eitaa logo
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
98 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
#نحن‌صامدون سابق 👊💪 @ahle_velayat ☑️خبرهای جبهه مقاومت 🌈💥 ☑️متن مذهبی 📃 ☑️کلیپهای مذهبـــے⚡️✨ ☑️تحلیلهای سیاسی💫🌈 ☑️ کــلیــــپ های شهدایی 📽🎞 ☑️معـــرفـــے شهدا 🌷🌷 @ahle_velayat کپی با ذکر صلوات خادم کانال = @Jannatol_baghee
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ♡
🍃✨ بزرگۍ‌میگفت: ↓ زیادذڪر‌یا‌رحمٰن‌ویا‌رحیم‌بگید ڪه‌یادمون‌باشه‌سر‌و‌ڪارمون‌با‌یه‌ خداۍ‌بی‌نهایت‌‌مهربونه♥️✨ @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾•• #سلام‌اربابم✋ از ڪُنج این دلِ تاریڪ خود #حسین، گفتم: سلام و این دل من رو براه شد :) 💌 @nahno_samedon
یا راهی خواهیم یافت  یا راهی خواهیم ساخت بسیجی بن‌بست نداره!!👊🏻 یا‌علی✌
^ آقــاحوالے‌حــرمٺ‌زندگے‌قشنگٺرســــٺ♥️ @nahno_samedon
. - نزاریم قبحِ گنآه بریزه..، - .. @nahno_samedon
آقا جان مادلمون خوشه به اربعین و زیارتتااا، نکنه جا بمونیم !نکنه دعوتمون نکنی !! ما به همه گفتیم اربعین میایم ،اقا جان ،آبرو داری کن برامون ... 💔 ♥️ ...:))🌱 @nahno_samedon
Mahmoud Karimi - Be Mozhgane Sieh Kardi (1).mp3
4.97M
به مژگانـ سیهـ کردے هزاران رخنه در دینمـ حسین جانـمـ ❤️ حسین جانـمـ❤️ #محمود_کریمی @nahno_samedon
#پروفایل✨ @nahno_samedon
میگفت؛ کسی که دوست نداشته باشه بیاد ، مؤمن نیست! علامت مؤمن اینه که هرچند وقت یکبار دلش تنگ میشه... برای دلش تنگ میشه؛ میگ؛ نمیدونم برای چی! ولی دلم میخواد برم کربلا... |🍃💕 @nahno_samedon
جای مدیران نالایق؛ بنشانید درخت تا هوا تازه شود. و یا حتی کلم و هویج ...
فرزند آدم را با نازیدن چڪار؟! اولش نطفـە و آخرش مردار است، روزے خود را نمےدهد و مرگش را از خود نمے‌راند! •| حضرت‌امیرالمومنین علیه‌السلام |• @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾•• عاشقِ نامِ حسینم و حسین می‌گویم گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسین می‌بویم اهلِ عالم همه می‌گریدُ و جَنّٺ طلـبد من رَواق حَرَمُ و قبر حسین میجویم 【 السلام علیڪ یا اباعبدالله】 💌 @nahno_samedon
برای کانال : @nahno_samedon برای هماهنگی به ادی زیر پیام دهید : @vagozar
ادمین نوشت: سلام از امروز روزی سه پارت از داستان زیبا و خواندنیه جنگ با دشمنان خدا در کانال قرار داده میشه امیدوارم خوشتون بیاد💐
((بسم الله الرحمن الرحیم)) 🍃 اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...🙄 عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند. من 👱هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و " مهمترین این تفکرات ... ⁉️ "بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود... 😠 من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...و این تنفر😤 در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، 🏢تصمیم گرفتم به عربستان برم. .. می خواستم اونجا به صورت 🤓تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم 📕و بتونم همه شون رو نابود کنم " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه˝... تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 🎊🎉🎂 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد🎁، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و.. پدرم 👨هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفری برای 👝🎒نابودی دشمنان خدا... در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار 🏫 کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت✉️.. پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده 👨‍👩‍👧‍👦می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم :من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما 👱 از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم .مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم. .. اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی 👤کنار من نشست و سر صحبت باز شد.. وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره 🗣جدی گفت :خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و.... تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می 🤔 شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم🤔، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم🚶 اصلا نمی ترسیدم😏 نویسنده: 💚 @nahno_samedon
🍃 هواپیما🛩 که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم🙂" من باید به ایران میومدم🇮🇷 " اما چطور🤔🗯؟... بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟..😑 سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان🤓📚 فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم📖 ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید💡😃. ... با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران 😰... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد..😬 به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم👝 و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم🕋 ... دوری برام سخت بود اما گفتم 🗣: خدایا !من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که. ... به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده😰، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد میخوابیدم😴 و چون مجبور بودم پولم💶 رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم. ... بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی 🛩 نشست، احساس سربازی💂 رو داشتم که یک تنه و با شجاعت✊ تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها☠، خودم رو آماده کرده بودم.😥 ... هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود. ... 🤗 از بدو ورود و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم👬 و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم📝 کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد 😉... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد🤧😬. ... نویسنده: 💚 @nahno_samedon
*ـــ* |خـاطره_شهــید| *ـــ* مابہ خوردن شام مشغول شدیـم وبابڪ هم بہ ماملحـق شــد اماشـام نمے خوردمیگفت شـمابخـورید مڹ میلے ندارم ودیرترشـام میخورم تاآنجایی کہ مثل پـــــروانہ دورما مے چرخـیدوپذرایی مے ڪرد. خلاصـہ شام کہ تمام شـد نمازراخـواندیـم و آماده رفتڹ بہ ادامہ مسیر🚶کہ چشمماڹ بہ آشپزخانہ خورد👀باخنده گفتیـم☺️: ((ڪلڪ خاڹ براے خودت چے کنارگذاشتےکہ شام نمے خورے!؟))😉 بابڪ خنده آرامے کرد😊ومے خواست مانع رفتن مابہ آشپزخانہ شود. ماهم که اصراراورادیدیم بیشتربراے رفتڹ بہ آشـپزخانہ تحریک مےشـدیم.😁 خلاصـہ نتوانست جلوی مارابگیردوماواردشـدیم ودیدیم ڪہ درآشپزخانہ وکابینت چـیزے نیست😳 دریخچال رابازڪرددم وچیزی جزبطرے آب نیافتیم😕 نگاهم بہ سمت بابک رفت کہ کمے گونہ وگوشهایـش سرخ شـده بود وخنده هایش راازمامے دزدید. اینجابودڪہ متوجہ شـدیم بابک هماڹ شام راڪہ سهمیہ خودش بودبرای ماحاظرکرده. #شهیـدبابڪ_نورے |.•بہ نقل ازسجادجعفرے•.| @nahno_samedon
Amir Abbas Nahidi - Delo Deldaram Ya Rab [SevilMusic].mp3
10.84M
دل و دلدارم یارم ای جان جانان ای آرامشــ قلبـ❤️ و دل من اے روح و ریحان شب تارم بی قرارم.... @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾•• شب را خبری نیست مــگر آهِ دل ما ... تا کے ز فراقـش به خفا زار بگرییم ..💔 💌 @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾•• گم شده هویتم بس ڪه گنهڪارشدم المثناےمراباڪرمت صادرڪن💛 #اللهم‌ارزقنا‌ڪربلا♥️ صحبتون‌بخیر 💌 @nahno_samedon
••✾🌻🍂🌻✾•• 「صباحا أتنفس بحب الحسـين 」 هر صبح بہ حسین نفس میکشم :) ❤️ 💌 @nahno_samedon
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند. ... با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد🤢 ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم💁‍♂ اما فایده ای نداشت. ...آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند😬، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت😵. ... تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 ... بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد😠. دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...😡🌋 هر برگ📃 آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد.. برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم 😑نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم.. بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم. ... 📚 از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا🤔 .. قم؟ ..خودم را به خدا سپردم برای خرید بلیط اتوبوس🚌، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم : قم یا مشهد، فرقی نداره .هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه. ... حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت 🚌نامعلوم به سمت مشهد می آمدم. ... بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون.🚶 ... دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن :بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن... راهی سومین حوزه شدم. ... کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ...تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم. ... خسته و گرسنه،😩 با یه ساک 👝... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن نویسنده: شهید_سید_طاها_ایمانی 💚 @nahno_samedon