#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
🌱پیرو راه حسیـنـیـم و پــریشــان حــسـن
همه گویند به ما بی سر و سـامان حسن...
🌱در دل مــادرمــان فــاطمه جــایی داریم
از عنایات حسن نــان و نــوایـی داریــم...
#جانبهقربانکریمیکهکرمزندهازاوست
↝@nargsiip 🍭⃟💌
♨️دوشنبه روز زیارت #امامحسن و #امام_حسین علیهماالسلام
💢زیارت این دو بزرگوار در روز دوشنبه
🔸فقط یک دقیقه برای عرض ارادت به این دو امام بزرگوار زمان بگذاریم.
↝@nargsiip 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته ام عهد که در راه شهیدان باشم
چادر مشکی من (رنگ شهادت دارد❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
↝@nargsiip 🍭⃟💌
دختران زینبے
_
غمِ شاهچراغ و عکسهاش ،
غمِ اون سینه ی نحیف که با گلوله به تن مادرش دوخته شد ،
غمِ زیارت های ناتموم
، غمِ دعای سلامتی و هزار آرزو که رو لب ها موند ،
غمِ تصویرِ ضریح تو مردمک چشمهایی که باز موند ،
غمِ کتابچه های دعایی که حالا خون ورق به ورقش رو بوسیده ،
غمِ آینه کاری هایی که حنایی شده ،
غمِ جمله ی : صبر کن یلحظه من برم سلام بدم برگردم … ،
غمِ انتظاری که حالا قراره هیچ موقع تموم نشه .
↝@nargsiip
#مولای_من
اینجا همه چیز به هم گره خورده؛
زندگی هایمان به غم،
و غم هایمان به سرنوشت،
و سرنوشتمان به آمدن شما!
حضرت گره گشا!
بی شک گره ای که فقط با دستان شما باز میشود محال است با چنگ و دندان ما باز شود؛
هرچه باشد دست شما دست خداست و دست خدا بالاتر از همه ی دستها!
آقا جانم بدون شما سخت است زندگی کردن 😔💔
#اللهمعجللولیکالفرج
#شاهچراغ
↝@nargsiip 🍭⃟💌
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
↝@nargsiip 🍭⃟💌
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.😂
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳...
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
↝@nargsiip 🍭⃟💌