نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید. #قسمت_دهم •°•°•°• یک
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_یازدهم
•°•°•°•
کمی مکث کردو گفت:
_آخه چرا؟
+گفتم که...
به دو دلیل
_میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟
+بله
_خب...اون دوتا دلیل چین؟!
یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم:
+دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن
و دلیل دوم ...
_دلیل دوم چی؟
+و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید!
_ببخشید متوجه نمیشم...
لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم:
+شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین...
سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم:
اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود...
دستی به موهاش کشیدو گفت:
+کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش...
اما
اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد...
و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت...
اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن..
خدایا این چه حسیه؟
چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه
دست و پام میلرزه؟
دلم هُرّی میریزه؟
دفترو برداشتم
و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش...
(بسم الله الرحمن الرحیم...
توی اردوی شلمچه باما همراه بود...
عجیب بود...خیلی...
جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود
اما داشت میومد شلمچه...!
وقتی بهم گفت نماز بلد نیست
یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست.
اما سریع تو ذهنم اومد که
سید از جدت خجالت بکش!
شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن...
.
وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد،
فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.
اون نماز بهترین نماز عمرم بود...
اما به خودم تشر زدم که اون دختر،
هیچ سنمی باتو نداره
و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش...
اما
این دختر
دل و ایمان مارو باخودش برد...
اما باز هم به خودم میگفتمکه پایبند عشق یک طرفه نشو!
وقتی که از شلمچه برگشت
دیدم که چادری شده...
حدس میزدم...
خیلی از دوستاشو از دست داد
اما براش مهم نبود...
از وقتی که چادری شد،،،
فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم،
همه بی فایده بودن...
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
۶ تیر ۱۳۶۰
🌹سالروز ترور ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر تهران به دست منافقین کوردل
#خدا_میخواست_تو_برای_امت_بمانی
@namiazbaran
🔺 آیت الله #بهجت (رحمه الله علیه)
در پاسخ به این سوال که در #سختی ها چه باید کرد؟ فرمودند:
مخصوصا دعای شریف "عظم البلاء و برح الخفاء" را بخوانید و از خدا بخواهیم برساند #صاحب_کار را! با او باشیم، حالا اگر رساند که رساند و اگر نرساند، دور نرویم از کنار او. از رضای او دور نرویم او می بیند، او می داند حرف هایی که ما به همدیگر می زنیم!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حرف_حساب
#مهدویت
✿ೋ❀❥❥❀ೋ✿
@namiazbaran
با تو می گویم:
#خداوند از تو انتظار کارهای بزرگ ندارد
بلکه از تو می خواهد که کارهای کوچک را
با #عشقی بزرگ انجام دهی...
@namiazbaran
🌾🌷نسبت به انسان های اطرافت، احساس مسئولیت کن
آنها را از کارهای بد بازدار و به کارهای خوب تشویق کن .
این لازمه استحکام یک پیکر است وبدان بنی آدم اعضای یکدیگرند.
🌺 أَقِمِ الصَّلَاةَ وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنكَرِ وَاصْبِرْ عَلَي مَا أَصَابَكَ
امر به معروف و نهى از منكر كن و بر آنچه از سختى ها به تو مى رسد مقاومت كن
(سوره لقمان/17) .
#یک_آیه_یک_نکته
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
🔻ایمان و امنیّت🔻
✍ تمامِ قرآن بهانه است برای #ایمانِ ما..
#ایمان 👈 از ریشهی «اَمن» است، و معناش امنیّت و دلارامی (در مقابل دلشوره) است... اَمن، اَمان، امنیّت..
❌ کسی که آرام نیست، و در باورهاش احساس امنیّت نمیکنه #مومن نیست، و گرهی در کارش وجود داره.
قرآن کریم، به صراحت از مسلمانانِ مدّعی میخواد که ادّعای #ایمان نکنند:👇
🕋 قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا، وَلَکِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِکُمْ.
(سوره حجرات/۱۴)
💢 بگو: «شما #ایمان نیاوردهاید، ولی بگویید #اسلام آوردهایم. زیرا هنوز #ایمان واردِ قلبهای شما نشده است.»
✅️ #دینداریِ ما باید طوری باشه که دلآرام باشیم، نه آشفته و درگیر:👇
☜ هم خودمون احساسِ امنیّت کنیم، هم دیگران از #ایمانِ ما احساسِ امنیّت کنند.
☜ هم با خودمون درگیر نباشیم، هم با دیگران وارد درگیری نشیم.
☜ هم خودمون پریشان نباشیم، هم جهانِ پیرامونمون رو پریشان نکنیم..
⭕️ همون چیزی که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود که دیگران از دست و زبانِ ما در امان باشند:
👈 سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ یَدِه.
(بحار الانوار، ج ۱، ص ۱۱۳).
#تفسیر_کوتاه
#ایمان_کامل
@namiazbaran
دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت ...
یک حس گمشده آهسته شروع میکند به جوانه زدن...
سلام میکنی... چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا(ع)
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا(ع)...
#دلنوشته
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فک
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
مرضی بالاتر از این؟
چرا درمانی برایش جستوجو نمیکنیم؟
روحمان از بین رفته،
سرگرم بازیچه دنیاییم، الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ، ما هستیم.
مردهام، تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم، تو بیدارم کن خدایا!
🔸قسمتی از وصیت نامه
#رفتند_تا_بمانیم
#شهید_مدافع_حرم
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشتی که یکی هست جدا بی معناست
ما یکی بوده و هستیم دوتا بی معناست ...
🔺 خادمان و زائران بارگاه امام رضا علیهالسلام آمدهاند تا پیکر پاک برادرِ شهید خود را به آرامگاه ابدیش برسانند.
🔹 مراسم تدفین شهید «نسیم افغانی» در غرفه ۱۷۰ صحن آزادی حرم مطهر رضوی
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_سیزدهم
•°•°•°•
صدای در به صدا در اومد
بابا رفت جلوی در پیشوازشون.
من و مامانم کنار راهرو ایستادیم،
مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.!
صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل.
اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود...
پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود...
بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه...
هوا خیلی خفه بود.
پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره...
بغضم گرفت...
خدایا؟!
چی میشد بجای اینا الان #آقاسید اینا بودن؟
اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه...
همون بهتر!
استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه
_نیلو چای بریز بیار.
+مامان من نمیارم...خوشم نمیاد!
_زشته دختر، بریز بیار!
.
باسینیچایی وارد حال شدم ...
یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون
رسیدم به شازده!
هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم...
شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش
اما من همینکه میدونستم #آقاسید نیست
کافی بود تا نگاهش نکنم...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن.
+خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن...
من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد...
در اتاقم و باز کردم :
+بفرمایید تو.
روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر...
_سلام نیلوفر خانم.
سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم
که....
نه...
این امکان نداشت...
.
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
در این روزای سخت کرونایی از آیات قرآن مدد میگیریم
وبرای همه بیماران ازخداوند طلب عافیت داریم🙏
#آیه_گرافی
#شفا
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کمیک_موشن | دعای امام رضا(ع) در حق برادرش احمد بن موسی(ع)
🔹️پس از شهادت امام موسی کاظم(ع) اهل مدینه گمان کردند که احمدبن موسی جانشین پدر است و با او بیعت کردند، اما ایشان مخلصانه امانتدار ولایت برادر شد و به همراه بیعتکنندگان به سوی امام رضا(ع) شتافت.
#ولادت_عشق
@namiazbaran
🌸🌼🌺
از زمانی كه قرآن را حفظ كردهام يك نيرو و قوت قلب را هميشه همراه خودم تصور میكنم
هميشه اين مورد كه قرآن همراه من است برای من يك #قوت قلب بوده است كه باعث میشود در سختترين شرايط ممكن نيز با استفاده از قرآن، حضوری قوی داشته باشم.
من قدرت تسكينبخشی قرآن را درك و لمس كردهام، هر زمانی كه با مشكلی مواجه میشويم اگر قرآن را با درك بالايی قرائت كنيم به #تسكين و #آرامش مد نظر خواهيم رسيد و من اين كار را بارها تجربه كردهام.
با خواندن قرآن مشكلات برای انسان چندان بزرگ جلوه نمیكند و همه مشكلات حل شدنی خواهند بود، اگر انسان از آيات و معانی آن برای برطرف كردن مشكلات استفاده كند و قرآن را راهنمای خود قرار دهد ديگر شاهد اين همه فشار عصبی و روانی موجود در جوامع نخواهيم بود.
قرآن هميشه در زندگی راهنمای من بوده است و در شرايط سخت زندگی، آن راهی را كه برای من مفيد بوده است جلوی پايم قرار داده است و از اين بابت خودم را بسيار سعادتمند میدانم كه نعمت #حافظ كلام وحی بودن نصيب من شده است.
⚜فهیمه نمازی دارنده رتبه اول حفظ كل هفدهمين جشنواره قرآنی دانشجويان علوم پزشكی
#حفظ
#کلام_وحی
@namiazbaran