مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت6⃣6⃣ اكنون ديگر وقت آن است كه حكا
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت7⃣6⃣
ای کوفیان،شما رهبری یزید را قبول کرده اید، اݥا بدانید که در واقع در دنیا و آخرت ضرر کردید،چرا که نه دنیا رو دارید و نه آخرت را .
ولى آقاى من حسين است. او در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مى دهد.
تو مى غرّى و شمشير مى زنى و همه از مقابل تو فرار مى كنند. دشمن تاب شنيدن صداى تو را ندارد. محاصره ات مى كنند و بر سر و رويت تير و سنگ مى ريزند.
تو را مى بينم كه پس از لحظاتى روى خاك گرم كربلا افتاده اى. هنوز نيمه جانى دارى. به سوى خيمه ها نگاه مى كنى و چشم فرو مى بندى. گويى آرزويى در دل دارى كه از گفتنش شرم مى كنى. آيا مى شود مولايم حسين، كنار من هم بيايد؟
صداى شيهه اسبى به گوش مى رسد. خدايا! اين كيست كه به سوى من مى آيد؟ لحظه اى بى هوش مى شوى و سپس چشم باز مى كنى و مولاى خود را مى بينى!
خدايا، خواب مى بينم يا بيدارم؟ اين مولايم حسين(ع) است كه سرم را به سينه گرفته است. اى تاريخ! بزرگوارى حسين(ع) را ببين. امام، صورت خود را به صورت تو مى گذارد!
و تو باور نمى كنى! خدايا! اين صورت مولايم است كه بر روى صورتم احساس مى كنم.
خيلى زود به آرزويت رسيدى و بهشت را لمس كردى! لبخند شادى و رضايت بر چهره ات مى نشيند. آخرين جمله زندگى ات را نيز، مى گويى:
"چه كسى همانند من است كه پسر پيامبر صورت به صورتش نهاده باشد".
به راستى، چه سعادتى بالاتر از اينكه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشيانه جان پر مى كشد و به سوى آسمان ها پرواز مى كند.
امام بين غلام و پسرش فرق نمى گذارد و فقط در دو جا چنين مى كند. يكبار زمانى كه به بالين على اكبر مى آيد و صورت به صورت ميوه دلش مى گذارد و اين جا هم كه صورت به صورت غلامِ تُرك خود مى نهد و در واقع امام به ما مى آموزد كه بهترين مردم با تقواترين آنهاست.371
* * *
جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين(ع) كردند، امّا اكنون نوبت او است.
بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او اَنس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد.
نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد.
سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: "اى شيخ! خدا از تو قبول كند". او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند.
كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر احترام خاصى قايل اند، امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد.
در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: "آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اُميّه پيرو شيطان".
آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على(ع)، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على(ع) را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است.
او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على(ع) در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند.
اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است.372
* * *
خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين(ع) جان فشانى كند؟
نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين(ع) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.
او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: "به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم".373
او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد.
او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشر می زند.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت7⃣6⃣ ای کوفیان،شما رهبری یزید را
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت8⃣6⃣
نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!
وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:
ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟
ــ نه.
همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: "پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى".374
آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادررا درك كرده است.
آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.
همسر وهب جلو مى آيد: "وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(ع).
وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.
صداى مادر، او را به خود مى آورد:
"عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند".375
وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.
دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: "وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟" و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند.376
سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.
مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.
نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟
اين جاست كه امام حسين(ع) مى فرمايد: "اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است".
او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: "تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود".377
و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!
اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد.
او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند.
به امام مى گويد: "جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است".378
امام در چشمان او نگاه مى كند: "نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند".379
امام رو به سپاه كوفه مى كند و از آنها مى خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مى زند: "نماز شما كه پذيرفته نيست".380
حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مى شود و در جواب بى شرمى او چنين مى گويد: "آيا گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر قبول نمى شود و نماز نادانى چون تو قبول مى شود؟".381
ابن تميم شمشير مى كشد و به سوى حبيب مى آيد. حبيب از امام اجازه مى گيرد و به جنگ با او مى رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش مى آيد، او مى خواهد بى شرمى ابن تميم را پاسخ گويد.
شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه مى رود. ابن تميم از اسب بر زمين مى افتد و ياران او به كمكش مى آيند.
حبيب، رَجَز مى خواند: "من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است".382
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت9⃣6⃣
حبيب، رَجَز مى خواند: "من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است".382
صف هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمى گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه مى بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر مى شود. حبيب مى غرّد و شمشير مى زند، امّا نيزه ها و شمشيرها...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى مى كنند.
اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان مى تازانند آويخته اند.383
دل امام با ديدن اين صحنه، به درد مى آيد و اشك از چشمانش جارى مى شود.
اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن مى كردى!
آن گاه سر به سوى آسمان مى گيرد و مى فرمايد: "خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا فرما".384
* * *
جنگ را متوقّف كنيد! حسين مى خواهد نماز بخواند.
اين دستور عمرسعد است.
خنده اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مى بندد. او نقشه اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان مى گويد كه آماده دستور او باشند. او مى خواهد حسين(ع) را به هنگام نماز خواندن شهيد كند.
امام حسين(ع) آماده نماز مى شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا مى آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است.
ياران و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستاده اند. چه شكوهى دارد اين نماز!
آنجا را نگاه كن! يكى از ياران كنار امام حسين(ع)ايستاده است.
آيا او را مى شناسى؟ او سعيد بن عبدالله است. چرا او نماز نمى خواند؟
آرى! او امروز نماز نمى خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مى كند. او مى خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.
عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد الله، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است.
از هر طرف تير مى بارد. او سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد.
سعيد خود را سپر بلاى امام مى كند و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست.
تو مى دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهارركعتى را دو ركعت مى خوانند و به آن نماز خَوف مى گويند.
همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام مى شود و پروانه عاشق روى زمين مى افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است.
زير لب دعايى مى خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب مى شود. آيا مى خواهى دعاى او را بشنوى؟ گوش كن: "بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم".385
امام به بالين او مى آيد و سر سعيد بن عبد الله را به سينه مى گيرد. او چشم خود را باز مى كند، لبخند مى زند و مى گويد: "اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟"
اشك در چشم امام حلقه مى زند و در جواب مى فرمايد: "آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود".
چه وعده اى از اين بهتر! چشم هاى او بسته مى شود.386
* * *
اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين(ع) كند.
با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام مى شود و مى گويد: "آيا اجازه مى دهى به ميدان مبارزه بروم؟".
امام به زُهير اجازه مى دهد و زُهير به ميدان مى آيد و چنين رَجَز مى خواند: "من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى مى كنم".387
رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه مى اندازد. او مى رزمد و شمشير مى زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى مى نشاند. عطش بيداد مى كند و زُهير نيز تشنه است، امّا تشنه ديدار يار!
با خود مى گويد دلم مى خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام باز مى گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مى كند.
او به امام مى گويد: "جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد".388
امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو مى آيم".
زُهير به ميدان برمى گردد. دشمن او را محاصره مى كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مى كند.
بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر مى كشد و به ديدار پيامبر مى شتابد.389
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت9⃣6⃣ حبيب، رَجَز مى خواند: "من حب
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت0⃣7⃣
ــ فرزندم! تو بايد راه پدر را ادامه دهى. مى بينى كه امام حسين(ع) تنها مانده است.
ــ مادر! من آماده ام تا جان خود را فداى امام نمايم.
مادر پيشانى نوجوانش را مى بوسد و پيراهن سفيدى بر تنش مى كند. شمشير به دستش مى دهد و بند كفش هايش را مى بندد. اكنون نوجوان او آماده رزم است. مادر براى بار آخر نوجوانش را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "پسرم، خدا به همراهت!".
سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مى كند. مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مى نگرد. او در دل خويش با امام خود سخن مى گويد:
"اى مولاى من! اكنون كه نمى توانم خودم تو را يارى كنم، نوجوانم را تقديمت مى كنم، باشد كه قبول كنى".
همه نگاه ها متوجّه اين نوجوان است. او مى آيد و خدمت امام مى رسد.
امام حسين(ع) مى بيند كه عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ايستاده است. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشيد. او به امام سلام مى كند و پاسخ مى شنود. امام مى فرمايد:
ــ اى عمرو، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است. تو بايد كنار او باشى، شايد او به ميدان آمدن تو را خوش نداشته باشد.390
ــ نه، مولاى من! مادرم، مرا نزد شما فرستاده است. امام سر به زير مى اندازد. عَمْرو منتظر شنيدن پاسخ امام است.
امام مى گويد: "فرزندم، داغ سنگين پدر كافى است. مادرت چگونه داغى تازه را طاقت مى آورد. مادرت را تنها نگذار"، امّا عَمْرو همچنان اصرار مى كند. آنجا را نگاه كن! مادر كنار خيمه ايستاده است و با نگاهش تمنّا مى كند.
سرانجام امام اجازه مى دهد و عَمْرو به سوى ميدان مى رود. او شمشير مى كشد و به سوى ميدان مى تازد. در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون مى كشد، امّا دشمنان او را محاصره مى كنند. گرد و غبار است، نمى دانم چه خبر شده است؟
آن چيست كه به سوى خيمه ها پرتاب مى شود؟
خداى من! اين سر عَمْرو است. مادر مى دود و سر نوجوانش را به سينه مى گيرد و بر پيشانى معصوم او بوسه اى مى زند و با او سخن مى گويد: "آفرين بر تو اى فرزندم! اى آرامش قلبم".391
اى زنان دنيا! اى مادران!
نگاه كنيد كه چه حماسه اى در حال شكل گيرى است. به خدا هيچ مردى در دنيا نمى تواند عمق اين حماسه را درك كند. فقط بايد مادر باشى تا بتوانى عظمت اين صحنه را درك كنى.
سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را مى بويد و مى بوسد، امّا اين مادر پس از اهداى گل زندگيش به امام، يك كار عجيب ديگر هم انجام مى دهد. او رو به دشمن مى كند و سر فرزندش را به سوى آنها پرتاب مى كند.392
او با صداى رسا فرياد مى زند: "ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم!".393
آسمان مى لرزد و فرشتگان همه، متعجّب مى شوند. نگاه كنيد كه چگونه يك مادر قهرمان، ايثار و عشق واقعى را نمايش مى دهد.
ما كربلا را خوب نشناختيم و آن را در گريه و زارى خلاصه كرده ايم. كربلا هم گريه دارد و هم گريه نكردن.
به نظر من يكى از عظمت هاى كربلا در گريه نكردن اين مادر است. او داغ جوان ديده و دست هايش از خون سر جوانش رنگين شده است، امّا با اين وجود گريه نمى كند.
شايد به زبان آوردن اين وقايع كار آسانى باشد، امّا به خدا تا انسان مادر نباشد، به اوج اين حماسه ها پى نمى برد.
اين شير زن كربلا، چنان كارى كرد كه تاريخ تا ابد مبهوت او ماند.
* * *
امام حسين(ع) به ياران خود كه در خاك و خون غلطيده اند نگاهى مى كند و اشك ماتم مى ريزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند كه تا يكى از آنها زنده اند، نگذارند هيچ يك از جوانان بنى هاشم به ميدان بيايند.
بيش از پنجاه يار وفادار، جان خود را فداى امام نمودند و اكنون نوبت هجده جوان بنى هاشم است.394
امام در ميدان ايستاده است و نگاهش به سوى سپاه كوفه خيره مانده است و به نادانى مردم كوفه فكر مى كند. آنهايى كه امام را دعوت كرده اند، امّا اكنون در مقابل او ايستاده اند.
صدايى به گوش امام حسين(ع) مى رسد: "بابا به من اجازه ميدان مى دهى؟". امام برمى گردد و على اكبر، جوان خود را مى بيند كه آماده رفتن شده است. اشك در چشمان او حلقه مى زند و به پسرش اجازه ميدان مى دهد.395
در خيمه ها چه غوغايى بر پا شده است. خواهر، عمّه و هر كه در اطراف خيمه است، اين منظره را تماشا مى كند.
على اكبر به ميدان مى رود. او آن قدر شبيه پيامبر بود كه هر كس دلش براى پيامبر تنگ مى شد او را نگاه مى كرد.396
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت0⃣7⃣ ــ فرزندم! تو بايد راه پدر ر
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت1⃣7⃣
اكنون او سوار اسب مى شود و مهار آن را در دست مى گيرد. نگاه حسين(ع) به سوى او خيره مانده است. از پس پرده اشك، جوانش را نظاره مى كند.
تمام لشكر كوفه، منتظر آمدن على اكبراند، آنها مى خواهند دل حسين را با ريختن خون على اكبر به درد آورند.
نگاه كن! امام دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و دعا مى كند:
"بار خدايا! خودت شاهد باش من جوانى را به سوى اين سپاه مى فرستم كه هرگاه دلتنگ پيامبرمى شديم، او را نگاه مى کردیم".
علی اکبر به سوی ميدان مى تازد، سپاه كوفه نيز، به دستور عمرسعد، به جنگ با او مى روند.
على اكبر شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند.
در ميدان مى چرخد و رَجَز مى خواند: "من على پسر حسين ام. من از خاندان پيامبر هستم".397
او به هر سو كه مى رود لشكر كوفه فرار مى كند و در هر حمله، عده زيادى از شجاعان سپاه كوفه را نيز، به قتل مى رساند.
در دل پدر چه مى گذرد؟ او مى خواهد يك بار ديگر جوانش را ببيند.
على اكبر مى رزمد و مى جنگد. آفتاب گرم كربلا غوغا مى كند. تشنگى بر او غلبه كرده است.
على اكبر باز مى گردد. چقدر پيكرش زخم برداشته است!
اكنون او مقابل پدر مى ايستد و مى گويد:
"تشنگى مرا كُشت بابا! سنگينى اسلحه توانم را بريده است. آيا آبى هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم".398
چشمان امام حسين(ع) پر از اشك مى شود. آخر پاره جگرش از او آب مى طلبد. صدا مى زند: "اى محبوب من! صبر داشته باش!".399
آرى! امام، همه علاقه خود به پسرش را در اين عبارت خلاصه مى كند: "اى محبوب من".
نگاه كن! اشك در چشم امام حلقه مى زند و مى فرمايد: "پسرم! به زودى از دست جدّ خود، رسول خدا سيراب خواهى شد".400
على اكبر به ميدان برمى گردد. شمشير او در هوا مى چرخد و پى درپى دشمنان را به تباهى مى كشاند. همه از ترس او فرار مى كنند. نيزه ها و تيرها همچنان پرتاب مى شود و سرانجام نيزه اى به كمر على اكبر اصابت مى كند. اكنون نامردان كوفه فرصت مى يابند و بر فرق سرش شمشير مى زنند. خون فوران مى كند و او سر خود را روى گردن اسب مى نهد.
خون چشم اسب را مى پوشاند و اسب به سوى قلب دشمن مى رود. دشمنان شادى و هلهله مى كنند و هر كسى با شمشير ضربه اى به على اكبر مى زند. اسب سرگردان به ميدان باز مى گردد و على اكبر روى زمين مى افتد و فرياد مى زند: "بابا! خداحافظ!".401
امام حسين(ع) به سرعت مى آيد و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى كشد.
نگاه كن! حسين، سر على اكبر را به سينه گرفته است. على اكبر چشم خود را باز مى كند و چهره پدر را مى بيند. او به ياد مى آورد كه دل پدر براى تشنگى او سوخته بود.
او مى خواهد با پدر سخن بگويد:
"بابا! اين جدّم، رسول خداست كه مرا از آب كوثر سيراب مى نمايد".402
آرى! اى حسين! ديگر غصه تشنگى پسر را نخور!
در اين دنيا هيچ چيز براى انسان سخت تر از اين نيست كه فرزندش روى دستانش جان بدهد. به خدا سختى آن لحظه را نمى توان بيان كرد.
على اكبر روى دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سينه مى گيرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و در حال پر كشيدن به اوج آسمان ها است.403
ناگهان، ناله اى مى زند و جان مى دهد. پدر فرياد مى زند: "پسرم!"، امّا ديگر صدايى به گوشش نمى رسد. پدر صورت به صورت جوانش مى گذارد و مى گويد: "بعد از تو، ديگر، زندگى دنيا را نمى خواهم".404
خدايا! چه صحنه اى است. حسين كنار جسم بى جان پسر گريه مى كند. زينب(س)شتابان به سوى ميدان مى آيد. و نگران است كه اگر دير برسد، حسين(ع) از داغ جوانش، جان بدهد.
او گريه مى كند و مى گويد: "واى برادرم! واى پسر برادرم!".405
آرى! او مى آيد تا جان برادر را نجات دهد. زينب(س)، پيكر بى جان على اكبر را در آغوش مى گيرد و صداى گريه اش بلند مى شود.406
امام توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد. سپس جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد و مى فرمايد: "پيكر برادرتان را به خيمه ها ببريد". آن گاه همراه زينب(س) به سوى خيمه ها باز مى گردد.407
* * *
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.
ــ چشم، مادر! من آماده ام.
زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!
زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت1⃣7⃣ اكنون او سوار اسب مى شود و م
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت2⃣7⃣
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.
ــ چشم، مادر! من آماده ام.
زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!
زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.
گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است".408
نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبربارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.
جعفر طيّار پسرى به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب(س) است. او نماينده امام حسين(ع) در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب(س) به كربلا فرستاده است.
عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زينب(س) است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.
ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين(ع) كرد.409
اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد وشمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود.
و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند.410
آيا زينب(س) كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب(س) را نمى بينم. به راستى، زينب(س) كجاست؟
زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.
بعد از شهادت عون ، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند.
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(ع)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(ع) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(ع) را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(ع) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.411
دل كندن از قاسم براى حسين(ع) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: "اى عمو به من اجازه ميدان بده".
آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟
قاسم التماس مى كند و مى گويد: "من يتيم هستم، دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.
صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم".
اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.
او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند.412
دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: "عمو جان! به فريادم برس". اين صدا به گوش حسين(ع) نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".413
امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. بايد صبر كنم.
نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.
امام به قاسم مى گويد: "قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!"، امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى".414
آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_۱۰۰_قسمتی #هفت_شهر_عشق به کانال
#مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمائید.👇
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت2⃣7⃣ ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت3⃣7⃣
ديگر هيچ كس از جوانان بنى هاشم غير از عبّاس نمانده است.
تشنگى در خيمه ها غوغا مى كند، آفتاب گرم كربلا مى سوزاند. گوش كن!
آب، آب!
اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى تابى مى كنند.
اكنون عبّاس نزد امام مى آيد. اجازه مى گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مى كردند. عبّاس مشك آب را برمى دارد تا به سوى فرات برود.
صبر كن، برادر! من هم با تو مى آيم.
اين بار امام حسين(ع) به همراهى عبّاس مى رود. دو برادر با هم به سوى فرات هجوم مى برند. صدايى در صحرا مى پيچد: "مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود".415
حسين و عبّاس به پيش مى تازند. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. صداى "الله اكبر" دو برادر در دل صحرا، مى پيچد.
دستور مى رسد: "بين دو برادر فاصله ايجاد كنيد سپس تير بارانشان كنيد".
تيراندازان شروع به تيراندازى مى كنند.
خداى من! تيرى به چانه امام اصابت مى كند. امام مى ايستد تا تير را بيرون بكشد. خون فواره مى كند. امام، خون خود را در دست خود جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و به خداى خود عرضه مى دارد: "خدايا! من از ظلم اين مردم به سوى تو شكايت مى كنم".416
لشكر از فرصت استفاده مى كند و بين امام و عبّاس جدايى مى اندازد.
خدايا، عبّاس من كجا رفت؟ چرا ديگر صداى او را نمى شنوم؟
امام به سوى خيمه ها باز مى گردد. نكند خطرى خيمه ها را تهديد كند.
عبّاس همچنان پيش مى تازد و به فرات مى رسد.
اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه نشينان مى اندازد...،
لب هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى ميرم!
عبّاس، مشك را پر از آب مى كند. صدای دلنشين آب كه در كام مشك مى رود جان عبّاس را پر از شور مى كند.417
اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى اندازد و حركت مى كند.
نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهى به آنها مى كند و در مى يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده اند آب به خيمه ها نرسد، عبّاس مى خواهد آب را به خيمه ها برساند. فرياد مى زند:
"من از مرگ نمى ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم".418
عبّاس به سوى خيمه ها به سرعت باد پيش مى تازد، تا زودتر آب را به خيمه ها برساند.
سپاه كوفه او را محاصره مى كنند. يك نفر با هزاران نفر روبرو شده است.
عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى زند، سپاه كوفه را مى شكافد، مى رزمد، مى جنگد و جلو مى رود.
ده ها نفر را به خاك و خون مى نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد،
على اصغر تشنه است!
در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى نشيند.
بى درنگ شمشير را به دست چپ مى گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم".419
خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى زند! لشكر را مى شكافد و جلو مى رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى نشيند.
دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى شود، امّا پاهاى عبّاس كه سالم است.420
اكنون او با پا اسب را مى تازاند، شايد بتواند به خيمه ها برسد امّا افسوس...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى كند و اين جاست كه اميد عبّاس نا اميد مى شود. آب ها روى زمين مى ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه ها برگردد؟
گرگ هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى زند.421
عبّاس روى زمين مى افتد و صدايش بلند مى شود: "اى برادر! مرا درياب".422
نگاه كن! اكنون سـرِ عبّاس بر زانوى امام حسين(ع) است و اشك در چشم او.
اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: "اكنون كمر من شكست، عبّاسم".423
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی ۱۰۰قسمتے #هفت_شهر_عشق به کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے مراجعه نمـائــیـد.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت3⃣7⃣ ديگر هيچ كس از جوانان بنى ها
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت4⃣7⃣
اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى گويد: "اكنون كمر من شكست، عبّاسم".423
آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين(ع)، تنهاى تنها شد. صداى گريه امام آن چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين گونه نديده بود.424
* * *
امام، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است.
از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنين صداى امام در دشت مى پيچد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".425
هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!
نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد.426
صداى "آب، آب" در خيمه ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، امّا اين دشت ديگر سقّايى ندارد. خداى من! شيرخوار حسين از تشنگى بى تاب شده است.
امام، خواهر را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياوريد".427
على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. امام شيرخوار خود را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است".
امام حسين(ع)، على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود!
او طاقت ديدن تشنگى على اصغر را ندارد. اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى پرسند كه حسين(ع) چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟
امام فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".428
عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!
ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند و تير رها مى شود.
خداى من چه مى بينم، خون از گلوىِ علی اصغرمى جوشد.429
اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى رسد.
نگاه كن! اين چه صحنه اى است كه مى بينى؟ امام چه مى كند؟ او دست خود را زير گلوىِ على اصغر مى گيرد و خون او را به سوى آسمان مى پاشد.430
همه، از اين كار تو تعجّب مى كنند. اشك در چشم دارى و خون فرزند به سوى آسمان مى پاشى. تو نمى گذارى حتّى يك قطره از خون على اصغر به زمين بريزد.431
صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى اندازد: "اى حسين! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى كنيم".432
امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى آيد و مى فرمايد: "براى من پيراهن كهنه اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى روم".433
صداى گريه همه بلند مى شود. آنها مى فهمند كه اين آخرين ديدار است.
به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى طلبد؟ شايد او مى خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند.
امام سجّاد(ع) در بستر بيمارى است. امام حسين(ع) براى خداحافظى به سوى خيمه او مى رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.
امام وارد خيمه مى شود. پسرش را در آغوش مى گيرد و وصيّت هاى خود را به او مى فرمايد. آرى امام حسين(ع) اسرار امامت را كه از امام حسن(ع) گرفته است، به امام سجّاد(ع) مى سپارد.434
اشك از چشم امام سجّاد(ع) جارى است، او براى غربت و مظلوميّت پدر گريه مى كند. امام حسين(ع) از او مى خواهد در راه خدا صبر كند. او پناه اين كاروان خواهد بود.
* * *
امام حسين(ع) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: "دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم".435
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را در ۱۰۰ قسمت می توانید از کانال #مُـبلِغِ_مَجــٰازے پیگیری کنید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت4⃣7⃣ اين صداى امام است كه با براد
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت5⃣7⃣
امام حسين(ع) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: "دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم".435
همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟
ــ چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.
ــ بابا، ما را به مدينه برگردان!
ــ دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم.436
صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود، امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن چنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: "دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان".437
آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود.438
امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است. كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!
غم بر دل امام حسين(ع) نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟"439
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟
حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند. چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين(ع) مى نگرند.
همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟
آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه "خَوارج"اند. عمرى با بغض و كينه حضرت على(ع) زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.
چه شده است كه اكنون بى قرار شده اند؟ صداى حسين(ع) چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: "ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند".
هنوز طنين صداى حسين(ع) در گوششان است: "آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند".
همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى تازند.
كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على(ع) را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين(ع) مى روند!
وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.
خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.
نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.
دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.
لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه میکنند440
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد(ع) از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
زينب(س) به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: "فرزند برادرم! باز گرد". امام سجّاد(ع) در پاسخ مى گويد: "عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم".
ناگهان چشم امام حسين(ع) به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: "خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان".441
عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند.442
امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد: "اى دلير مردان، اى ياران شجاع!".
هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند".443
باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين(ع) مى آيد كه يارى مى طلبد.
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
هدایت شده از مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت5⃣7⃣
امام حسين(ع) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: "دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم".435
همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟
ــ چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.
ــ بابا، ما را به مدينه برگردان!
ــ دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم.436
صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود، امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن چنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: "دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان".437
آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود.438
امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است. كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!
غم بر دل امام حسين(ع) نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟"439
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟
حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند. چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين(ع) مى نگرند.
همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟
آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه "خَوارج"اند. عمرى با بغض و كينه حضرت على(ع) زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.
چه شده است كه اكنون بى قرار شده اند؟ صداى حسين(ع) چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: "ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند".
هنوز طنين صداى حسين(ع) در گوششان است: "آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند".
همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى تازند.
كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على(ع) را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين(ع) مى روند!
وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.
خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.
نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.
دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.
لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه میکنند440
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد(ع) از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
زينب(س) به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: "فرزند برادرم! باز گرد". امام سجّاد(ع) در پاسخ مى گويد: "عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم".
ناگهان چشم امام حسين(ع) به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: "خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان".441
عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند.442
امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد: "اى دلير مردان، اى ياران شجاع!".
هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند".443
باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين(ع) مى آيد كه يارى مى طلبد.
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهرعشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت6⃣7⃣
بازهم صدایی نمی آید . هنوز صدای امام حسین (ع) می آید که یاری می طلبد.
همسفر! بیا من و تو به کمکش برویم . من با قلمم ، اما تو چگونه ؟
صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.
امام، بى يار و ياور مانده است.
بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى آيند. آنها به امام مى گويند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند، ولى امام به آنها اجازه مبارزه نمى دهد.444
فرشتگان، همه در تعجّب اند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.
نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى فرمايد: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟"445
هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!
پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى خواند و خود را معرّفى مى كند: "من فرزند على هستم و به اين افتخار مى كنم".446
لشكر كوفه به سوى امام حمله مى برد. امام دفاع مى كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.
امام، شمشير مى زند و به پيش مى رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى كشد.
نگاه كن! امام متوجّه سمت راست سپاه مى شود، آن گاه حمله مى برد و فرياد مى زند: "مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است". 447
اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى برد و چنين رجز مى خواند:
أَنَا الحُسَينُ بنُ عَليّ***آلَيتُ أَنْ لا أنثَنِي
من حسين بن على هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم.448
همه تعجّب مى كنند. حسينى كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است، چقدر شجاعانه مى جنگد. او چگونه مى تواند به تنهايى ده ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند.
امام تلاش مى كند كه خيلى از خيمه ها دور نشود. به سپاه حمله مى كند و بار ديگر به نزديك خيمه ها باز مى گردد. زيرا به غير از امام سجّاد(ع)، هيچ مردى در خيمه ها نيست.
امام چند بار به سپاه دشمن حمله مى كند و تعداد بسيارى را به جهنم مى فرستد و هر بار كه به خيمه ها باز مى گردد، صداى "لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا بالله" ايشان به گوش مى رسد. صداى امام، مايه آرامش خيمه هاست. امام رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟"
صدايى به گوش امام مى رسد كه دل او را به درد مى آورد و اشكش جارى مى شود: "ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم".449
اشك در چشم امام حلقه مى زند. آرى! او (كه خود اين همه مظلوم و غريب است) اكنون براى مظلوميّت پدرش گريه مى كند.
* * *
بار ديگر امام به قلب لشكر مى تازد و شمشير مى زند و جلو مى رود.
فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين(ع) چه كنند. آنها نقشه اى شوم مى كشند بايد حسين را از خيمه ها دور كنيم و آن گاه به خيمه ها حمله ببريم، در اين صورت ديگر حسين در هم مى شكند و نمى تواند اين گونه شمشير بزند.
قرار مى شود در فرصتى مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوى خيمه ها حمله كند. هنگامى كه امام به قلب لشكر حمله كرده است، شمر دستور حمله به خيمه ها را مى دهد.
امام متوجّه مى شود و فرياد مى زند: "اى پيروان شيطان! مگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد؟ غيرت شما كجا رفته است؟".450
شمر مى گويد: "اى حسين چه مى گويى؟". امام مى فرمايد: "تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزديك نشويد".451
سخنِ امام، لشكر شمر را به خود مى آورد و غيرت عربى را به آنها يادآور مى شود.
شمر مى بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشينى مى دهد.
شمر نزد عمرسعد مى رود و با او سخن مى گويد: "اى عمرسعد! اين گونه كه حسين مى جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت".
تاريخ هيچ گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است.
عمرسعد رو به شمر مى كند:
ــ اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟
ــ بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزه داران نيزه بزنند و بقيّه سپاه هم سنگ بارانش كنند.452
عمرسعد نظر او را مى پسندد و دستور صادر مى شود.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#هفت_شهر_عشق را از #مُـبلِغِ_مَجـٰازے پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهرعشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت6⃣7⃣ بازهم صدایی نمی آید . هنوز صد
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت7⃣7⃣
امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد.
نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى تواند غربت اين لحظه را روايت كند.
بيا، بيا تا ما به ياريش برويم. آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است.
بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. اين مردم، ميزبانان او هستند، امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!
سنگ باران، تير باران!
تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.453
واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.454
امام لحظه اى صبر مى كند، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى نشيند.455
نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند، امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".456
تو در اين كارزار چه مى بينى كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى؟
تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد.457
امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".458
فرشتگان همه در تعجّب اند. اين حسين(ع) كيست كه با خدا اين گونه سخن مى گويد. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود.
تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين(ع)است كه در آسمانِ غروب، مانده است.459
امام بار ديگر خون در دست خود مى گيرد و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كند. آرى! امام مى خواهد به ديار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد: "مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند".460
خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى نشيند.461
خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى افتد.
اكنون امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى افتد.462
آرى! اين سجده آخر امام حسين(ع) است كه ركوعى ندارد.
* * *
صداى مناجات امام به گوش مى رسد: "در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم".463
امام حسين(ع) آينه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهد.
خون امام درخت دين و خداپرستى را آبيارى مى كند. امام به ذكر خدا مشغول است.
نگاه كن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مى كند و به سوى خيمه ها مى رود. همه اهل خيمه، صداىِ ذو الجناح را مى شنوند و از خيمه بيرون مى آيند.
زينب(س) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى قتلگاه مى دود. حسينش را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور او را محاصره كرده اند.464
او فرياد مى زند: " #واى_برادرم!".465
عمرسعد هم براى ديدن امام از راه مى رسد. زينب به او رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: "واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى".466
صداى زينب(س) اشك عمرسعد را جارى مى كند، امّا او نمى تواند كارى كند و فقط گريه مى كند. ولى اين گريه چه فايده اى دارد.467
عمرسعد رويش را از زينب(س) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: "آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟".468
هيچ كس جواب زينب(س) را نمى دهد.
* * *
همه هستى تو، عموى تو، تنهاى تنهاست. او ديگر هيچ يار و ياور ندارد.
دشمنان همه صف كشيده اند تا جانش را بگيرند.
عبدالله! اى پسر امام حسن(ع)! نگاه كن! عموى تو تنهاست!
درست است كه تو يازده سال بيشتر ندارى، امّا بايد ياريش كنى. خوب نگاه كن! دشمنان عموى تو را محاصره كرده اند.
صداى عمو به گوش مى رسد. تو به سوى عمو مى شتابى. و زينب به دنبال تو، صدايت می زند :"یادگار برادرم! برگرد!". 469
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را از کانال #مُـبلِغِ_مَجـٰازے در #ایتا پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت8⃣7⃣
تو تصميم گرفته اى كه عمو را يارى كنى. شتابان مى آيى و به گودال مى رسى و عمو را مى بينى كه در خاك ها آرميده است.
اَبْجَر شمشير كشيده است تا عمويت را شهيد كند. شمشير او بالا مى رود، امّا تو كه شمشير ندارى، پس چه خواهى كرد؟
دست خود را سپر مى كنى و فرياد مى زنى: "واى بر تو، آيا مى خواهى عموى مرا بكشى؟".
شمشير پايين مى آيد و دو دست تو را قطع مى كند.470
از دست هاى تو خون مى جوشد. چه كسى را به يارى مى طلبى، عمويى را كه به خاك افتاده است و توان يارى تو را ندارد و يا پدرت امام حسن(ع) را كه در بهشت منتظر توست؟ فريادت بلند مى شود: "مادر!" و آن گاه روى سينه عمو مى افتى.471
عمو تو را در آغوش مى كشد. چه آغوش گرم و مهربانى! و به تو مى گويد: "پسر برادرم صبور باش كه به ديدار پدر مى روى".472
تو آرام مى شوى.
حَرْمَله، تير در كمان مى نهد. خداى من! او كجا را نشانه گرفته است؟
تير به گلوى تو مى نشيند و تو روى سينه عمو پر مى كشى و مى روى.473
آرى! تو از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز مى كنى 474
ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى كند او را به شهادت برساند.475
او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: "صبراً على قضائك يا ربّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم".476
اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى سوزد. قلبش نيز، داغ دار عزيزان است.
با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورد و آن را به كمك مى گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند.477
عمرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد. او فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".478
آرى! همان كسى كه لحظاتى قبل با شنيدن صداى زينب گريه مى كرد، اكنون دستور كشتن امام را مى دهد. به راستى، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين(ع)مى گريد و هم فرمان به كشتن او را مى دهد؟
وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اينكه سِنان به سوى حسين مى رود، امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند.
شمر با عصبانيت به دنبال سنان مى دود:
ــ چه شد كه پشيمان شدى؟
ــ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم.
ــ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم.
اكنون شمر به سوى امام مى رود. شيون و فرياد در آسمان ها مى پيچد و
فرشتگان همه ناله مى كنند. آنها رو به جانب خدا مى گويند: "اى خدا! پسر پيامبر تو را مى كشند".
خداوند به آنان خطاب مى كند: "من انتقام خون حسين را خواهم گرفت، آنجا را نگاه كنيد!". فرشتگان، نور حضرت مهدى(عج) را مى بينند و دلشان آرام مى شود.479
واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر امام ايستاده است. شمر، نگاهى به امام مى كند و لب هاى او را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. پس مى گويد: "اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى".480
اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است:
ــ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟
ــ من شمر هستم.
ــ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟
ــ آرى، تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.
ــ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟
ــ براى اينكه از يزيد جايزه بگيرم.481
آرى! اين عشق به دنياست كه روى سينه امام نشسته است! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجرى در دست دارد. امام، پيامبر را صدا مى زند: "يا جـــدّاه، يا مـحـمّداه!".
قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد، نمى توانم بنويسم و شرح دهم.
آن قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود.482
منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".483
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را از کانال #مُـبلِغِ_مَجـٰازے می توانید پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت8⃣7⃣ تو تصميم گرفته اى كه عمو را
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت9⃣7⃣
منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".483
آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى!
* * *
همه نگاه ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟
چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده اى؟
آنجا را مى گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مى زنند.
همه زن ها و بچّه ها مى فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است. عدّه اى از سربازان او آتش به دست دارند.
واى بر من! مى خواهند خيمه هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند.
آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى زنند.484
نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى كشند و مقنعه آنها را مى ربايند.485
هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه امام مى دوند.
بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، زمانى كه برادر را اين گونه ببيند؟
زينب(س) چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى افتد، از سوز دل فرياد برمى آورد: "اى رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است".486
مرثيه جانسوز زينب(س)، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى رود و كنار پيكر برادر مى نشيند.
همه نگاه مى كنند كه زينب(س) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمىدارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".487
به راستى، تو كيستى!
همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اى!
اى الهه صبر و استقامت! اى زينب(س)!
تو حماسه اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين گونه رَجَز مى خوانى!
از همين جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى كنى تا جهانى را بيدار كنى.
* * *
يكى از سربازان به عمرسعد مى گويد:
ــ قربان، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كنى؟
ــ كدام دستور؟
ــ مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كنى.
ــ راست مى گويى.
آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى مى رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى خواهد اين دستور را هم اجرا كند.
در سپاه كوفه اعلام مى كنند: "چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب نمايد و جايزه بزرگى از ابن زياد بگيرد؟".488
وسوسه جايزه در دل همه مى نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد.
سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى شوند.489
آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه ( دختر امام حسين(ع) ) را غارت مى كند. مى بينم كه او گريه مى كند. اين نامرد را مى گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى كند.
دختر امام حسين(ع) در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى كند و مى گويد:
ــ گريه هاى تو براى چيست؟
ــ من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟
ــ اگر مى دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن.
ــ اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد.490
از كار اين مردم تعجّب مى كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ريزند، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مى دارند. سپاه كوفه امام حسين(ع) را به خوبى مى شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند.
آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى مى كشد. خون از گوش او جارى است.491
تو چقدر سنگ دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اى.
هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر دفاع كند؟
گويى شير زنى پيدا مى شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه ها مى آيد و مقابل نامردان كوفه مى ايستد و فرياد مى زند:
"غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه هاى دختران رسول خدا را غارت مى كنيد؟".
او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است.
شوهر او مى آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى گرداند.492
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق
را از کانال #مُـبلِغِ_مَجـٰازے پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت9⃣7⃣ منادى در آسمان ندا مى دهد: "
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت0⃣8⃣
سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين(ع) است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند.
او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه اى بر زمين افتاد و بى هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند.
اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى آورد. بى خبر از حوادث كربلا برمى خيزد و پيكر شهدا را مى بيند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام. همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند.
اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟
او نگاه مى كند كه خيمه هاى امام مى سوزد و زنان با سر و پاى برهنه از دست نامردها فرار مى كنند. سويد در خود قدرتى مى بيند، شمشيرى را برمى دارد و به سوى دشمن هجوم مى برد. او فرياد مى زند: "مگر شما غيرت نداريد؟".
او بار ديگر مى جنگد و شمشير مى زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مى آيد.
و لحظاتى بعد، سويد آخرين شهيد كربلا، بار ديگر بر روى خاك گرم كربلا مى افتد و روحش به سوى آسمان پر مى كشد.493
* * *
اسب سوارى به دنبال فاطمه دختر امام حسين(ع) است. او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مى كند.
اين صداى فاطمه است: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟ آيا كسى هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد؟".
هيچ كس جوابى نمى دهد و فاطمه در ميان صحرا مى دود. ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مى كند و با صورت روى زمين مى افتد.
آن مرد از اسب پياده مى شود و مقنعه از سر فاطمه برمى دارد و گوشواره هاى او را مى كشد. خداى من! گوش فاطمه پاره مى شود و صورتش رنگ خون مى گيرد.
آن مرد برمى خيزد و به سوى خيمه ها مى رود تا غنيمت ديگرى پيدا كند.
فاطمه سر روى خاك گرم كربلا مى نهد و بى هوش مى شود. من با خود مى گويم، كجايى اى عبّاس تا ببينى با ناموس امام حسين(ع)چه مى كنند.
صدايى به گوش فاطمه مى رسد: "دختر برادرم، برخيز!".
اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز مى كند و سر خود را در سينه عمه اش زينب مى بيند.
ــ فاطمه! بلند شو عزيزم! بايد به دنبالِ بقيّه بچّه ها بگرديم، نمی دانم آنها كجا رفته اند.
ــ عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده اند. آيا پارچه اى هست تا موى سرم را بپوشانم؟
ــ دختر برادرم! نگاه كن من هم مانند تو...
فاطمه نگاه مى كند، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ها سياه شده است.
فاطمه برمى خيزد و با عمّه به سوى خيمه ها مى روند. آنها نزد امام سجّاد(ع)مى روند و مى بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است. زير انداز امام را هم برده اند!
خداى من! امام سجّاد(ع) با صورت بر روى زمين افتاده است. به علّت تشنگى و بيمارى آن قدر ضعف بر امام سجّاد(ع) غلبه كرده كه نمى تواند تكان بخورد.
آنها كنار امام سجّاد(ع) مى نشينند و صورت او را از خاك برمى دارند. امام به آنها نگاه مى كند و گريه مى كند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند.
مقنعه خواهر را ربوده اند، گوشواره از گوشش كشيده اند و صورت او خون آلود شده است. كدام مرد مى تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند.
فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مى زند. برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد.494
* * *
شمر با لشكر خود در ميان خيمه هاى سوخته مى تازد و همه با شتاب مشغول غارت خيمه ها هستند. ناگهان چشم شمر به امام سجّاد(ع) مى افتد.
او تعجّب مى كند و با خود مى گويد: "مگر مردى هم از اين قوم مانده است. قرار بود هيچ نسلى از حسين باقى نماند".
شمر به عمرسعد خبر مى دهد و او با عجله مى آيد و در خيمه اى نيم سوخته امام سجّاد(ع) را مى بيند كه در بستر بيمارى افتاده است. او حجّت خدا بر روى زمين است كه نسل امامت به او منتهى شده است.
عمرسعد فرياد مى زند: "هر چه زودتر او را به قتل برسانيد". شمر به سوى امام سجّاد(ع) مى آيد. زينب اين صحنه را مى بيند و پسر برادر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "اى عمرسعد اگر بخواهى او را بكشى اوّل بايد مرا بكشى".
صداى شيون و گريه زنان به آسمان مى رسد.
نمى دانم چه مى شود كه سخن زينب در دل بى رحم عمرسعد اثر مى كند و به شمر دستور مى دهد كه باز گردد.495
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت0⃣8⃣ سُوَيد در ميان ميدان افتاده
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت1⃣8⃣
من تعجّب مى كنم عمرسعد كه به شيرخواره امام حسين(ع) رحم نكرد و مى خواست نسل امام را از روى زمين بردارد، چگونه مى شود كه از كشتن امام سجّاد(ع) منصرف مى شود؟ اراده خدا اين است كه نسل حضرت زهرا(س) تا روز قيامت باقى بماند.
عمرسعد به گروهى از سربازان خود دستور مى دهد تا در اطراف خيمه هاى نيم سوخته، نگهبانى بدهند و نگذارند ديگر كسى آسيبى به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا كسى فرار كند.
دستور فرمانده كل قوا اعلام مى شود كه ديگر كسى حقّ ندارد به هيچ وجه نزديك اسيران بشود.496
آرامش نسبى در فضاى خيمه ها حاكم مى شود و زنان و كودكان آرام آرام به سوى خيمه هاى نيم سوخته باز مى گردند.
خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد.
عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند.
عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد. سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد.
خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطّلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است.
او مى خواهد مژدگانى خوبى از ابن زياد بگيرد، پس بايد وقتى بيايد كه ابن زياد سر حال باشد. براى همين، به سوى منزل باز مى گردد تا فردا صبح نزد او بيايد.
ــ درِ خانه ما را مى زنند.
ــ راست مى گويى، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است.
اين دو زن نمى دانند كه اكنون شوهرشان، پشت در است. آيا اين دو زن را مى شناسى؟
اينها همسران خولى هستند. يكى به نام "نَوار"، و ديگرى به نام "اَسَديّه" است.
صداى خُولى از پشت در بلند مى شود: "در را باز كنيد كه بسيار خسته ام".
همسران خُولى در را باز مى كنند و او وارد خانه مى شود و تصميم مى گيرد نزد نَوار برود.497
خولى همراه نَوار به سوى اتاق او حركت مى كند. خُولى، سرِ امام را از كيسه اى كه در دست دارد بيرون مى آورد و آن را زير طشتى كه در حياط خانه است، قرار مى دهد و به اتاق مى رود. نَوار براى شوهرش نوشيدنى و غذا مى آورد. بعد از شام، نَوار از خُولى مى پرسد:
ــ خُولى، چه خبر؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودى؟
ــ تو چه كار به اين كارها دارى. مهم اين است كه با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگى آورده ام.
ــ گنج! راست مى گويى؟
ــ آرى، من سرِ حسين را با خود آورده ام.
ــ واى بر تو! براى من، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردى. به خدا قسم ديگر با تو زندگى نمى كنم.498
نَوار از اتاق بيرون مى دود و خولى او را صدا مى زند، امّا او جوابى نمى دهد. نَوارمى خواهد براى هميشه از خانه خُولى برود كه ناگهان مى بيند وسط حياطِ خانه، ستونى از نور به سوى آسمان كشيده شده است.
خدايا! اين ستون نور چيست؟
او جلو مى رود. اين نور از آن طشت است. كبوترانى سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مى كنند.499
نَوار كنار طشت نورانى مى نشيند و تا صبح بر امام حسين(ع) گريه مى كند.
* * *
صبح روز يازدهم محرّم است. خولى در خانه خود هنوز در خواب است.
ناگهان از خواب بيدار مى شود و نگاهى به بيرون مى كند. آفتاب طلوع كرده است، اى واى، دير شد!
به سرعت لباس هاى خود را مى پوشد و به حياط مى آيد. سر امام را از زير طشت برمى دارد و به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.
او كنار درِ قصر مى ايستد و به نگهبانان مى گويد: "من از كربلا آمده ام و بايد ابن زياد را ببينم".
آرى! امروز ابن زياد عدّه اى از بزرگان كوفه را به قصر دعوت كرده است.
ابن زياد بر روى تخت نشسته است. خولى وارد قصر مى شود و سلام مى كند و مى گويد: "اى ابن زياد! در پاى من طلاى بسيارى بريز كه سر بهترين مرد دنيا را آورده ام".
آن گاه سرِ امام را از كيسه بيرون مى آورد و پيش ابن زياد مى گذارد. ابن زياد از سخن او برآشفته مى شود، كه چه شده است كه او از حسين اين گونه تعريف مى كند.
خولى براى اينکه جایزه بیشتری بگیرد این گونه سخن گفت ، اما غافل از آنکه این سخن ، ابن زیاد را ناراحت می کند و هیچ جایزه ای به وی نمی دهد و او با ناامیدی قصر را ترک می کتد، ـ500
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را از کانال #مُـبلِغِ_مَجـٰازے پیگیری کنید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت1⃣8⃣ من تعجّب مى كنم عمرسعد كه به
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت2⃣8⃣
ابن زياد، سرِ امام را داخل طشتى روبروى خود مى گذارد. آن مرد را مى بينى كه كنار ابن زياد است؟ آيا او را مى شناسى؟ او پيشگو يا همان رَمّال است كه ابن زياد او را استخدام كرده است.
گويى او جادوگرى چيره دست است و چه بسا ابن زياد با استفاده از جادوى او توانسته است مردم كوفه را بفريبد.
گوش كن! او با ابن زياد سخن مى گويد: "قربان! برخيزيد و با پاى خود دهان دشمن را لگد كوب كنيد".
واى بر من! ابن زياد برمى خيزد، من چشم خود را مى بندم.501
در اين هنگام از گوشه مجلس فريادى بلند مى شود: "اى ابن زياد! پاى خود را از روى دهان حسين بردار! من با چشم خود ديدم كه پيامبر همين لب هاى حسين را بوسه مى زد، تو پا بر جاى بوسه پيامبر گذاشته اى".
ابن زياد تعجّب مى كند. كيست كه جرأت كرده با من چنين سخن بگويد؟ او زيد بن اَرْقَم است. يكى از ياران پيامبر كه در كوفه زندگى مى كند و امروز همراه ديگر بزرگان شهر نزد ابن زياد آمده است.
ابن زياد با شنيدن سخن زيد بن اَرْقَم فرياد مى زند:
ــ اى زيد بن ارقم، تو پير شده اى و هذيان مى گويى. اگر عقلت را به علّتِ پيرى از دست نداده بودى، گردنت را مى زدم.
ــ مى خواهى حكايتى از پيامبر برايت نقل كنم.
ــ چه حكايتى؟
ــ روزى من مهمان پيامبر بودم و او حسن(ع) را روى زانوى راستش نشانده بود و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود. من شنيدم كه پيامبر زير لب، اين دعا را زمزمه مى كرد: "خدايا، اين دو عزيز دلم را به تو و بندگان مؤمنت مى سپارم". اى ابن زياد، تو اكنون با امانت پيامبر اين چنين مى كنى!
زيد بن اَرْقَم در حالى كه اشك مى ريزد، از قصر خارج مى شود و رو به مردم كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! واى بر شما، پسر پيامبر را كشتيد و اين نامرد را امير خود كرديد".502
* * *
عصر روز يازدهم محرّم است. عمرسعد از صبح مشغول تداركات است و دستور داده كه همه كشته هاى سپاه كوفه جمع آورى شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاك سپرده شوند، امّا پيكر شهدا همچنان بر خاك گرم كربلا افتاده است.
عمرسعد دستور مى دهد تا سر از بدن همه شهدا جدا كنند و آنها را بين قبيله هايى كه در جنگ شركت كرده اند تقسيم كنند.503
كاروان بايد زودتر حركت كند. فردا در كوفه جشن بزرگى برگزار مى شود، آنها بايد فردا در كوفه باشند.
امام سجّاد(ع) بيمار است. عمرسعد دستور مى دهد تا دست هاى او را با زنجير بسته و پاهاى او را از زير شتر ببندند. شترهاى بدون كجاوه آماده اند و زنان و بچّه ها بر آنها سوار شده اند. كاروان حركت مى كند.
در آخرين لحظه ها، اسيران به نيروهاى عمرسعد مى گويند: "شما را به خدا قسم مى دهيم كه بگذاريد از كنار شهيدان عبور كنيم".504
اسيران به سوى پيكر شهدا مى روند و صداى ناله و شيون همه جا را فرا مى گيرد. غوغايى بر پا مى شود و همه خود را از شترها به روى زمين مى اندازند.
زينب(س) نگاهى به برادر مى كند، بدن برادر پاره پاره است.
اين صداى زينب(س) است كه همه دشمنان را به گريه انداخته است: "فداى آن حسينى كه با لب تشنه جان داد و از صورتش خون مى چكيد".505
صداى زينب(س) همه را به گريه مى اندازد. زمان متوقّف شده است و حتّى اسب ها هم اشك مى ريزند. سكينه مى دود و پيكر بى جان پدر را در آغوش مى گيرد.
در كربلا چه غوغايى مى شود! همه بر سر مى زنند و عزادارى مى كنند، امّا چرا امام سجّاد(ع) هنوز بر روى شتر است؟
واى، دست هاى امام در غل و زنجير است و پاهاى او را از زير شتر به هم بسته اند. نزديك است كه امام سجّاد(ع) جان بدهد؟ زينب به سوى او مى دود:
ــ يادگار برادرم، چر اين گونه بى تابى مى كنى؟
ــ عمّه جانم، چگونه بى تابى نكنم حال آنكه بدن پدر و عزيزانم را مى بينم كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اند. آيا كسى آنها را كفن نمى كند؟ آيا كسى آنها را به خاك نمى سپارد؟
ــ يادگار برادرم، آرام باش. به خدا پيامبر خبر داده است كه مردمى مى آيند و اين بدن ها را به خاك مى سپارند.506
دستور حركت داده مى شود و همه بايد سوار شترها شوند. سكينه از پيكر پدر جدا نمى شود. دشمنان با تازيانه، او را از پدر جدا مى كنند و كاروان حركت مى كند.
كاروان به سوى كوفه مى رود و صداى زنگ شترها به گوش مى رسد.507
#خداحافظ_اى_كربلا!
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را از #مُـبلِغِ_مَجـٰازے پیگیرے کنید.
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت2⃣8⃣ ابن زياد، سرِ امام را داخل ط
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت3⃣8⃣
سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند.
پيكر مطهر امام حسين(ع) و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است.
با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اَسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند.508
آنها اين بدن ها را نمى شناسند، امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند.509
به راستى، كدام يك بدن امام است؟ بنى اسد متحيّراند كه چه كنند؟ اين يك قانون است: پيكر امام را بايد امامِ بعدى به خاك بسپارد.
اين يك قانون الهى است، ولى امام سجّاد(ع) كه اكنون در اسارت است؟ به راستى، چه خواهد شد؟ اين جاست كه خداوند به امام سجّاد(ع) اجازه مى دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد.
حتماً مى گويى، شهيد كه نيازى به كفن ندارد، پس چرا مى گويى شهدا را كفن كردند؟
آرى! شهيد نيازى به كفن ندارد و لباسى كه شهيد در آن به شهادت رسيده است، كفن اوست، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براى همين، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد.
امام سجّاد(ع) به راهنمايى بنى اسد مى آيد و آنها را در به خاكسپارى شهدا كمك مى كند.
نگاه كن! امام به سوى پيكر پدر مى رود. او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مى گيرد و با صدايى بلند گريه مى كند و بر بدن پدر نماز مى خواند.
دست هاى خود را زير پيكر پدر مى برد و مى فرمايد: "بـسم الله و بالله" و پيكر پدر را داخل قبر مى نهد.
خداى من! او صورت خود را بر رگ هاى بريده گلوى پدر مى گذارد و اشك مى ريزد و چنين سخن مى گويد:
"خوشا به حال زمينى كه بدن تو را در آغوش مى گيرد. زندگى من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزى كه من هم به سوى تو بيايم".
آن گاه روى قبر پوشانده مى شود و با انگشت روى قبر چنين مى نويسد: "اين قبر حسينى است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد".510
بنى اَسَد نيز همه شهداى كربلا را دفن كرده اند.
خداى من! اين بوى عطر از كجا مى آيد؟ چه عطر دل انگيزى!
ــ اين بوى خوش از بدن آن شهيد مى آيد؟
ــ اين بدن كيست كه چنين خوشبو شده است؟
ــ اى بنى اسد! اين بدن جَوْن است، غلام سياه امام حسين(ع)!
همان كسى كه از امام حسين(ع) خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفيد و بدنش خوشبو شود.
* * *
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.
آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.511
زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.
كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.
حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند.512
آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟
اى نامردان! چشمان خود را ببنديد!
#ناموس_خدا_كه_ديدن_ندارد!
اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.
اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب(س)مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.
عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را در ۱۰۰ قسمت می توانید از کانال #مُـبلِغِ_مَجـٰازے پیگیرے نمـائـیـد.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت3⃣8⃣ سپاه عمرسعد به سوى كوفه حرك
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت4⃣8⃣
نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.
تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند.
آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟".
گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد.
يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم".
آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند".
او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند.513
همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد.
عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند.
* * *
كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب(س)، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند.
او دختر حضرت على(ع) است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند.
صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند.
امام سجّاد(ع) متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟".514
اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين(ع) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند.
صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند.
اكنون زينب(س) رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين(ع) را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است.
اين صداى على(ع) است كه از گلوى زينب(س) برمى خيزد: "ساكت شويد!".
به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى حركت مى ماند.515
نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است:
خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم.
اى اهل كوفه! اى بی وفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد.
چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟
واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد.516
زينب(س) سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب(س) اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد.
به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب(س) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود.
ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد.
ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد!
ــ براى چه؟
ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود!
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را در ۱۰۰ قسمت می توانید از کانال #مُبلِغِ_مَجـٰازے پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت4⃣8⃣ نيروهاى ابن زياد به جشن و پا
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت5⃣8⃣
ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد.
ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد!
ــ براى چه؟
ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود!
نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد.
زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساكت مى شود...،چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند:
"اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد".517
مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است.518
زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند.
آنهايى كه براى جشن و شادى در اين جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود.
اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد(ع) سخنرانى خود را آغاز كند.
آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است.
امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند:
خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم.
اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم.
من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند.
اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد.
در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: "شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد".519
بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين(ع) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند.
امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: "خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم".520
همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: "اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم".521
اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است.
به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟
ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: "آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام".522
همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند.
آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين(ع) نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند.
همه با خود مى گويند پس امام سجّاد(ع) چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما بجنگيد".523
اى مردم كوفه! خاندان پيامبر، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ايد، شما بی وفاترين مردم هستيد.
مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.
آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است.
#ادامه_دارد....
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
http://eitaa.com/namazi_313
#مُبلِغِ_مَجـٰازے
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت5⃣8⃣ ابن زياد فرياد مى زند: "يك ن
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت6⃣8⃣
اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند.
ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(ع) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند.
ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد.
واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد".
انس بن مالك به ابن زياد مى گويد: "حسين شبيه ترين مردم به پيامبر بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد".524
من آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى!
سربازان وارد قصر مى شوند: "آيا اسيران را وارد كنيم؟".
با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند.
من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد(ع) را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد(ع) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند.
در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟
ابن زياد فرياد مى زند: "آن زن كيست؟" هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: "اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند".525
آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد.
سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: "گفتم تو كيستى؟".
جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: "اين خانم، زينب است".
ابن زياد مى گويد: "همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟".
و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: "اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت".
اكنون زينب(س) به سخن مى آيد و مى گويد: "مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!".526
جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مى فرمايد:
( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا);
خداوند مى خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد.
همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است.
ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست.
سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد.
آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد.
ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد.
ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند.
او به زينب رو مى كند و مى گويد: "ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند". همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند.
گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".527
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
#داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق را از کانال #مُبلِغِ_مَجـٰازے پیگیری نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت6⃣8⃣ اكنون ابن زياد منتظر است تا
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت7⃣8⃣
گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".527
تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟
تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى.
تو چه حماسه اى هستى، زينب!
و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرّفى مى كنى.
تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق!
قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد.
تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد.
اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم!
دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند.
و تو ادامه مى دهى: "اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند".528
چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب(س) را بدهد.
اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: "نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد.
يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: "ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى".
اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود.
* * *
اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود.
چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند.
در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند.
ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟".
عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است.
او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد:
ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟
ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند.529
ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند.
جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شودو بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى".530
در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟".531
صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب(س)مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم".
آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است".532
نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند.
از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود.533
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُبلِغِ_مَجـٰازے مراجعـه نمـائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت7⃣8⃣ گوش كن، اين زينب است كه سخن
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت8⃣8⃣
ابن زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند.534
او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد.
چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند.
مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد.
ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: "سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد".535
ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: "تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟".536
خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟
چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟
او ابن عفيف است. سرباز حضرت على(ع)، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على(ع) شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد.537
او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين(ع)كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبرو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين(ع) اين گونه بى حرمتى مى شود.
ابن زياد فرياد مى زند:
ــ چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟
ــ من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى!
آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: "چرا انتقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟".
ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: "دستگيرش كنيد".538
بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند.
ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود.
مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد.
او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: "بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد".539
سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد.
سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُبلِغِ_مَجـٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
مُـبلِـغِ مَجـٰازے
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت8⃣8⃣ ابن زياد دستور مى دهد تا اس
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت9⃣8⃣
دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد:
ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار!
اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام".
پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند.
دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند.
تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كردند".540
دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد.
او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد:
ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم!541
ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى!
ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود.
ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است.
ــ پيرمرد! كدام آرزو؟
ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند.542
ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند.
ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد.543
اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند.
به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است.
او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم.
در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: "خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است".
آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين(ع) را كشته است.
حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين(ع) را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود.
اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور".
البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است.
آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خونريزى، نامه شما گم شد".
ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: "گفتم آن نامه را نزد من بياور!". عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم".
نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست!
به راستى، چه زود نفرين امام حسين(ع) در حق او مستجاب شد.544
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
جهت پیگیری #داستان_عاشورایی #هفت_شهر_عشق به کانال #مُبلِغِ_مَجـٰازے مراجعه نمائید.👇
http://eitaa.com/namazi_313
❀🍃✿🍃❀?
✨﷽✨
⚜ نکاتی درباره فرهنگ؛
⚜ #بخش_اول: اشتباه محاسباتی مدیر فرهنگی
✨ بسیاری از اوقات، از سوی قشرهای مختلف مردم، تذکر داده می شود که جامعه با معضلات فرهنگی مختلفی مواجه است.
معضلاتی مانند کم توجهی به اقشار مستضعف، کمتوجهی به ارزشهای اسلامی و انقلابی و...
✨ غالباً اولین مطالبهای که در چنین مواقع به ذهن میرسد، مطالبه از مسئولان فرهنگی است و درست هم است؛ بههرحال در نظام اسلامی، مدیر فرهنگی موظف است که با رصد بهموقع مشکلات فرهنگی، نسبت به آنها چارهاندیشی کند.
متأسفانه وضع مدیریت در برخی مراکز فرهنگی بهگونهای شده است که اگر یکسال آن مرکز فرهنگی را بدون اطلاع به مردم، موقتاً تعطیل کنند، کف جامعه تفاوتی حس نخواهد کرد؛ در حالی که اگر از مسئول همان واحد فرهنگی سوال و مطالبه شود، پاسخ خواهد داد که او و همکارانش شبانهروز مشغول کار هستند.
❓ حال مشکل کجا است؟؟
آیا آن مدیر فرهنگی دروغ می گوید؟!
🌟 پاسخ این است که بسیاری از مدیران فرهنگی دروغ نمیگویند؛ آنها شبانهروز مشغول برگزاری جلسهها و نشستهایی هستند که شعاع تأثیر آنها محدود به همان ادارهی فرهنگی است،
🌟 در حالی که مدیر فرهنگی باید مشغول کارهایی باشد که جامعهی هدف اعم از مردم کوچه و بازار و خیابان و دانشگاه و مدرسه، شاهد نتایج آن باشند، نه اینکه صرفاً خودش و چند نفر اطرافیانش، متأثر از اقدامات او شوند.
⚜ قانونی در علم مدیریت وجود دارد که میگوید مدیر موفق به مدیری گفته میشود که فارغ از کارهای عادی و روزمره، جهش در میدان تأثیر خود داشته باشد، وگرنه امور عادی و روزمره، نیازمند مدیر و مدیریت نیست.
✅ پ.ن: غرض از تذکر فوق، ندیدن زحمات برخی مدیران جهادی و میدانی نیست. بهعنوان نمونه، یکی از مسئولان نهاد نمایندگی ولیفقیه در دانشگاهی را میشناختم که صبحها به هنگام ورود به دانشگاه، بجای رفتن به اتاق مدیریت، ساعتها در حیاط دانشگاه و میان دانشجویان و کارمندان و اساتید، به مشکلات وسخنان آنان گوش میداد.
اتاقش هم دیدنی بود؛ نه میز و صندلی اداری آنچنان داشت و نه منشیِ مزاحم! سماوری(ویامقداری چای) کنار خودش داشت و همین، سبب میشد دانشجو حداقل به هوس نوشیدن یک چای، به اتاق او برود و دقایقی همکلام آن مدیر محبوب فرهنگی شود.
خدایش رحمت کناد!
#ادامه_دارد....
━━💠🍃🌺🍃💠━━
#مُبلغ_مَجٰازی
🦋به کانال #مُبلغ_مَجٰازی بپیوندید↙️
🆔 eitaa.com/namazii_ir