فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته ام عهد که در راه شهیدان باشم
چادر مشکی من (رنگ شهادت دارد❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
↝@nargsiip 🍭⃟💌
دختران زینبے
_
غمِ شاهچراغ و عکسهاش ،
غمِ اون سینه ی نحیف که با گلوله به تن مادرش دوخته شد ،
غمِ زیارت های ناتموم
، غمِ دعای سلامتی و هزار آرزو که رو لب ها موند ،
غمِ تصویرِ ضریح تو مردمک چشمهایی که باز موند ،
غمِ کتابچه های دعایی که حالا خون ورق به ورقش رو بوسیده ،
غمِ آینه کاری هایی که حنایی شده ،
غمِ جمله ی : صبر کن یلحظه من برم سلام بدم برگردم … ،
غمِ انتظاری که حالا قراره هیچ موقع تموم نشه .
↝@nargsiip
#مولای_من
اینجا همه چیز به هم گره خورده؛
زندگی هایمان به غم،
و غم هایمان به سرنوشت،
و سرنوشتمان به آمدن شما!
حضرت گره گشا!
بی شک گره ای که فقط با دستان شما باز میشود محال است با چنگ و دندان ما باز شود؛
هرچه باشد دست شما دست خداست و دست خدا بالاتر از همه ی دستها!
آقا جانم بدون شما سخت است زندگی کردن 😔💔
#اللهمعجللولیکالفرج
#شاهچراغ
↝@nargsiip 🍭⃟💌
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
↝@nargsiip 🍭⃟💌