نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم ،#یاس یه پسر جووون وارد کافی شد نشسته و منتظره تا یکی بره سفارش ب
روایت واقعی زندگی ایلای
به قلم #یاس
دیشب اینقد خسته ی روحی بودم که خود به خود خوابم گرفت
امروز نرگس میاد کافیشاپ
یه دوش سرسری گرفتم که زودتر راه بیافتم
موهای آیسو از زیر گوشش خرگوشی بستم خیلی خواستنی شده
آیسو این روزا دایره لغاتش خیلی زیاد شده کلمات قلمبه سلمبه یاد گرفته از بس با آدمای بزرگتر از خودش نشست و برخاست میکنه
همین دیشب که میگفتم خیلی خستم برگشت بهم گفت
_زندگی همینه دیگه باید براش جنگید تا به پول و آسایش رسید
دهنم از حرفی که زده بود باز مونده بود ولی اینقد عصبی و داغون بودم که تا سرمو رو بالش گذاشتم خوابم برد
این روزا تعداد فروشنده ی دستی تو مترو هم خیلی زیاد شدهسه نفر پشت سر هم واستادن و منتظرن تا کالای خودشون معرفی کنن
دارم فک میکنم درآمدشون خوبه یا نه
البته اینکه واستی میون این انبوه جمعیت کالا تبلغ کنی و فروشندگی کنی خیلی سخته
حدودبیست دقیقه زودتر رسیدیم امروز عجیب هوس سیگار کردم
به بهونه ی آیسو میریم پارک
یه گوشه ی خلوت پیدا کردم و تا آیسو مشغول بازی هستش یه نخ روشن کردم
طعمش برام لذت بخشه
چشمامو بستم و پک عمیقی بهش زدم دودشو با لذت از دهنم سمت آسمون فرستادم
سرمو که پایین آوردم روبرو یه پسره جووون با چشمایی که نمیدونم رنگشون چیه واستاده
رو گوشه لباش خنده داره و زل زده به صورت من
دستپاچه میشم و سیگارمو که هنوز کمی مونده تموم بشه رو زمین انداختم و سریع سمت محل بازی بچه ها رفتم
آیسو با بچه ها مشغول بازی و مثل همیشه زود تونسته ارتباط برقرار کنه
این روابط اجتماعی خوبش به خالش آیناز کشیده اونم همیشه زود صمیمی میشد
یادش بخیر من همیشه بهش میگفتم بچه سرتک
نمیدونم الان ازدواج کرده یا نه بچه داره یا نه
پسره کمی اون طرف تر به درختی تکیه داده و همچنان نگام میکنه
دیگه واقعا ترسیدم
دست آیسورو گرفتم و سریع به کافی شاپ برگشتیم
وقتی از کنار کسرا رد میشدم یه آن احساس کردم متوجه بوی سیگار شد
خودمو بابت این سهل انگاری شماتت کردم که چرا حواسم نبود عطری چیزی بزنم
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
برای رفتن به پارت اول داستان واقعی ایلای بزنید رو لینک زیر🙏❤️
https://eitaa.com/najvayekhodaaa/489
❤️❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#درخواست_راهنمایی❤️
سلام
لطفاً سوال منو بگذارید کانال درخواست راهنمایی دارم 🙏
از نظر شرعی عمل زیبایی مثل عمل بینی برای زیبایی چه حکمی داره؟
آیا دستکاری در خلقت خداوند به حساب میاد!؟
مرجع تقلیدم امام خامنه ای
🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
🔸 خستگی محبوب نزد خداوند ...
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
.
خدا رو لحظه لحظه
جستجو کن
بشین با او
به خلوت گفتگو کن
اگه می خوای
دلت آروم باشه
دلت رو هرنفس
مشتاق او کن
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
💓وقتے با خدا حرف میزنے
هیچ نفسے هدرنمےرود
💓وقتے منتظر خدا باشے
هیچلحظه اے تلف نمےشود
💓وقتے به خدا اعتماد کنے
هرگز رنگ شڪست را نخواهےدید
💓با خدا هیچ چیزرا
از دست نخواهےداد
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
💠تـو ميتـ💪ـواني
برخلاف میڸِ شیطـاڹ، حرڪت ڪني❗️
✔️مطمئڹ بـاش اگر نميتوانستي،
براے ایڹ مبــارزهٔ بزرگ از طرف #خدا ، انتخــاب نميشدے❣
👌حرڪت بر خلاف جہت ڪینہها
پیروزے در برابر شیطاڹ است💠
#تلنگر
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
درمحضرقرآن
هر وقت خواستی گناه کنی،
چه سوالی باید از خودت بپرسی؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
مَا لَكُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا (نوح/۱۳)
شما را چه شده است که برای الله
شان و مقام و هیبتی قائل نیستید❓😔
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
نَــــــــــღــــــجــــــــواꕥ࿐♥️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان پندآموز... 🍃🍃🍂
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان زیبا و خواندنی
یک داستان واقعی و پند آموز👌
✍️امیر قاهره، شجاع الدین شَرَزی میگوید:
نزد مردی از اهل صعید مصر بودم... او پیری بود با پوست سبزه؛ ناگهان فرزندان او به نزدش آمدند که بسیار سفیدپوست و زیبا بودند... از او دربارهی آنان پرسیدیم. گفت: مادرشان فرنگی است و با او داستانی دارم. از او دربارهاش پرسیدم... گفت:
جوان که بودم به شام رفتم ... در آن هنگام شام در اشغال صلیبیان بود؛ مغازهای را اجاره کردم و در آن کتان میفروختم... در حالی که در مغازهام بودم همسر یکی از فرماندهان صلیبی به نزد من آمد و زیباییاش مرا جادو کرد... به او جنس فروختم و بسیار تخفیفش دادم...
وی رفت و پس از چند روز بازگشت و باز با تخفیف به او جنس فروختم... او همینطور به نزد من رفت و آمد میکرد و من نیز با دیدن او خوشحال میشدم تا جایی که دانستم عشق او در دلم افتاده...
وقتی کار به اینجا رسید به پیرزنی که همراه او بود گفتم: دل به فلانی بستهام، چگونه میتوانم به او برسم؟
گفت: او همسر فلان فرمانده است و اگر کار ما را بداند هر سهمان را خواهد کشت!
همچنان دلبستهی او بودم تا آنکه از من پنجاه دینار خواست و قول داد که آن به خانهام بیاورد...
تلاش کردم تا آنکه پنجاه دینار گیر آوردم و به او دادم...
آن شب در خانهام منتظرش ماندم تا آنکه آمد... با هم خوردیم و نوشیدیم...
هنگامی که پاسی از شب گذشت با خود گفتم: از خداوند شرم نمیکنی در حالی که در غربت در برابر خداوند همراه با زنی نصرانی معصیتش میکنی؟!
آنگاه به آسمان چشم دوخت و گفتم: خداوندا شاهد باشد که از روی حیا و تقوای تو از این زن نصرانی پاکدامنی پیشه کردم...
سپس از بستر آن زن دوری کردم و در بستری دیگر خوابیدم... او که چنین دید برخاست و در حالی که خشمگین بود از خانهام رفت...
صبح به مغازهام رفتم...
هنگام چاشت آن زن در حالی که ناراحت بود از کنار مغازهام گذشت، گویی چهرهاش ماهی تابان بود...
با خود گفتم: تو کی هستی که بتوانی در برابر چنین زیباییای عفت پیشه کنی؟ تو ابوبکری یا عمر؟ یا آنکه جنید عابدی؟ یا حسن بصری زاهد؟!
همینطور در حال حسرت خوردن بودم تا از کنار من گذشت... به دنبال پیرزنِ همراه او رفتم و گفتم: به او بگو امشب برگردد...
گفت: به حق مسیح سوگند که نمیآید مگر در مقابل صد دینار...
گفتم: باشد...
با زحمت بسیار آن مبلغ را جمع کردم و به او دادم...
شب هنگام در خانه منتظرش ماندم تا آنکه آمد... انگار ماه به نزد من آمده بود... هنگامی که با هم نشستیم دوباره ترس خدا به دلم آمد... چگونه میتوانستم با یک کافر، او را معصیت کنم؟ بنابراین از ترس خداوند او را ترک گفتم...
صبح هنگام به مغازهام رفتم در حالی که قلبم هنوز مشغول او بود...
هنگام چاشت باز آن زن در حالی که خشمگین بود از کنار مغازهام گذشت...
تا او را دیدم خود را برای رها کردنش ملامت کردم و همچنان در حسرت او بودم... باز به آن پیرزن درخواست کردم که او را به نزد من بیاورد.
گفت: نمیشود، مگر با پانصد درهم... یا در حسرتش بمیر!
گفتم: باشد... و تصمیم گرفتم مغازه و اجناسم را بفروشم و پانصد دینار به او بدهم...
در همین حال ناگهان جارچی صلیبیها در بازار ندا زد که: ای مسلمانان؛ آتش بس میان ما و شما پایان یافته و همهی بازرگانان مسلمان را یک هفته مهلت میدهیم تا بروند...
باقیماندهی کالاهای خود را جمع کردم و در حالی که قلبم آکندهی حسرت بود از شام بیرون آمدم...
سپس به تجارت کنیزان روی آوردم تا محبت او از قلبم برود...
سه سال گذشت، سپس نبرد حطین روی داد و مسلمانان همهی سرزمینهای ساحل را از صلیبیان پس گرفتند...
از من برای ملک ناصر کنیزی خواستند... کنیزکی زیبا نزد من بود که آن را به صد دینار از من خریدند و نود دینار به من دادند و ده دینار آن باقی ماند...
پادشاه گفت: او را به خانهای که زنان اسیر نصرانی در آن هستند ببرید و یکی از آنها را در مقابل ده دینار برگزیند.
هنگامی که در خانه را برایم گشودند آن زن فرنگی را دیدم و با خود بردم...
هنگامی که به خانهام رسیدم به او گفتم: مرا میشناسی؟
گفت: نه.
گفتم: من همان دوست بازرگان تو هستم که صد و پنجاه دینار از من گرفتی و گفتی: جز با پانصد دینار به من دست نخواهی یافت! اکنون با ده دینار صاحب تو شدهام!
گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله... اسلام آورد و اسلامش نیکو شد و با وی ازدواج کردم...
پس از مدتی مادرش صندوقی برایش فرستاد؛ هنگامی که آن را باز کردیم هر دو کیسهی دیناری را که به او داده بودیم در آن یافتیم... در اولی پنجاه دینار و در دومی صد دینار... همچنین لباسی که همیشه با آن میدیدمش در آن صندوق بود... او مادر این فرزندان است و این غذا را نیز او پخته است!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake