eitaa logo
گروه نحل
527 دنبال‌کننده
402 عکس
26 ویدیو
10 فایل
☘️ گروه نحل در عرصه های فرهنگی، تبلیغی، جهادی و خیریه فعالیت می کند ☘️ 📩 ما را از انتقادات و پیشنهادات خود بهره مند سازید 📩 🆔 @nahl1425
مشاهده در ایتا
دانلود
بر تنه درخت مُگ... سلام. عزادرای همتون قبول درگاه حق. الهی که باب الحوائج علی اصغر علیه السلام همه کسانی که متن ما رو میخونند حاجت روا کنه. بریم سراغ خاطره نگاری امشب.‌ خیلی دیر شد. تا همین الآن یکی از دهه هشتادی های آبادی پیشم بود و با هم از زمین و زمان حرف زدیم. پسر خوبی بود. نکات خوبی هم رد و بدل شد. البته به نظر من. عرفان هم جسته گریخته میومد یه چیزایی میگفت. خیلی باز نمیکرد. عرفان هم پسر دهه هشتادی و خوش تیپ و فوتبال بلد هست. آروزه داره بتونه تو مس کرمان بازی کنه.‌ و البته این طور که این چند روزه من شناختمش بعید نیست. برای من خیلی عجیبه یه پسر فوتبال بلد و با نماز و گریه کن امام حسین علیه السلام و البته بی رغبت به درس و بحث. سال دیگه کنکور انسانی داره. ولی نمیدونم که چرا این نسل رو هر کاریش می کنی کلمات و واژگان به نا امیدی و بن بست نسبت به آينده منتهی میشه.‌ عشق و علاقه خیلی هاشون همین عزاداری امام شهیدان و زیارت اربعین هست.‌ بعضی ها شون خیلی ناراحتند از این که نمیتونند شاید به خوبی عرض ارادت کنند و قطره اشکی بریزند و بعضی ها شون هم هی اصرار که حاج آقا کم سینه زدیم. تک تک شون دوست دارند براشون واحد خونده بشه. برخی دیگرشون هم میگن حاجی خواهشا یه نوحه دو دمه برامون بخون خوب سینه بزنیم. امشب این نوحه دو دم رو هم خومندیم اصغر من کی به زبان آمده حرمله با تیر و کمان آمده‌... در مورد نسل های دهه هفتادی و هشتادی شون نمیدانم شاید بهترین راه نشستن پای حرف ها و درد دل هاشونه . از زیست عجیب و خواب های آشفته و بدون تعبیر در فضای مجازی تا محدودیت ها در فضای حقیقی . زندگی در محیط کوچک روستا و هزار امال و آرزو. امشب کربلایی احمد پور صادقی صاحب خونه شریف و نجیب ما آمده و هم برامون روضه علی اصغر علیه السلام خوند چه روضه ای. با همون سبک و سیاق محلی. صفا کردیم. و هم چند تا نوحه که وخوب سینه زدند.‌ منبر و روضه خودم هم به نظرم خوب جا افتاده بود. یکی دو تا از بچه های ده یازده ساله پای منبر چه حالی پیدا کرده بودند.‌ با آنکه امشب پذیرایی و شام بود و چند تا پیام نشون‌ دادند که حاجی غذا آماده است روضه برای بعد شام باشه و گرنه ممکنه غذا کم‌ بیاد یا سرد بشه! اعتنایی نکردم. صحبتها رو به پایان رسوندم. در مورد سبک شمردن دین داری و بخصوص نماز که ستون دین محسوب میشه صحبت کردم. فرموده حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و عواقب پانزده گانه سبک شمردن نماز رو مطرح کردم. و چند تایی رو خلاصه وار نام بردم. عمر بی برکت. رزق بی برکت. دوری از سیمای صالحان ووو خدا رو شکر جلسه خوبی شده بود. گهواره علی اصغر علیه السلام رو هم‌کنار مجلس گذاشته بودند دور تا دورش پارچه های سبز رنگ‌ گرفته بود.‌ حسین پسر صاحب خونه قبلا گفته بود که حاج آقا امشب گهواره بچگی منو میارن برای روضه علی اصغر علیه السلام. برنامه نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا هم مطابق روال روزهای قبل برپا بود.‌ دم ظهری رفتیم با عرفان و ابوالفضل برای چیدن ربی. یک نوع خرمایی است که تو روستای خرمشهر مرکزی بار میاره. ابوالفضل از درخت《مُگ》همون نخل خودمون رفت بالا و یک سطل خرما چید. ما هم برای این که تجربه ای کرده باشیم یکی دو شاخه از درخت مُگ بالا رفتیم. دیدیم خیلی سخت و دشواره. به همین خاطر به یه چند تا عکس بسنده کردیم و پایین اومدیم.
بعد ظهر حاج آقای علوی سید خوش سیمای مشهدی به روستا آمد. حاج آقای علوی چند سال در همین روستا تبلیغ میکرد. حالا با خانواده از روستای محمود آبادی کَتَکی [اگر اشتباه نکنم] آمده بود تا به اهالی سر بزنه.‌ با همه کوچیک و بزرگ خوش و بش میکرد. معلوم بود سید بزرگوار در کارش در روستا موفق بوده.‌ البته کار ما رو هم سخت تر میکرد. یک ساعتی به اذان مغرب داریم.‌ کلاس رو برگزار کردیم. یکی دو روزی هست درد کمر دارم. صندلی آوردن‌ و بچه ها روی دو تا روفرشی نُه متری پهن کردند و نشستن. گفتم هر کی رو صدا زدم بلند شه تا سوال بپرسم. امیر علی بلند شو. کلاس چندمی؟ کلاس چهارم. خوب چهار تا کار بد نام ببر. اون هم چهار تا نام می برد. آفرين بشین نفر بعدی. فاضل بلند شو ببینم. کلاس چندمی؟ کلاس سوم. خوب سه تا کار خوب نام ببر. یک به پدر و مادر احترام بذاریم. دو نماز بخونیم. سه: اذیت نکنیم. آفرين بفرما بنشین. راستی کدوم از شما تکلیف پریروز رو انجام داد و دست پدر و مادرش رو بوسید؟ همه به غیر یه نفر یادشون رفته بود. البته دخترها نبودند. به اون‌ یه نفر گفتم: آفرین چراغ اول رو روشن کردی. تو اولین کاندیدای اهدای جایزه هستی. آخر کلاس گفتم هر کاری من میکنم بی کم و کاست تکرار کنید. حالت خنده. همه خنده. حالت اخم همه اخم. حالت تعجب همه تعجب و البته قهقهه دوستان مون هم در میدان طنین انداز بود.‌ در انتها با یه ذکر یا حسین علیه السلام کلاس تمام شد. خوب حالا دیگه غروب شد. پاشید برید برای نماز وضو بگیرید و کمک کنید باقی رو فرشی ها رو هم پهن کنید . تا یادم نرفته این رو هم بگم که صبح فاطمه دختر سعادت و حانا خواهر حمید رضا اومدند تا به حقیر سر بزنند و البته شکول هم کاسب شوند . شعر یه دل دارم‌حیدریه عاشق مولا علیه رو بلد نبودند در کم تر از ده دقیقه با هاشون کار کردم و البته چند نمونه از اجرای همین شعر رو از اینترنت نشونشون دادم خیلی سریع خودشون رو جمع و جور کردند و از بر شدند . .. ✍سید محمد علی عمادی هفتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - روستای خرمشهر https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج دقیقه با فاطمه و حانا کار کردم. شعر رو بخوبی یاد گرفتند. مثل بلبل...
مسجد ما که کنار جادست، بیست قدمی بیشتر تا پاسگاه و پلیس راه بیشتر فاصله نداره. دیشب همه از راهنمایی رانندگی و پلیس و گردان و... ریخته بودند توی جاده‌ و از عصر تا ساعتای ۱۱ شب ایست بازرسی زده بودند تا یه خورده از عزیزان شاغل در شرکت نفت (همون سوخت برها) حال گیری کنند. مراسم ما هم که به علت گرمی هوا و نبود وسایل خنک کننده، جلوی مسجد برگزار میشه و مشرف به جاده هست، همین که زیارت عاشورا رو خوندم و اومدم روی صندلی بشینم و منبر رو شروع کنم، صدای تیر و داد و فریا مأمورها که: سیخش کن! (یعنی سیخک رو بکش) و... همه ی فضا رو پر کرد! منم اجازه دادم تا اوضاع آروم بشه و چندتا از خانم های مجلس هم با لعن و نفرین به مأمورا دلشونو خنک کردند و حرفشون این بود که: جوونای مردم بیکارند،چی کار کنند؟ ازین طرف خرج زن و بچشون باید بدند! از اونطرف میکشیدشون و...
خلاصه اوضاع آروم که نه،یه خورده ترس و دلهره و استرس و ناراحتی حضار که کمتر شد، منبر رو شروع کردم، اما باز نگاه ها به جاده بود و منم که روبروی جاده بودم،لابه لای صحبت هام، نیم نگاهی به جاده داشتم و اوضاع رو رصد میکردم! و برای اینکه سر و صدای مأمورا و ماشین ها نیاد و حواس مستمعین رو از جاده پرت کنم و بیارم توی مجلس، صدام رو بالاتر بردم و تا حدودی نتیجه بخش بود و خدا رو شکر بعد از گذشت پنج شش دقیقه ای تقریبا حواشی کمتر شد. آخر سر هم که جلسه تقریبا تموم شده بود و یکی از اهالی، شربت و شکلات پخش میکرد، دوتا پارس سفید از خیابون پیچیدند توی روستا، اول فکر کردم اهالی روستا هستند، بعد که پیاده شدند دیدم سه چهار نفر از روحانیون محترم و دو نظامی محترم و هیئت های همراه بودند که فقط یکی از عزیزان رو میشناختم که مدیر حوزه ی زهکلوت بودند، و دیگری هم گفتند امام جمعه ی محترم هستند. خلاصه از اونها هم با شربت پذیرایی کردند و یکی از روحانیون تشکر و قدردانی کردند از عزاداران و بانیان مسجد و مراسم، و همچنین از بنده ی حقیر، و بعداز دقایقی مجلس را ترک گفتند. بعد هم با رفتن مأمورها از جاده و برداشته شدن ایست و بازرسی و خلوت شدن پاسگاه، نیسان های شاغل در شرکت نفت، که همه چیز رو امن و امان میدیدند، یکی پس از دیگری درحال عبور بودند. تعدادشون رو نشمردم، ولی شاید از سی تا ماشین بیشتر میشدند، که امر طبیعی بود، با توجه به اینکه ساعت ها بود جرأت عبور نداشتند و همگی در مکان امنی پناه گرفته بودند و مترصد فرصتی مناسب برای عبور بودند... ✍ مهدی کریمی محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - جازموریان https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
پیر زنی با یک پا ... سلام. عزاداری تون قبول آماده اید؟ بریم برای نگارش امشب. عجیب بود. خواب بدی بود که میدیدم. وقتی بیدار شدم، ساعت نزدیک نه بود. نگاه کردم عرفان و سبحان و حسین پسرهای صاحب خانه  هنوز خواب بودند. بوی نان گرم تازه ی از تنور در آمده‌ در کلّ اتاق پیچیده بود. هنوز تو دل رخت خواب از این پهلو به اون پهلو میشدم که حمید رضا زنگ زد. حاج آقا سلام؛ عه خواب بودید.‌ میخواستم بگم بریم با هم استخر. گفتم آخه کله صبح زنگ زدی بریم استخر مرد حسابی! حالا که مزاحم شدی بیا تا بریم استخر. حوض بزرگ پر از آبی که صاحب زمین برای آبیاری زمین هایش درست کرده و حالا دو سالی است که دور آن را فنس کشیده و برای استفاده  نیاز به اجازه دارد.‌ حمید رضا و علی اصغر از بچه های پای کار محل، چند دقیقه بعد پیداشون شد. صبحانه را که خوردیم. از کربلایی احمد صاحب خانه که هم بزرگ آبادی و هم رییس شورا است خواستیم با صاحب استخر هماهنگی کند تا مبادا نگهبان استخر مانع شود. کربلایی تماس گرفت و طرف گفته داریم آب حوض رو عوض میکنیم. خلاصه بنا شد صبح را تحمل کنیم و برای بعد ظهر برویم. کَل احمد پور صادقی صاحب خانه ما سرِ شلوغی دارد از اهالی محل و گاهی از اطراف مراجعه میکنند. برایشان ذکر و دعا مینویسد.‌ یک تسبیح بلند صدتایی و یک شال به سبک بلوچ ها بر روی شانه دارد. نسل قدیمی های آبادی هنوز به سبک بلوچ لباس میپوشند. مردمی هم که مراجعه میکنند به دست نوشته های او که شامل دعا و ذکر و مانند ان است اعتقاد دارند. خودش میگوید چند نسل پدرانش ملّا مکتبی بودند. عرفان اجازه گرفته بود و  عمامه را بر سرش گذاشته بود. به اتاق دیگر رفت. کَل احمد آمد و گفت آقا اجازه نده این عمامه سادات حرمت دارد. هر کسی نباید سرش بگذارد... خانم کَل احمد از اتاق دیگر او را صدا میزد برایم جالب بود در جواب همسرش گفت: بله جااان. او حوالی ۶۰ سال سن دارد در حضور ما و بچه ها و حتی پیرمردی که میهمان بود و برای همین دعا نویسی چه بسا  مراجعه کرده بود.‌ چنان برای خانم خود از کلمه جان استفاده کرد که زن و شوهر های امروزی به کار می برند.‌ حسین وقت اذان ظهر که شد گفت حاج آقا من میخواهم اذان بگویم. مانعی ندارد اذان بگو. دیدم یه میکروفن بلند گو سیار رو دست گرفت و شروع به اذان کرد. وسط نماز ظهر بود که در اتاق باز شد. دیدم چهار تا از دخترها با چادر های گل گلی شون قد و نیم قد وارد اتاق شدند. با اشاره دست من رفتن ته صف کنار ناز گل و فاطمه کوچولو. بچه ها وقتی این ها رو دیدند توی نماز شروع به خندیدن کردند. ولی بالاخره خودشون رو کنترل کردند. بعد نماز مساله شرعی گفتم. و آخر هم اسم همه مأمومین را به نیت اهدای جایزه یادداشت کردم.  بعد ظهر ساعت چهار شد این بار من به حمید رضا زنگ زدم. گفتم خواب بودی.‌ گفت بیدار شده بودم. گفتم: پاشو این عوض مزاحمت صبحت. پاشو بیریم استخر و زود برگردیم که من ساعت شیش برا بچه ها کلاس دارم. تا ماشین جور کنیم و بریم تا پیش استخر ساعت پنج شد. اما دست از پا دراز تر برگشتیم.‌ صاحب حوض با اینکه نگهبان، گوشی رو داد با خودش صحبت کردم، گفت حاج آقا نمیشه ماهی تو حوض هست خدا رو خوش نمیاد اذیت بشند. من هم دیگه اصرار نکردم. کنار استخر و زمینی که یونجه داشت چندتا عکس سلفی گرفتیم و برگشتیم. کلاس را برگزار کردم. یکی یکی بلند میشدند، میامدند جلوی بقیه بچه ها به صورت مصاحبه ای اسم تک تک امام ها رو میپرسیدم. مثلا میکروفن تو دستشونه. خود تو معرفی کن. نام پدر ت رو بگو. لطفا میکروفن رو بلند بگیر صدات به همه جمعیت برسه [الکی].‌ خواهشا هیچ کس حرف نزنه. خوب حالا بگو امام اول کیه؟ بلد نیست.‌ یواش در گوشش میگم‌: بگو علی.‌ علی. امام دوم کیه؟ باز هم بلد نیست یواش میگم بگو حسن. حسن تا آخر. بچه ها همه میخندیدند که حاج آقا خودش همه رو با تقلب رسوند...
شام را که خوردیم  منتظر شدم تا خبر ۲۰:۳۰‌ را ببینم و بعد برای مجلس بریم. حسین به همراه پسر عمویش امیرعلی و خواهر زاده و برادر‌ زاده اش علی و فاطمه با اون میکروفن سیار میخوندند و سینه میزدن. میکروفون را داد به من و گفت: حاج آقا کمی شما برامون بخون. من هم کمی دارز کشیده بودم شروع کردم به خوندن به دو دم علی اکبر خود ذوالفقار است بهر حرم مایه ی افتخار است این ها هم شروع کردن محکم به سینه زدن. دیدم کَل احمد هم از اون اتاق اومد داخل و من هم که دراز کشیده بودم بر پا شدم. کربلایی گفت: راحت باش؛ بخون تا سینه بزنیم. کوچولویی دو دم خوندم. میکروفون رو دادم دست کَل احمد او هم برای همون جمع تو خونه کمی نوحه خواند.بعد اخبار رو با هم دیدیم و ما بچه ها روانه مجلس شدیم.‌ موقع پهن کردن رو فرشی ها بودیم که یک عقرب و سط معرکه رژه میرفت که دوستان زحمت کشیدند و پاتک‌ زدند و از پا در آوردنش. امشب دل و رمق منبر و روضه نداشتم. پیش خودم به خود امام حسین علیه السلام توسل کردم که حالم رو خوب کنه. پیر زنی عصا زنان به سمت مجلس میامد. نزدیک تر شد دیدم ظاهرا یک پا ندارد که سلمان جوانی که پیش من نشسته بود توضیح داد برای یک‌ عملی مجبور شدند پاشو قطع کنند. صدای بلندگو که نوحه پخش می کرد مانع شد و توضیحات بیشتر سلمان رو متوجه نمیشدم و شاید هم میل گوش دادن نداشتم. خلاصه زیارت عاشورا را آرام آرام خواندم. حالم‌کمی دگرگون شد. وسط زیارت عاشورا پیش خودم میگفتم کاروان اسرای اهل بیت علیهم السلام از کربلا تا شام هم نشین بیابان ها و آن همه مصائب شدند. جناب عالی یه ده روز آمدی این منطقه با این همه امکانات و تحویل گرفتن ها یه چهار دونه غبار روی عمامه ات نشست، اظهار خستگی و تنهایی میکنی!!! به امام حسین علیه السلام؛ حالم خیلی بهتر شد. تونستم برنامه منبر و روضه را خوب پیش ببرم ... ✍سید محمد علی عمادی هشتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - روستای خرمشهر https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
🤲 مع الصادقین 🤲
🌹بسم الله...🌹 ✅ شما هم از طریق نشانی زیر ویراستی (توییتر ایرانی) را نصب و صفحه گروه نحل را دنبال نمایید : https://virasty.com/r/cMX 🔹منتظر شما هستیم🔹
🌹بسم الله...🌹 ▪️یاران و اصحاب سید الشهداء علیه السلام▪️ 🔹«حر» پسر «يزيد» فرزند «ناجيه» فرزند «قعنب» فرزند «عتاب بن هرمي» پسر «رياح بن يربوع» است. 🔻خروج حر از كوفه 🔸«شيخ ابن‌نما» گزارش كرد: هنگامي كه حر از قصر ابن‌زياد در كوفه خارج شد تا به استقبال امام بيايد، ندايي را شنيد كه از پشت سر مي‌گويد: ▪️«اي حر! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگريست و كسي را نديد با خود گفت: «به خدا قسم، اين بشارت نيست در حالي كه من اسير به جنگ حسين هستم». او پيوسته اين خاطره را در ذهن داشت تا هنگامي كه خدمت امام علیه السلام رسيد و آن داستان را بازگو كرد. امام به او فرمودند: «تو به واقع به پاداش و نيكي راه يافته‌اي».  امام در يكي از خطابه‌هاي كوتاه خود اين گونه حر را آگاه كرد : «الا حر يدع هذه الماظة من دنياكم ...؛ آيا آزادمردي نيست كه واگذارد اين ريزه‌ي غذاي داخل دهان را (ته‌مانده منافع دنيا را كه شبيه به ريزه‌ي غذاي دهان است) براي آنها؟» شايد اين سخن حسين عليه‌السلام بود كه انقلاب و طوفان ظلمت براندازي را در افكار و انديشه حر به‌پا ساخت. 🔻رودررويي حر با امام حسين عليه السلام 🔹ابومخنف از «عبدالله بن سليم» و «مرزي بن مشمعل» نقل كرده كه گفتند: ما همراه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام راه (حجاز تا عراق) را طي مي‌كرديم كه امام در منزل اشراف فرود آمد و جوانان خود را امر فرمود كه آب بردارند و هر چه مي‌توانند آب بردارند. صبحگاهان (كاروان) حركت كرد، حدود نيمروز شده بود كه مردي از آن گروه تكبير گفت. حضرت حسين عليه‌السلام فرمود: «الله اكبر؛ ولي چرا تكبير گفتي؟» گفت: «نخلي را ديدم». آن دو نفر گفتند: ما در اين مكان هرگز درخت خرمايي نديده‌ايم.» امام فرمود: «من از آن چه شما نظر مي‌دهيد، اين گونه نظر ندارم» گفتيم: «ما گرد و غبار اسبان را مي‌بينيم» پس آن حضرت فرمودند: «به خدا قسم من نيز آن را مي‌بينم» سپس امام حسين عليه‌السلام فرمود: «آيا پناهگاهي نيست كه آن را پشت سر خود قرار دهيم و با اين قوم از يک جهت روبه‌ رو شويم؟» گفتيم: «چرا، آن ذوحسم است كه به طرف چپ شما متمايل است. پس اگر اين گروه (بر ما) سبقت گيرند هر اتفاقي ممكن است بيفتد» پس امام به طرف چپ، مسير را تغيير داد. اسبان با شتاب به ما نزديك شدند. آنها هم به سوي چپ متمايل شدند. ما زودتر از آنها به ذوحسم رسيده بوديم و خيمه‌گاه امام برافراشته شده بود. آن گروه سررسيدند؛ او حر بود، با هزار سپاه كه در گرماي آن روز رو به روي حسين عليه‌السلام قرار مي‌گرفت. حسين عليه‌السلام و يارانش همگي شمشيرهاي آويخته داشتند. حسين عليه‌السلام به جوانان خود فرمودند: «قوم را سيراب كنيد و اسب‌ها را آب دهيد». مردان سيراب و اسب‌ها خنك شدند. وقت نماز فرارسيد، حسين عليه‌السلام به «حجاج بن مسروق جعفي» كه او را همراهي مي‌كرد فرمود: «اذان بگو» او اذان گفت و نماز بپا شد. حسين عليه‌السلام در حالي كه پيراهن و ردائي به تن و نعليني به پا داشتند از خيمه خارج شدند. پس از آن حمد و ثناي الهي گفتند و فرمودند : ▪️«ايها الناس! انها معذرة الي الله اليكم اني لم آتكم حتي اتتني كتبكم؛ اي مردم، اين گفتار عذري در برابر خداي تعالي نسبت به شماست. من به سوي شما نيامده‌ام تا اين كه نامه‌هايتان را دريافت كردم». سپس حضرت خطبه را به پايان رسانيد، در حالی كه مردم سكوت كرده بودند، سپس به موذن فرمود: «اقامه بگو». و او اقامه گفت. امام حسين عليه‌السلام به حر فرمود: «آيا مي‌خواهي كه با اصحابت نماز بخواني؟» گفت: «نه، بلكه به نماز شما (اقتدا خواهم كرد)». پس همه به حسين عليه‌السلام اقتدا كردند. بعد از نماز، آن حضرت وارد خيمه خود شد و ياران در اطراف امام جمع شدند. حر نيز وارد خيمه‌اي كه برايش نصب كرده بودند شد و ياران گرداگرد او را گرفتند. سپس به ميدان بازگشتند و هر كس دهنه اسبش را گرفت و در زير سايه آن به زمين نشست . هنگام عصر شده بود كه امام حسين عليه‌السلام فرمان آماده‌باش براي كوچ از اين محل را صادر فرمود و نماز عصر را با آن قوم بپا داشت. اين بار پس از نماز به مردم روي گردانيده پس از حمد خداوند و مدح او فرمود: «ايها الناس! انكم ان تتقوا...»  حر گفت: «به خدا قسم، ما نمي‌دانيم اين نامه‌هايي كه از آن ياد كرديد كدام است». امام فرمودند: «اي عقبة بن سمعان! آن خورجين، نامه‌هايي را كه به من نوشته‌اند بيرون آور» عقبه آن دو خورجين را كه پر از نامه بود بيرون آورد و در برابر آنها پخش كرد. حر گفت: «البته ما از اين كساني كه نامه به سوي شما نوشته‌اند نيستيم و به ما امر شده كه وقتي شما را ملاقات كرديم از شما جدا نشويم تا اين كه شما را نزد عبيدالله ببريم» امام حسين عليه‌السلام فرمود: «مرگ به تو، از آن نزديک تر است» سپس به يارانش فرمود  : «اركبوا؛ سوار شويد» پس همه سوار شدند و منتظر ماندند تا زن‌ها سوار شوند.
پس فرمود: «انصرفوا؛ بگذرید». وقتي راه افتادند كه از آنجا بگذرند، آن گروه جلوي (ياران امام) را گرفتند. 🔻امام حسين عليه‌السلام به حر فرمود: 🔺«ثكلتک امک ! ما تريد؟؛ مادرت به عزايت بنشيند چه قصدي داري؟»  حر گفت: «آگاه باشيد كه به خدا قسم اگر غير شما از عرب به من آن عبارات را مي‌گفت - در حالي كه وضعيت او چون شما باشد همين عبارت را به او باز مي‌گفتم اما به خدا قسم براي من اين (حق) نيست كه ياد مادر شما كنم مگر به نيكوترين وجهي كه مي‌توانم». 🔻توبه حر هنگامي كه حر فرياد غريبانه امام حسين عليه‌السلام را كه طلب ياري مي‌كرد شنيد، نزد عمر سعد رفت و پرسيد: «آيا تو با اين مرد خواهي جنگيد؟» عمر گفت: آري به خدا قسم، با او جنگي خواهيم داشت كه دست كم، سرها قطع گردد و دست‌ها جدا گردد».  حر گفت: «شما چه خواهيد كرد؟ آيا پيشنهاد او مورد پسند شما نيست؟» ابن‌سعد گفت: «اگر كار دست من بود (هر آينه از جنگ با او) دست مي‌كشيدم، اما امير تو (ابن‌زياد) از اين كار سر باز مي‌زند» حر او را ترک كرد و با ديگران در انتظار ايستاد، در حالی كه در كنار او قره پسر قيس قرار داشت. حر به قره گفت: «آيا اسب خود را امروز آب داده‌اي؟» قره گفت : «نه» حر گفت: «آيا مي‌خواهي آن را سيراب كني؟» قره گمان كرد حر قصد كناره‌گيری از سپاه ابن‌سعد را دارد، در حالي كه حر چندان تمايلي نداشت كه قره جدا شدن او را مشاهده كند. پس او را ترک كرد و رفت. اينجا بود كه حر به امام حسين عليه‌السلام قدري نزديك شد.  مهاجر پسر اوس به حر گفت: «آيا تو مي‌خواهي كه حمله كني؟» در پاسخ اين سؤال حر ساكت شد و بر خود مي‌لرزيد، پس در حالي كه مهاجر از اين حال حر به شک افتاده بود، او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «اگر از من درباره شجاع‌ترين مرد كوفه سؤال مي‌شد، تو را معرفي مي‌كردم، اين چه حالتی است كه در تو مي‌بينم؟» حر گفت: «همانا خود را بين بهشت و دوزخ مخير مي‌بينم، به خدا سوگند اگر مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چيزي را انتخاب نخواهم كرد.» پس از آن با شلاق به اسب خود نواخت و به سوي امام حسين رهسپار شد. 🔻لحظات ديدار با امام 🔹او به سبب آن چه پيش از آن به آل رسول علیهم السلام روا داشته بود و آنها را در مكاني بي‌آب و گياه وانهاده بود، سر از خجالت به پايين انداخته بود و به سوي آنها پيش مي‌رفت . «پروردگارا! من به سوي تو بازمي‌گردم، پس توبه‌ام را پذيرا باش. من دل اوليا و فرزندان پيامبرت را به وحشت انداخته‌ام. اي اباعبدالله! من بازگشته‌ام و تائب هستم، آيا براي من راهي به توبه هست؟»  امام در پاسخ حر فرمود : «آري، خداوند به تو روي خواهد كرد ». اين گفتار امام حسين عليه‌السلام حر را شادمان كرده بود. او به يقين دريافت كه به زندگاني بي‌پايان و نعمت‌های هميشگي راه يافته است. حر داستان ندای هاتفي را هنگامي كه او از كوفه خارج مي‌شد به امام حسين عليه‌السلام اين گونه بازگو مي‌كرد: «من با گوش جان شنيدم، كسی اين گونه هشدارم مي‌داد كه حر! تو را بشارت به بهشت. گفتم واي بر حر، آيا تو او را به بهشت مژده مي‌دهي، در حالي كه او براي جنگ با پسر دخت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به حركت در آمده است؟. «امام فرمود: «تو به خير و پاداش (نيكو) دست يافته‌اي ». 🔻شهادت حر 🔸پس از حبيب بن مظاهر، حر در حالي كه زهير بن قين از پشت سر او را حمايت مي‌كرد به ميدان آمد. هرگاه كه دشمن بر يكي از آن دو يار حسين عليه‌السلام سخت مي‌گرفت، ديگري براي نجات دوست خود مي‌شتافت. ساعتی درگيري «حر» با سپاه «ابن‌سعد» به طول انجامد، تا اين كه اسب حر مضروب شد و از گوشهايش خون مي‌چكيد. «حصين» به «يزيد بن سفيان» گفت: «اين حري است كه تو آرزوی قتل او را داشتي» يزيد در پاسخ گفت: «آری» و از سپاه «ابن‌سعد» براي مبارزه بيرون آمد. همين كه به ميدان رسيد، توسط «ايوب بن مشرح الخيوانی» تيري به سوي اسب حر پرتاب كرد كه به پای اسب خورد و اسب به زمين خورد. حر قبل از آن كه به زمين بخورد با چالاكي تمام از اسب پايين پريد. او در حالي كه شمشير در دست داشت، در برابر دشمن ايستاد و دلاورانه مبارزه كرد تا اين كه حدود چهل نفر را به قتل رسانيد. در همين هنگام بود كه پياده‌نظام بر او حمله‌ور شد و جسم بي‌هوش او به زمين افتاد. ياران امام او را در برابر خيمه شهدايی كه در راه حسين عليه‌السلام شهيد مي‌شدند قرار دادند. امام فرمود : ▪️«قتله مثل قتلة النبيين و آل النبيين؛ شهادت او چون شهادت انبيا و خاندان انبياست» سپس امام نظري به جانب حر افكند، او هنوز جان در بدن داشت. امام خون از صورت او برگرفت و فرمود :
«أنت الحر كما سمتک امک و انت الحر في الدنيا و الاخرة؛ تو آزاده‌اي! همان طور كه مادرت تو را ناميده است و تو در دنيا و آخرت آزاده‌اي» پس از آن مردي از ياران حسين در رثا و غم حر اشعاری را سرود كه گفته شد او «علي بن الحسين عليه‌السلام» بود و برخي گفته‌اند كه خود اباعبدالله الحسين عليه‌السلام براي او اشعاري را سروده كه اين گونه است :«لنعم الحر بني‌رياح صبور عند مشتبک الرياح‌ و نعم الحر اذ نادي حسينا و جاد بنفسه عند الصباح، چه آزاده‌اي است حر پسر رياح؛ او در هنگام فرورفتگي تيرها بسيار شكيباست. آري آزاده خوبي است هنگامي كه حسين فرياد و ندايش بلند شد، او از جانش در صبحگاهان گذشت ». در زيارت ناحيه مقدسه به حر سلام داده شده است. 🔹درسي كه مي‌توان گرفت :  امام صادق عليه‌السلام فرمود: ▪️«ان الحر حر علي جميع احواله ان نابته نائبة صبر لها و ان تداكت عليه المصائب لم تكسره و ان اسر و قهر؛ ▪️آزاده آزاده است در همه حالاتش، حتي اگر مصيبتي سخت بر او وارد شود. حتي اگر مصيبت‌ها بر او محكم كوبيده شود او شكيبايي مي‌كند. آري او شكسته نمي‌شود، هر چند اسير و مقهور شود». (برگرفته از کانال حسینیه مقتل) http://eitaa.com/nahl_ir
روز دوم برام یک کاسه مشکل گشا آوردن و من یه نقل و یه نخودچیش رو خوردم و گذاشتم کنار که اگه بچه ای کسی اومد بذارم جلوش سرگرم شه، روز سوم بود و یه دختر بچه ای هم سن مقداد تقریبا ولی کوچکتر شاید ۵ ساله اومد پیشم خیره شده بود به ما، این کاسه رو در آوردم و گفتم بیا جلو از اینا بخور. اتفاقا قبول کرد و آمد جلو و شروع کردیم حرف زدن بلوچی صحبت میکرد که من نمی فهمیدم و معادل فارسی کلمات خودش رو هم بلد نبود و تو جواب من که هی می پرسیدم چی گفتی؟ دوباره حرف قبلیش رو تکرار میکرد که آخر، دست به دامن صاحب خانه شدم که این بچه چی میگه، ترجمش می شد: چند روزه که اومدی اینجا؟. خلاصه به جای اینکه من به حرفش بگیرم من اسیرش شده بودم و او ما رو به حرف گرفته بود. وقتی دیدم داره با ولع میخوره منم دو تا آب نبات نعنایی خوش مزه انداختم بالا و شروع کردم به خوردن ولی مهشید داشت همچنان میخورد البته منم داشتم می نوشتم و حواسم به چندتا چیز هم زمان بود. هم منبر و هم گوشی و هم حرفای مهشید و هم کاسه مشکل گشا. سومین آب نبات رو که برداشتم و خوردم در انتها مهشید گفت کاری نداری خداحافظ و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه ای از خداحافظی ما باهم نگذشته بود که نگام افتاد به این کاسه.... تازه فهمیدم چرا خداحافظی کرد باهام!!!!.... ✍محمد مهدی نیکخوفرد پنجم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - روستای سه چاه https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
مهد کودک مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام چاه حسن با برنامه‌ریزی های حاج آقا احمدی راه اندازی شد. این مهد کودک برای نظم جلسه موقع سخنرانی و روضه در مکانی خارج از مسجد برگزار می‌شه تا هم مردم بهتر بتوانند به حرف‌های حاج آقا گوش بدن و هم بچه ها یک بازی و سرگرمی سالم داشته باشند... ✍ بهنام صادقی پور هشتم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - منطقه چاه حسن https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
بسم الله... سلام با هر توان مالی ▪️مشارکت در قربانی و اطعام تاسوعا و عاشورا▪️ فرصت مشارکت تا ساعت ۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد 🏴 قربانی به نیت سلامتی، تسلّای خاطر و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و در عاشورای حسینی ذبح می‌شود إن شاءالله 🏴 واریزی های بعد از زمان مقرر در صورت اضافه آمدن جهت برنامه بعدی استفاده می شود إن شاءالله شماره کارت
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۰۸۱۳۸۱
بنام گروه نحل. روی شماره کارت بزنید کپی می شود یادمان باشد کم از هیچ بیشتر است... نشر این پیام هم باقیات الصالحات است إن شاءالله شما هم منتشر بفرمایید. ما را دنبال کنید شماره تلفن ۰۹۱۹۳۵۳۵۱۴۵ کانال ما : eitaa.com/nahl_ir
حسرت خندیدن در نماز !!! سلام. عزاداری همگان قبول باشه. صبح سر سفره صبحانه بودیم. که  سعادت پسر ارشد کَل احمد آمد. تعارف کردم، صبحانه خورده بود. بعد صبحانه نشستیم و گرم صحبت شدیم. من و سعادت و سبحان پسر دیگر کَل احمد. سبحان در شهرستان راوان هرمزگان زندگی میکنه. ایام‌ محرمی برای عزاداری آمده است.‌ سعادت گفت: حاج آقا دیگه سه شب مونده تا بساط محرم امسال برای محل ما جمع بشه. کمی برای مردم بخصوص دختر و پسر های جوان از عفاف و حجاب زن ها و غیرت مردها صحبت کن. مسائل محرم و نامحرم را برایشان بگو.‌ سعادت گفت: حاج آقا تو منطقه ما در این زمینه ها مثل خیلی جاهای دیگه با آسیب های  شل حجابی، بی غیرتی، روابط نا سالم دختر ها و پسرهای مجرد و مانند آن مواجهیم. خیلی صحبت کرد و به جهت این که عضو شورای روستا است و با نهادهای مختلفی در ارتباط هست نکات و اطلاعات مهم و مفیدی داشت. و هر بار میگفت باز آبادی ما به مراتب از جاهای دیگر بهتر هست. گفت: خلاصه حاج آقا رک و پوست کنده بهت بگم تا اینجای کار همه از شما راضی هستند. ولی این سه شب آخر بیشتر در مورد مسایلی که گفتم صحبت کن.‌ با این که در این باره ها جسته و گریخته صحبت کرده بودم‌، ولی با حرف هاش موافق بودم. خلاصه با دو تا داداش صحبت هامون گل کرده بود.‌ یه گوشه اتاق هم حسین پسر آخری و امیر علی پسر عموی آنها نشسته بودند و کم و بیش بعضی حرف های بالای هجده رو گوش میکردند.‌ من هم خیلی روده درازی کرده بودم. احساس میکردم از آشپزخونه هم صدای ما رو دارند. شاید بعضی حرف های من یا سعادت یا سبحان برای اهل مطبخ هم جاذبه داشت.‌ هنوز تا اذان ظهر مانده بود که حالا به جمع ما حمید رضا و علی اصغر هم اضافه شدند. دو دهه هشتادی تمیز و روبه راه. البته میدانم چرا آمده‌ بودند. برای ادامه پروژه  استخر و آبتنی دیروز، که من از استخر به طور کل نا امید شدم. ساکت و با تدبر به گپ و گفت من و سبحان و سعادت گوش میکردند. اذان ظهر شد. دیدم علی اصغر از اتاق رفت بیرون و توی محوطه ی باز جلوی خانه کَل احمد که اطرافش خونه های اخوان پور صادقی است، با صدای بلند اذان گفت. از کارش خوشم اومد. آخه به قیافه علی اصغرنمی خورد که بلند شه وسط کوچه اذان بگه. موهای بلند سشوار کرده. دور تا دور سر رو برداشته. هنوز هم رو صورتش ریش کامل نشده. تشویقش کردم. گفتم با این که پریشب خواب از چشم من ربودی و هی از من یادگاری میخواستی. به خاطر این کار امروزت یادگاریت محفوظه. دو شب قبلش گفتم که خیلی حرف زدیم. هی میگفت حاجی یادگاری میخوام. خلاصه سرتون رو درد نیارم. قول کتاب دادم قبول نکرد.‌ گفت حاجی من فوتبالیم کتاب به چه کارم میاد. یه خودکار بهش دادم. گفت حاجی این که تموم میشه. یه چیزی بده ماندگار باشه. هر چی فکر کردم چطور امشب از دستش خلاصی پیدا کنم. گفتم بزار ببینم تو ساک مسافرتیم چی دارم. دست کردم و یک ژیلت صفر را بیرون آوردم و بهش دادم . بنده خدا خیلی با ظرفیت بود از خنده روده بر شد.‌ گفت: حاجی مثل توپ شوتم کردی تو تیر دروازه. گفتم این چه حرفیه النظافة من الایمان چه هدیه ای بهتر از این. بگذرم؛ از کمال ظرفیتش خوشم اومد. و حرکت برگردون توی تور امروزش بابت اذان گفتن‌، موجب شد یه یادگاری خوبی براش در نظر داشته باشم...
نماز ظهر شد.‌ سعادت و سبحان دیگه نبودند. نازگل طبق روال اومد. خواهرای حمید رضا حانا کوچولو و حنانه هم اومدند. ابوالفضل و فاضل رو هم صدا زدم. عرفان هم که بیرون بود. تازه اومد. نماز رو شروع کردیم که مثل دیروز دو تا از دخترای دیروزی به جماعت ملحق شدند اما خیلی هم مثل دیروز نبود. امروز دیگه صف عقب امیر علی و حسین و فاضل، حنانه و حانا و فاطمه و حتی نازگل که عاقل بود و حتی علی اصغر از خنده پوکیدند. جماعت فرو ریخت. اما من و عرفان و حمید رضا نماز رو تموم کردیم. نماز که تموم‌شد. اصلا به روی خودم نیاوردم. این به اون میگفت اول تو خندیدی.‌ اون به این میگفت نه اول تو خندیدی. یکی هم به اون دو تا دختر میگفت شما وسط نماز اومدید باعث خنده شدید.‌ گفتم حرف تمام.‌ نوبت مساله شرعی است.‌ بعد مساله به عرفان گفتم‌ به خاطر این حرکت امروز بچه ها که نماز جماعت رو به هم زدن هیچ کی حق نداره از خونه بیرون بره. با ایما و اشاره عرفان رو فرستادم بستنی بگیره. کارت و گرفت و رفت. بچه ها متوجه شده بودند. تا عرفان بیاد نازگل شروع کرد عذر خواهی. بعد حسین. بعد امیر علی. پریدم تو حرف شون.‌ گفتم خوش به حال شما.‌ شما میتونید تو نماز بخندید. من چی بگم که  سال ها است تو نماز نخندیدم. دلم لک زده برای خندیدن تو نماز. اینو که گفتم دوباره همه از خنده پوکیدند.‌ دیری نپایید که عرفان با بستنی ها اومد. بستنی رو خوردیم و کلی خوش گذشت.  بعد ظهر که شد. با امیر علی و حسین که سِمت حفاظت من را عهده دار بودند یه سر تا آرایشگاه رفتیم. و البته این من بودم که تعیین مناصب میکردم. مثلا عرفان معاون اولم بود. حمید رضا معاونت ارتباطات و ... آرايشگاه بسته بود. بیخیال شدم. ولی اینها نه. الا و لابد بریم کلاتنگ آرايشگاه داره باز هست. ماشین رو از کَل احمد بگیریم بریم. قبول نکردم. گفتم قم که هستم حالا حالا ها آرایشگاه نمیرم. بریم یه ژیلت بخریم. مغازه ها ی محل بسته بود. اومدیم خونه.‌ کل احمد گفت: موهات بلند نیست. با یه ژیلت خط ریش ها رو مرتب کنی خوبه. یه ژیلت نو داد. لباس و حوله رو گرفتم همراه با تیم حفاظت و دو نفر دیگه رفتیم. سر چاه. همونجا امیر علی کمک کرد تا پس گردن و گلو رو تمیز کردم و تنی به آب زدیم و برگشتیم... (ادامه دارد...) ✍سید محمد علی عمادی نهم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - روستای خرمشهر https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
تشبّه به پدر و مادر حقیقی... خواستم آماده شم تا برای کلاس عصرمون برای آقا پسرها برم که کَل احمد اومد و نشستیم با هم گپ زدیم. از اشعار حافظ و شیعه بودنش. می گفت: اوائل انقلاب آخوندا میگفتند حافظ آدم درستی نیست. به قول ما فساد عقیده دارد. میگفت پدرم ملا بود هر سه روز ختم قرآن میکرد و خیلی از اشعار حافظ رو بلد بود. وقتی شنید در مورد حافظ بد میگویند اشک میریخت... خلاصه یه دوره مختصر حافظ شناسی بود. دیگر هوا غروب بود. نشد به کلاس برسیم‌؛ البته وعده ای هم نداشتیم.‌ خودمون هر بار بچه ها رو گرد هم جمع میکردیم.‌ خدا خیر دهد به خانم حاج آقای علوی که دو سه روزی بعد ظهرها میامد و برای خانم ها برنامه داشت و برخی خانم ها شرکت میکردند... بعد نماز مغرب و عشا تو راه برگشت به خانه، علی آقا که تازه پدر شده بود ازم خواست تا گوش شازده پسرش که فعلا اسمشو محمد حسین گذاشته بود اذان و اقامه بگم. دست خالی رفتیم.‌ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های محمد حسین کوچولوی یه روزه هم اونجا بودند. انجام وظیفه شد و عذرخواهی کردم که دست خالی آمدیم.  شب تاسوعا بود برنامه شام دهی داشتند. یه چند لقمه غذا و البته با اصرار و سرسختی حسین تا خِرخِره خوردیم. بعد به مجلس رفتیم. خلاصه منبر این بود که فرزندان به پدران و مادرانشون شباهت ها دارند. خلق و خوی پدر و مادر به فرزند منتقل میشود. اما ما یک پدر و مادر دیگری هم داریم.《انا و علی ابوا هذه الامه》. 《السلام علیک یا ابا عبدالله》. امامان و پیامبر علیهم السلام پدران ما هستند و خدیجه و زهرا سلام الله علیهما هم مادران مان. صحبت از نزدیک شدن و شباهت پیداکردن به پدران و مادران واقعی مان بود... به حجاب و عفاف و غیرت و حیا ارتباط دادم و در این باب حرف ها زدم.‌ خوب گوش میکردند. پوس کنده گفتم دلهای ما که شیعه حضرات معصومان علیهم السلام هستیم طویله نیست که هر بهیمه ای در آن آمد و شد کند. قلب المومن عرش رحمان است. باید مثل امام صادق علیه السلام بر درگاه دل بنیشینیم و هر بی سر و پایی رو به خانه را ندهیم. و گرنه دل آدمی همچو کشور سوریه یه مخروبه ای میشود که معلوم نیست به آسانی بتوان آن را آباد کرد. مگر اونکه عباس علیه السلام نظر کند. زینب سلام الله علیها عنایت فرماید... روضه خوبی هم ارائه شد. الحمد لله.‌ ✍سید محمد علی عمادی نهم محرم الحرام سال ۱۴۴۵ جنوب کرمان - روستای خرمشهر https://virasty.com/nahl_ir http://eitaa.com/nahl_ir
🌹 بسم الله... 🌹 امام صادق علیه السّلام : ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. 👇راهنمای پرداخت الکترونیکی صدقه👇 https://eitaa.com/nahl_ir/695 eitaa.com/nahl_ir
🔸امشب و فردا صدقه خصوصا جهت سلامتی حضرت ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء را فراموش نفرمایید🔸 ▪️هم شب و روز جمعه هست و هم شب و روز عاشورا▪️ eitaa.com/nahl_ir
بسم الله... سلام با هر توان مالی ▪️مشارکت در قربانی و اطعام تاسوعا و عاشورا▪️ فرصت مشارکت تا ساعت ۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد 🏴 قربانی به نیت سلامتی، تسلّای خاطر و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و در عاشورای حسینی ذبح می‌شود إن شاءالله 🏴 واریزی های بعد از زمان مقرر در صورت اضافه آمدن جهت برنامه بعدی استفاده می شود إن شاءالله شماره کارت
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۴۰۸۱۳۸۱
بنام گروه نحل. روی شماره کارت بزنید کپی می شود یادمان باشد کم از هیچ بیشتر است... نشر این پیام هم باقیات الصالحات است إن شاءالله شما هم منتشر بفرمایید. ما را دنبال کنید شماره تلفن ۰۹۱۹۳۵۳۵۱۴۵ کانال ما : eitaa.com/nahl_ir
صلی الله علیک یا مظلوم یا اباعبدالله الحسین علیه السلام...
🏴 أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَنَا بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ اَلسَّلامُ وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الإِْمَامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ اَلسَّلامُ 🏴 خدا مزدهاي ما را به خاطر سوگواري مان براي حسين (درود بر او باد) بزرگ گرداند، و قرار دهد ما و شما را از خونخواهانش به همراه ولي اش امام مهدي از خاندان محمّد (درود بر ايشان باد).
🌹بسم الله...🌹 سلام؛ از طریق نشانی زیر، صفحه گروه نحل را در ویراستی (توییتر ایرانی) دنبال نمایید. https://virasty.com/r/cMX