فهمیدم. به قاعده ی صد نفری شیرینی خریده بود. عوضش در مهمان نوازی مان سنگ تمام گذاشته بودیم. می شد یک دل سیر شیرینی خورد.
منبر آن شب را دوست داشتم. آیه ای از قرآن خواندم. حدیث خواندم. نزدیک میلاد امام حسن بود. جوک تعریف کردم. شعر خواندم و مفصل دعا کردم. از مهمان هایمان هم تشکر کردم. از بزرگواری شان. از تواضعشان و از آمدن و نشستنشان. از آن ها خواستم شب های دیگر هم بیایند. گفتم مسجد خانه ی خداست. برای فضیلت های مسجد آمدن حدیث خواندم. آیه خواندم. حرف زدم. از جماعت دعوت کردم شب های دیگر هم به مسجد بیایند.
🆔https://eitaa.com/nahjolbalaghehvazendegi