📗داستان کربلا
❤️🔥 #بازخوانی_کتاب_آه
#قسمت_بیست_و_هشت
محمد اشعث طبق قولی که به مسلم داده بود، مردی شاعر به اسم "اَیاس" را خبر کرد و مقداری پول برای خرج سفر و هزینه خانوادهاش همراه با شتری قوی به او داد و گفت:
_ این نامه که سخنان مسلم را در آن نوشتهام به حسینبن علی برسان. زود حرکت کن.
ایاس رفت و پس از چهار روز، به کاروان امام رسید.
჻ᭂ࿐✰
در کوفه، به دستور عبیدالله بدن مسلم و هانی را با اسب، در کوچهها روی خاکها میکشاندند تا عبرت دیگران شود...
قبیله مُذحَج( که به وقتش به کمک هانی نرفته بودند) حالا به غیرتشان برخورد. با سوارانی رفتند و با سربازان زدوخورد کردند. بدنها را گرفتند؛ غسل دادند و به خاک سپردند...
در همین احوال بود که میثم تمّار نیز در عراق کشته شد.( چون خرمافروش بود، به او تمّار میگفتند. از یاران با وفای امام علی علیهالسلام بود. بسیار لاغر و اهل زُهد بود. مردم را دور خودش جمع میکرد و از فضایل و مَناقِبِ امام علی علیهالسلام میگفت و قصد داشت اسلام حقیقی و شخصیت پیامبر و امام علی را به مردم و جوانانی که آنها را نمیشناختند، بگوید. دائم میگفت:
_ ای مردم بیایید تا زندهام در مورد علی برایتان بگویم...
میثم تعریف میکرد:
_امیرالمومنین به من فرمود میثم روزگاری خواهد آمد که مردی زنازاده که بنی امیه او را به خود ملحق کردهاند، از تو میخواهد که مرا دشنام دهی!
گفتم یا امیرالمومنین! من هرگز اینکار را نخواهم کرد... امام فرمود پس تو را خواهند کشت و بر درخت آویزان خواهند کرد... تو در بهشت با من و کنار من خواهی بود...
_مردم علی به من خبر داد که بر در خانه "عَمربن حُریص" بر درخت خرما آویخته خواهم شد. او فرمود عبیدالله روز دوم زبانم را خواهد برید و روز سوم مرا خواهد کشت.
_امام فرمود نُه نفر دیگر نیز همینگونه به دار آویخته خواهند شد.
و عاقبت همانطور شد که امام پیشبینی کرده بودند...
امام به او خبر داده بودند که درخت تو از همه آن نُه نفر، کوتاهتر است و حتی درخت را هم نشانش داده بودند.
میثم پس از شهادت امام علی علیهالسلام، دائم کنار آن درخت میآمد و کنارش نماز میخواند و میگفت:
_ چه مبارک درختی هستی تو! تو برای من آفریده شدهای...
مدتی بعد " عَمربن حُریص" شاخ و برگهای درختش را برید. میثم باز هم کنار درخت میرفت و نماز میخواند.
گاهی به عَمر میگفت:
_ من قرار است همسایه تو شوم. یادت باشد! آن وقتی که همسایهات شدم، حق همسایگی را بهجا بیاوری!
و عَمر نمیدانست میثم از چه سخن میگوید... 😔
تعجب میکرد و میگفت:
_ قرار است خانه ابن مسعود را بخری یا خانه ابن حکیم را ؟!!
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
عضو شوید👇
@namazemahboobe
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_بیست_و_هشت
محمد اشعث طبق قولی که به مسلم داده بود، مردی شاعر به اسم "اَیاس" را خبر کرد و مقداری پول برای خرج سفر و هزینه خانوادهاش همراه با شتری قوی به او داد و گفت:
_ این نامه که سخنان مسلم را در آن نوشتهام به حسینبن علی برسان. زود حرکت کن.
ایاس رفت و پس از چهار روز، به کاروان امام رسید.
჻ᭂ࿐✰
در کوفه، به دستور عبیدالله بدن مسلم و هانی را با اسب، در کوچهها روی خاکها میکشاندند تا عبرت دیگران شود...
قبیله مُذحَج( که به وقتش به کمک هانی نرفته بودند) حالا به غیرتشان برخورد. با سوارانی رفتند و با سربازان زدوخورد کردند. بدنها را گرفتند؛ غسل دادند و به خاک سپردند...
در همین احوال بود که میثم تمّار نیز در عراق کشته شد.( چون خرمافروش بود، به او تمّار میگفتند. از یاران با وفای امام علی علیهالسلام بود. بسیار لاغر و اهل زُهد بود. مردم را دور خودش جمع میکرد و از فضایل و مَناقِبِ امام علی علیهالسلام میگفت و قصد داشت اسلام حقیقی و شخصیت پیامبر و امام علی را به مردم و جوانانی که آنها را نمیشناختند، بگوید. دائم میگفت:
_ ای مردم بیایید تا زندهام در مورد علی برایتان بگویم...
روزی تعریف کرد:
_امیرالمومنین به من فرمود میثم روزگاری خواهد آمد که مردی زنازاده که بنی امیه او را به خود ملحق کردهاند، از تو میخواهد که مرا دشنام دهی!
گفتم یا امیرالمومنین! من هرگز اینکار را نخواهم کرد... امام فرمود پس تو را خواهند کشت و بر درخت آویزان خواهند کرد... تو در بهشت با من و کنار من خواهی بود...
_مردم علی به من خبر داد که بر در خانه "عَمربن حُریص" بر درخت خرما آویخته خواهم شد. او فرمود عبیدالله روز دوم زبانم را خواهد برید و روز سوم مرا خواهد کشت.
_امام فرمود نُه نفر دیگر نیز همینگونه به دار آویخته خواهند شد.
و عاقبت همانطور شد که امام پیشبینی کرده بودند...
امام به او خبر داده بودند که درخت تو از همه آن نُه نفر، کوتاهتر است و حتی درخت را هم نشانش داده بودند.
میثم پس از شهادت امام علی علیهالسلام، دائم کنار آن درخت میآمد و کنارش نماز میخواند و میگفت:
_ چه مبارک درختی هستی تو! تو برای من آفریده شدهای...
مدتی بعد " عَمربن حُریص" شاخ و برگهای درختش را برید. میثم باز هم کنار درخت میرفت و نماز میخواند.
گاهی به عَمر میگفت:
_ من قرار است همسایه تو شوم. یادت باشد آن وقتی که همسایهات شدم، حق همسایگی را بهجا بیاوری!
و عَمر نمیدانست میثم از چه سخن میگوید... تعجب میکرد و میگفت:
_ قرار است خانه ابن مسعود را بخری یا خانه ابن حکیم را ؟!!
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄