چه خوبه عاشق کسی باشی
که هر لحظه باهاته …
از رگ گردن نزدیک تر …
خدا …
خدا خیلی نزدیکه
تو وقتی از ته قلبت آرزو کنی اون میشنوه
به صلاحت باشه درستش میکنه
بهش اعتقاد داشته باش...
☘🍃
@namiazbaran
🌹🌹🌹
🙏 دعا برای تعجیل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهایش بود.
هر وقت قرار بود کسی به زیارت برود، یا در التماس دعا گفتنهای مرسوم، میگفت: «برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه خیلی دعا کنید!»
اگر قرار بود دوستی به زیارت برود، نشانهای میداد تا به یاد او بیفتد و بعد تأکید میکرد: «وقتی یاد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!»
هیچ وقت نشنیدم که برای خودش دعایی بخواهد.
❤️ بعد از شهادتش، یکی از دوستان، صحنهی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه شهدای وطنمان نیز، در میدان جنگ در حال یاری امام حسین بودند. آن بندهی خدا در بین شهدا، آقا جواد را دیده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال یاری کردن امام حسین علیه السلام هستیم، خیلی کار داریم. شما هم باید برای ظهور آماده شوید. چندان دور نیست. خودتان را برای ظهور آماده کنید تا بتوانید امام را یاری کنید.
📢 سیره مهدوی
#شهید_جواد_الله_کرم
@namiazbaran
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_هشتم
•°•°•°•
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم.
+من در خدمتم
با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد:
_راستش...
چیزه...
راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.
وااای!
این چرا حرف نمیزنهههه
داشتم روانی میشدم...
منم که کنجکاااو!!
+چند وقتیکه چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شدو رفت سمت در
و منم مبهم نگاهش میکردم...
_چند وقتیکه میخوام به شما بگم،
(به چشمام نگاه کردو ادامه داد)
:_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!!
و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود!
نههه
مگه میشه؟!
#سید بود؟!
همین #سِد_مَمَد خودمون بود؟؟؟😂😓
دارم خواب میبینم?!!
یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم
اما
آیییی دردم گرفت!😭
نه من بیدااارم😓
یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای #سید و هضم کنم.
واقعا مونده بودم چیکارکنم!
ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد.
تا منو دید سرشو انداخت پایین.
منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
+جواب رو بهتون میگم...
خداحافظ
-خدانگهدارتون...
.
زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید:
_چیه؟
چرا لپ هات گل انداخته...
جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه...
پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و
یه آبمیوه دِبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!
تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم...
_خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟
+معلومه! منفی!
_برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒
+وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره...
.
یک هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم...
امروز بازهم قراره برم دفترش
تا جوابو بهش بگم...
.
تقه ای به در زدم ورفتم داخل.
+سلام.
_سلام خوش اومدین...
بفرمایین بشینین.
نشستم روی کاناپه.
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
فَكُلُواْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ حَلالاً طَيِّباً وَاشْكُرُواْ نِعْمَتَ اللّهِ إِن كُنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ
(سوره نحل114)
✅اصل اول در سلامتی و صحت غذاها به فرموده قرآن، آن است که حلال و پاکیزه باشند .
این گونه غذا، می تواند مقدمات سلامتی را در بدن انسان فراهم نماید
اما این که یک ماده خوراکی واحد با ترکیبات غذایی ثابت و مشخص، در اثر حلال یا حرام بودن، دارای آثار متفاوتی بر سلامت انسان گردد، بحث علمی بسیار عمیقی می طلبد.🤓🧐
☘ حلال یعنی چیزی که ممنوعیت شرعی ندارد و طیب یعنی چیزی که موافق طبع سالم انسانی باشد.
🍔مسئله خوراک در قرآن، آن قدر مهم است که در یک آیه مستقیما فرمان داده شده است که انسان با دقت و تامل در غذایی که می خورد، بنگرد (سوره عبس/۲۴)
یعنی این که یک انسان قرآنی، باید در نحوه تغذیه خود، نهایت دقت را داشته باشد.
#تفسیر_کوتاه
#غذای_حلال
#دقت_در_تغذیه
@namiazbaran
برای تهیه غذای سالم وپاک دقت بخرج بدیم!😊
چرا که
ارتباط مستقیم با سلامتی جسم و روح مون داره!
@namiazbaran
🔹 خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیه شان می کنم ببخش.
#سالروز_شهادت_دکتر_چمران
@namiazbaran
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_نهم
•°•°•°•
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟...
این جمله رو با کلی خجالت گفت...
لرزش دستامو حس میکردم
و دلم...
دلم که مثل سیرو سرکه میجوشید
قشنگ قل قل میکرد!!😓
ضربان قلبم روی هزار بود...😪
+آقای صبوری...!😏
سرشو آورد بالا😶
نگرانی و استرس و توی چشماش به خوبی میدیدم...
توی چشمای آبیش!
با زبونم لبامو تَر کردم و گفتم:
+ممکنه یه لیوان آب به من بدید...😐
نفسشوکه تو سینه اش حبس کرده بودو بیرون دادو یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم:
_بفرمایید.😒
دستام به شدت میلرزید.
کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان و گرفتم
اما متوجه لرزش دستام شد.😯
_شما حالتون خوبه؟!😳
+بله..خیلی ممنون...خوبم!☺
آب و جرعه جرعه خوردم
سکوت بدی توی فضا حاکم بود.😣
+خب...
آقای صبوری
من فکرامو کردم...
بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...👀
+جوابِ مَن...
صدای موبایلش صحبتم و قطع کرد...😓😐
معلوم بود کاملا عصبی شده😒
_ببخشید.😑
و تلفن رو جواب داد...
_سلام
_چیشده؟
_مریم جان آروم بگو ببینم مامان چیشون شده؟
_باشه باشه...آروم باش منم الان خودمو میرسونم
_باشه...خداحافظ.
با استرس نگاهش کردم و گفت:
_شرمنده خانوم جلالی...مادرم حالشون بد شده رفتن بیمارستان...من باید برم... دوباره مزاحمتون میشم برای جواب..
+ای وای. انشاالله که خوب شن...اگه کمکی از دستم برمیاد بگین.
_ممنون از لطفتون.فعلا خداحافظ
+خواهش میکنم.خدانگهدار...
ودرو بست...
و من موندم
یه اتاق گرم
و قلبی که دیوانه وار میکوبید...😖😐
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran