دیروز رفتم مزار شهرستانمون...
اولش خلوت بود و خیلی فضام معنوی بود و این بیت تو سرم میچرخید که:
" هرشب میان مقبره ها راه میروم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم..."
به قبرای خیلی قدیمی که هیچکس حتی نام و نشونی ازشون به یاد نداشت نگاه کردم... به خودم نهیب زدم، صد سال بعد دیگه کسی حتی اسم ما هم یادش نیست!
داشتم به سستی دنیا فکر میکردم که کم کم مزار شلوغ شد و مردم با خوراکیای متنوع اومدن سر خاکِ عزیزاشون...😶🌫️
سالاد ماکارانی...🤤
انواع شیرینی و حلوا...🍭
شربتای رنگارنگ...🥤🧋
کیک و بستنی....🍩
ساندویچ😩🌮
ذهنم کامل دیگه از اون فکرای قبلی و "
سستی دنیا" و اینا بیرون اومده بود و "
سستی شکم" منو به خودش مشغول کرده بود😕
داشتم فکر میکردم که چجوری خودمو به سالاد ماکارانی برسونم که طبیعی باشه که متاسفانه "
سستی مغزم" موجب شد راهی پیدا نکنم...🥸
تهشم وصیت کردم که اگه من مردم، چیزای خوشمزه رو قبرم نچینید😕
ازین شکلات عسلیا بذارید، تا فاتحه خونای واقعی بیان سراغم🦦
رفته بودم که یادِ مرگ بیفتم و نهایتا یه داستان آموزنده بشه، نمیدونم چرا تهش اینجوری تموم شد😕
@naneebrahim
