نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_شانزدهم •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_هفدهم
•°•°•°•
یک ماه گذشته...
#آقاسید باز هم اومد خواستگاری
نه یه بار
نه دو بار
چندین بار...
اما
بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم
روانی شده بودم.
نه ناهار میخوردم نه شام.
.
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل.
رومو برگردندم.
یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد.
بابا راضی شده؟
واقعا؟
نههه
این #امکان_نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور
شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو
شروع کردم به خوردن.
نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم😂😂
کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم.
نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت 😐😐
حسابی شستم خودمو😂
.
بابا درو باز کرد.
دل تو دلم نبود...
اول از همه
آقاداماد اومد داخل
که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود.
خنده ام گرفت.
باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم.
سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
#امکان_نداره ...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran