eitaa logo
خواربارفروشی نامیا
90 دنبال‌کننده
31 عکس
9 ویدیو
0 فایل
فروغ فرخزاد:«چه می‌شود کرد؟مگر می‌شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟همین است که هست.»
مشاهده در ایتا
دانلود
آخریه خیلی خفنه امتحان کنیدش.
از آدمایی که میگن چرا درس میخونی با درس که به جایی نمیرسی بدم میاد وقتی مامان بابای پولدار نداری،هیچ هنری نداری باید درس بخونی درس تنها راهیه که برات باقی میمونه.
خلاصه ای از روز بیست و ششم و بیست و هفتم: زبان درس تموم کردن پنج بازمانده سریال غذا درست کردن آهنگ شروع کردن جلد شیش آنی
چرا هنوز هوا گرمه؟
پاییز عزیزم یازده روزه شروع شدی چه وضعشه
نه بارونی نه سرمایی نه برگ زردی
سلام و درود اگه چنل دارین این پیام رو بازنشر بدید و لینک چنلتون رو بفرستید اینجا تا من یه آهنگ+یه عکس که وایب چنلتون رو میده بهتون تقدیم کنم. با تشکرات فراوان،نامیا.
روز بیست و هشتم: مدرسه عزیزم زنگ اول🛐 سالاد ماکارونی صحبت با بچه های کلاس تصمیم برای درست کردن پرونده جنایی خرید نارنگی درست کردن بوک مارک با گل خشک کلاس با مشاور مدرسمون
روز بیست و نهم: صبح زود بیدار شدن آهنگ درس درس درس زیاد سریال صحبت با بچه های کمپ
هدایت شده از ˒تاکسیک˓
وای تقدیمی ها این چند روز داشتم درس میخوندم،درستشون میکنم یه کم صبر کنید فرزندانم.
هدایت شده از "حَیاط پُشتی"
ولی به نظرم در نهایت این ادبیاته که تاریخو روایت میکنه.
https://eitaa.com/joinchat/2235433886Cf438353773 تقدیمی هارو میفرستم اینجا.
روز سی ام: آهنگ عکس گرفتن زیست دینی طراحی کردن کتاب خوندن شیر کاکائو عزیزم سریال دیدن بیرون رفتن صحبت با بچه های کمپ
اینجا یه جوریه پارت n ام.
عه ۹۰ شدیم.
سپیده دم،با روزنه های خورشید از لا به لای پرده های سفید چشمانش را گشود. پرده ها را کاملا کنار زد و پنجره را باز کرد؛به سمت آشپزخانه رفت و بوی چای مخصوص مادر بزرگ مشامش را پر کرد،چای را در فنجان گل قرمز مورد علاقه مادربزرگش ریخت،تکه ای پای سیب که از شب قبل مانده بود در بشقاب گذاشت و به سمت میز رفت_جایی که دفترچه و قلمش بود_دفتر را باز کرد و قلم به دست گرفت. شعری کوتاه که شب قبل به ذهنش آمده بود نوشت و آن صفحه را از دفترچه جدا کرد.به نظرش واقعا بد بود،به نظرش تمام نوشته ها و سروده هایش بد بودند،اما می‌دانست مادربزرگ دوست دارد شعر ها و نوشته هایش را بخواند و خودش هم به نوشتن علاقه داشت،صدای قلم بر روی کاغذ،کنار هم قرار دادن کلمات و خلق آثار به او حس زندگی می‌داد! ورقه را روی میز کنار فنجان چای گذاشت و به باغ رفت،باغ مثل همیشه آکنده از گل بود،عطرشان بی نظیر بود و صدای سینه سرخ ها باغ را پر کرده بود! اندکی بعد مادربزرگ آمد و ورقه را روی میز دید،لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد و آن را خواند. او عاشق خواندن نوشته های نوه اش بود،به نظرش قلم او،قلم تحسین بر انگیزی بود،چرا که زمان نوشتن در کلمات غرق میشد و با کلمات جادو می کرد! و جادوی کلماتی که نوه اش در کنار هم قرار میداد او را مسحور میکرد و چه چیزی فراتر و زیبا تر از این حس؟ -Namiya-