••
روایتی زیبا از دوران تبلیغ یک طلبه جوان در ماه مبارک رمضان✨
📙| #کتاب_یحیا
📚| #معرفی_کتاب
🌟| #تازههای_نمکتاب
•°@namaktab_ir
•° Namaktab.ir
تعداد خیلی محدودی از کتبی که خیلی مورد استقبال شما قرار گرفته بوده رو تونستیم موجود کنیم😍📚
رو اسم هر کتاب بزنید میتونید معرفیش رو بخونید^^
بازی بازوی تربیت
حرفهای یواشکی
من زندگی موسیقی
چرا دین، چرا اسلام
برای تهیه کنید اینجا پیام بدین👇
@ketab98_99
پن: رفقا دقت کنید که چون تعداد محدوده اولویت با واریزه⭕️
•°○@namaktab_ir○°•
هدایت شده از افسران پیشرفت کشورم
نذر مادر🌱
پارچههای چادری دوخته نشده است(نو) که به نیت مادرمان برای بانوان محترم مجاهد دوخته میشود انشاءالله.
مکان: زنبیل آباد کوچه ۱۸ پلاک۱۲۲
زمان: هر روز صبح از ساعت ۸ تا ۱۲
عصر از ساعت ۴/۳۰ تا ۶
@afsaran_pishraft
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بغل خدا بنشین....❤️🩹
#حال_خوب:)
هدایت شده از پاتوق نمکتاب
•🌍•
انقدر از این کتاب تعریف کردین، که دیگه نیاز به معرفی ما نیست 😉
میدونستی که دوباره این کتاب پویش شده؟ 👈 کلیک کن
اینجا منتظر نظراتتونیم :)
💌 @p_namaktab
#سفر_به_دنیای_ناشناخته_ها
#نظرات_مخاطبین
◈@PATOGH_NAMAKTAB ◈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد آقاجانمون، یازدهمین امام عزیزمون، پدر بزرگوار امام زمانمون، 🌺 مبـارکـــ 😍🌺
به مناسبت میلاد #امام_حسن_عسکری علیهالسلام
یه شــــــگــــــفـــــــتـــــــــانــــــــــــه داریم🤗
•📃•
اگه ارسال رایگان میخوای کافیه از امشب تا فردا شب ساعت ۲۳ دو #جزوه_تندخوانی تو سفارش کتابت باشه
اون وقت ما کل سفارشتو رایگان برات ارسال میکنیم😍
پس حواست باشه:
❶ حتما باید دو جزوه رو با هم بخرید
❷حتما باید همراه جزوه، خرید کتاب هم داشته باشید☺️
اطلاع از موجودی و قیمت کتـب:
📪- @sefaresh_namaktab
سفارش از طریق:
📚- @ketab98_99
فقیر و تهیدست بودند!
آخرین داراییشان که زیلوی زیر پایشان بود را هم که فروختند...💔
چه باید میکردند؟
°
او نجاتشان داد ...🌱
طبیب حاذق و ماهری بود!
روزی برای رگزنی پیش او فراخوانده شد.
چیزهایی دید که باورش نمیشد ...
با استادش مشورت کرد.
استاد هم حیرت زده شده بود و به ملاقاتش رفت.
°
بعد از دیدنش، شیفتهی او شده بود ...🌱
پدرش تاجر پارچه بود و خودش حال به سن و سالی رسیده بود که باید شغل پدر را ادامه میداد.
بارِ سفر بست و پیش دوست پدرش رفت.
خادمی آمد و گفت او قصدِ خرید پارچه را از تو دارد.
پارچهها را که برایش بُرد، دستی بر فرش کشید و وقتی به سویش گرفت بهاندازهی قیمت پارچهها، در دستش سکهی طلا بود💰
°
او چه انسان عجیبی بود...🌱