هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
🐠ذره ای از زیباییهای طبیعت آبی!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
نَمی از باران
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هفدهم •°•°•°• یک ماه گذشته... #آقاسید باز هم اومد خواستگاری نه
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_هجدهم
•°•°•°•
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
زبونم بند اومده بود!
بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه.
صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد.
این امکان نداره...
مامان اومد تو آشپز خونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار
و رفت.
.
بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم
همونطور سرِ جام نشسته بودم.
پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟
میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری!
پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد...
سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم.
به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبم تو دهنش.
روی صندلی کنار مامانم نشستم.
وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت: بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم
از درون داشتم میسوختم...
به راهرو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
او با شماست ! هرجا که باشید ...
چقدر دوریم😔...
اگر این معنا رو باور داشته باشیم ،
دیگه خستگی معنا نداره ...
شکستگی معنا نداره ...
تنهایی معنا نداره...❤️
@namiazbaran
وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ
وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَي لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمنا
خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، وعده داده است كه حتماً آنان را در زمين جانشين قرار دهد، همان گونه كه كسانى پيش از ايشان را جانشين كرد، و قطعاً دينى را كه خداوند براى آنان پسنديده است، براى آنان استقرار و اقتدار بخشد و از پى ترسشان امنيّت را جايگزين كند
(سوره نور۵۵)
🌟در روايات معصومین علیهم السلام مصداق كامل اين آيه، حكومت جهانى
حضرت مهدى عليه السلام است، كه خداوند وعده داده است در آن روز اهل ايمان بر جهان حكومت كنند.
☘🌷پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در آخرين حج خود در مسير برگشت از مكّه (روز هيجدهم ذى الحجه) در غدير خم به فرمان خداوند، حضرت على عليه السلام را جانشين خود قرار دادند،
آيه نازل شد امروز من اسلام را به عنوان دين كامل براى شما پسنديدم؛ «رَضيتُ لكم الاسلام ديناً» در اين آيه نيز وعده ى خداوند پيروزى آن دينى است كه پسنديده است؛ «دينهم الّذِى ارتضى لهم».
بنابراين اسلامى كه جهان را خواهد گرفت، اسلامِ غدير خم است.
#تفسیر_کوتاه
#حکومت_جهانی
@namiazbaran
🌺 علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه صاحب تفسیرالمیزان
میفرمودند:
اگر من در یک روز ۱۰ بار از یک قسمتی از قرآن رو بخونم، هر ۱۰ بار معانی تازهای به ذهنم میرسه...
#قرآن
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هجدهم •°•°•°• قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_نوزدهم
•°•°•°•
توی دلم ولوله ای به پا بود.
روی تخت نشست
و روی صندلی نشستم...
داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری..
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم!
دیپلمم به زور گرفتم!
همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛
تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب.
من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده
(نیشتو ببند مسواک گرون میشه!
پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر!
دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته!
(آش ماش
به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم
خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول.
خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس!
پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن.
خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم
باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من.
حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا.
تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید،
جواب من منفی هست! .
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
وَمااوتیتُم مِنَ العِلمِ اِلّا قلیلا
وجز اندکی از علم به شما داده نشده است.
(سوره اسراء)
🌹حاج اسماعیل دولابی میفرمودند:
حالا که علم نداریم،پس هرچه خداکرد،صابر باشیم.
چون اومیداند وخودمان نمیدانیم چه چیزی برای ما خوب است...
#یک_آیه_یک_نکته
#صبر
@namiazbaran
#ڪـــــلامشهــــید💔
شهــید حســـــݩ باقـــــرۍ:
اگر از دستِ ڪسی ناراحت شدید
#دو رڪعت نماز بخوانید بگوئید:
خــ❤️ ــدایا این بنده تو حواسش
نبود مݩ از او #گذشتـــم تو هـــم
بگـــذر...🙏
@namiazbaran
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
⚡️نمکهای زعفرانی در جزیره هزار رنگ در هرمز که به رودخانه طلا معروفه!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_نوزدهم •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخ
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیستم
•°•°•°•
بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش.
جمع توی سکوت فرا رفت...
مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن...
.
بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:
_بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی!
این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست...
بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم:
+ سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم!
بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش:
_چکار میکنی بهروز؟
برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم...
و دست منو کشید و برد تو اتاق.
_ببین نیلوفر
کیوان پسره خیلی خوبیه
هم پولداره
هم مهندسه
هم خونواده داره
از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه
دلیل نه گفتنت چیه؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
+دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم!
مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید!
مامان عصبی شد:
_فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن.
تو باید با کیوان ازدواج کنی!
باید!
وسلام!
و در اتاق رو
بهم کوبید...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
✅ حجاب کرونایی
🔴 این روز ها خانم های زیادی رو می بینیم که ماسک زدن،نه کسی از گرما گله می کنه ،نه میگه برام محدودیت میاره و نه گله می کنن که زشتمون کرده،اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه افراد جامعه از روی نا آگاهی و یا لاابالی گری اهمیت نمیدن قانون وضع کنن،این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟؟؟
🌺 قانون حجاب هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به قانون الهی حجاب حمله میشه؟
👈شاید اگه برای حرفهای خداوند به اندازه دکتر ها ارزش قایل بودیم وبه علم خدا ایمان داشتیم و می دونستیم واجبات خداوند اهمیت زیادی برای سلامت روح و جسممون دارن ،جور دیگه ای رفتار می کردیم😔
#حجاب ...
@namiazbaran
✨رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
اهل #قرآن همانطور که در دنیا مورد تکریم و احترام مردم هستند، در بهشت نیز گرامی و محبوبند🎁
#قرآن
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیستم •°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_یکم
•°•°•°•
اشکامو پاک کردم.
آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت:
_اااا
تو که بازم گریه کردی!
بابا چشمات پف میکنه زشت میشی
عجب عروس سِمجی!
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
+به جهنم!😒
عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم!
اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد.
اما من یه آی هم نگفتم...
.
_حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰
بی روح چشمام و باز کردم
یه نگاه به خودم تو آینه کردم
خیلی تغییر کرده بودم
اما برای من فرقی نداشت
#تو_نباشی_نیستم ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن
همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم.
البته به اصرار من بود
چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست
و براش مهم نیست.
فیلم بردار:
_آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید.
عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید.
کیوان رفت و اومد داخل
دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم.
خیلی سرد وایستادم.
اومد سمتم و شنل و زد بالا
از رنگ نگاهم جا خورد...
سرد و خشک...
اما به روی خودش نیاورد
صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم!
هرگز اجازه نمیدم!
اشک تو چشمام جمع شد...
خدایا؟
جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟...
دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم...
در ماشین و برام باز کردو گفت:
_بفرمایید عروس خانوم.
تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد.
توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم...
اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود...
.
چشمامو باز کردم...
سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود...
همه منتظر عاقد بودیم
که اومد...
نه...😳
بابای #آقاسید ؟
مامان و بابا از دیدنش جا خوردن...
آقای صبوری هم خشکش زده بود...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
🔆كلمه «اللّه» از «وَلِهَ» به معناى تحيّر است، يعنى آفريده ها از درك حقيقت او عاجز و در شناخت ذات او واله و متحيّرند.
🌀ميان كلمه «واحد» و «اَحد» تفاوت است. «واحد» در جايى به كار مى رود كه ثانى و ثالث براى آن فرض شود، بر خلاف «احد» كه در مورد يكتا و يگانه استعمال مى شود. چنانكه اگر گفتى: يك نفر حريف او نيست، يعنى چند نفر حريف او مى شوند، اما اگر گفتى: اَحدى حريف او نيست، يعنى هيچ حريفى ندارد.
💯توحيد، مرز ميان ايمان و كفر است و ورود به قلعه ايمان بدون اقرار به توحيد ممكن نيست. اولين سخن پيامبر كلمه توحيد بود: «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا»
#تفسیر_کوتاه
#توحید
@namiazbaran