ما نیاز به نیرویی داشتیم که تو سنگر بنشینه و تفنگی دست بگیره و هر ۲٠ دقیقه یه بار، تیراندازی کنه تا داعشیا بدونن که اینجا هنوز نیرو هست.
تو این راه قبل از اومدن نیروهای ما چند تا شهید عراقی داده بودیم.
می گفت: من یه اسلحه رو طوری طراحی کردم که خودش هر بیست دقیقه یه بار تیر اندازی می کرد، این کار چند فایده داشت.
اول اینکه دیگر نیروهایمان شهید نمی شدند بعد اینکه ما به راحتی می تونستیم مقر دشمن رو شناسایی کنیم.
شهید مصطفی عارفی 🌸
"شهــ گمنام ــیـد"
#همسایه_حاج_قاسم_میدانست!
🌷دو تا از بچّههای واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنها با لباس غواصی در آبها جلو رفتند. هر چه معطل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقر برگشتیم. محمدحسین که مسئول اطلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر در میان گذاشت. حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیات ما با خبر میشود. اما حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخص میکنم.
🌷صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا؟! مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موساییپور هم حسین صادقی را. با خوشحالی گفتم: الان کجا هستند؟ گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. میدانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمیشد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، اما صادقی مجرد بود.
🌷اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقیها ما را نگرفتهاند، ما برمیگردیم.» پرسیدم: چهطور؟! گفت: شهید شدهاند. جنازههایشان را امشب آب میآورد لب ساحل. من به حرف حسین مطمئن بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدحسین یوسفالهی، سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید معزز اکبر موساییپور و شهید معزز حسین صادقی
❌❌ شهید محمدحسین یوسفالهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
#امام_زمان
پشتِ زمان شده ز هجر تـو ڪمان
ما هم شدیم پیر تو یا صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲✨🌱
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ...🤚
▫️سلام بر تو آنگاه که زلال حمد الهی را در بستر تشنه ی نماز جاری میسازی!
و سلام بر تو و گریه های تو در کُنج غربت، که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کرده اند استغفار می کنی!
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج 🤲🌱
#امام_زمان 💚
شهیدی که آرزو داشت روز عاشورا عاشورایی شود🕊️
*سردار شهید محمد تکلو*🌹
*🌹همرزم← نامش محمد بود، محمد تکلو🍃 معاون گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر (ع) لشکر انصارالحسین (ع) همدان✨ در ۱۷ سالگی به جبهه رفت🕊️ در ۱۹ سالگی ازدواج کرد 💐 ۲۱ سال بیشتر نداشت که در ۲۱ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون پرواز کرد🕊️ او نيمی از قرآن را حفظ بود🌷و میگفت: «برای من که در ميدان جنگ هستم و هر لحظه امکان دارد مجروح شوم يا اسير و يا شهيد✨ بهترين مونس من در روی تخت بيمارستان یا در اسارت و يا در خانهی قبر، قرآن است🌷انس و تلاوت قرآن انسان را از آلوده شدن به گناه🔥حفظ می کند.»✨ همرزم← آرزویی داشت که همیشه به زبان می آورد🍃 میگفت: «میخوام روز عاشورای امام حسین علیه السلام عاشورایی بشم.»🏴 عاشورا از راه رسید🏴 روز عاشورا، جعبههای مهمات را جابهجا میکرد، که صدای انفجار بلند شد!💥 وقتی گرد و غبار خوابید نگاه کردم دیدم سرش از تنش جدا شده بود🥀 او در روز عاشورای حسینی عاشورایی شد🏴 و به آرزویش رسید*🕊️🕋
عاشقان را سَر شوریده به پیکر عجب است
دادنِ سَر نه عجب، داشتنِ سر عجب است
#سردار_شهید_محمد_تکلو
4_5771773744687089454.mp3
1M
🎶 بشنـــــوید
صوت مسحور ڪنندۂ
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
وای از پیچیدگی نفس انسان !
شیطان را از در میرانی ،
از پنجره باز میآید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ از این به بعد به بچهها سلام کنید ممکنه اینطوری جواب بدن 😂
👤 Zahra Rezaei | زهرا رضایی
#سلام_فرمانده
بےݪبخند نمےدیدیش
به دیگران هم مےگفت
از صبح ڪه بیدار میشید
به همه لبخند بزنید
دلشون رو شاد ڪنید
براتون حسنه مےنویسند..
#شهید_عبداللهمیثمی..
#عروسی_به_سبک_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #علیرضا_نوری
💝همسر شهید نقل میکند: عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
💝خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
💝از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.