eitaa logo
دختران زینبے
1.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
34 فایل
- بسم‌اللّٰھ🌿! بہه تجمع زینبیون خــوش‌اومـدے‌ خواهرم🌱✨🙂 متولد شده در:1401/10/27 https://harfeto.timefriend.net/17336720744540 لینک ناشناسمون مطلبی چیزی بگوشیم! لینک کانالمون: @nargsiip شـرایـط ↯ https://eitaa.com/zxbnsh ڪپے مطلب با ذکر صلوات ازاده
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران زینبے
- یل ِلیلاست در آغوش ِیل ِاُم ِبنین، - خانه‌ی حضرت ِارباب، قمر در قمر است . #میلاد_حضرت_علی_اکبر #د
اي که ذکر هر لبی یا علی اکبر وقف دین و مکتبی یا علی اکبر اشبهُ النّاس نبی یا علی اکبر یا علی جان🤍
سبط نبوی شبیه طاها آمد پور علوی عزیز زهرا آمد جان حسن و عشق ابوالفضل حسین شهزاده "علی اکبر" لیلا آمد «🥺✨» @nargsiip
❬هرڪہ‌رفت‌ازدیدھ، مےگوینداَزدل‌مےرَوَد دِلبرمااَزنظردوراست‌ واَزدل‌دورنـیست...¡シ♥️❭ «🥺✨» @nargsiip
27.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزم‌مهدی 🥲 حسین‌خیرالدین محمدعلوم محمداسداللهی پیشنهادویژه «🥺✨» @nargsiip
تو کتاب"سه‌دقیقه‌درقیامت" یه قسمتش هست که میگه: «هر نگاه به نامحرم شش ماه شھادتو عقب می ندازه..!» «🥺✨» @nargsiip
اَلْحَمْدُ‌لِلّهِ الَّذی خَلَقَ عَلی اَکبَر مِنَ نُورِ گویا خدا برای ِمحشرش مؤذن آفریده : ) ) ) . مؤذن‌ِکربلاء 💚 . «🥺✨» @nargsiip
وسیله آبرومندی کشور!!! «🥺✨» @nargsiip
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسی که از همه ناچارتر است...💛 «🥺✨» @nargsiip
برای کنج قلب حسین ... «🥺✨» @nargsiip
چه سودی کردی‌... «🥺✨» @nargsiip
دختران زینبے
برای کنج قلب حسین ... #میلاد_حضرت_علی_اکبر #دختران_زینبی «🥺✨» @nargsiip
خواهی که ببینی رخ پیغمبـــر را.. بنگــــــــر رخ زیبــــــــای علــــی اکبـــــر را.. در منطق و خُلق و خوی او می بیني.. با دیده ي جــــان مُحَمّـــدی دیگــــر را‌.. «🥺✨» @nargsiip
دختران زینبے
❬هرڪہ‌رفت‌ازدیدھ، مےگوینداَزدل‌مےرَوَد دِلبرمااَزنظردوراست‌ واَزدل‌دورنـیست...¡シ♥️❭ #امام_زمان #دخت
امام‌زمان{عج‌اللّٰه}: به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حق عمه‌ام حضرت‌زینب{سلام‌اللّٰه‌عليها} قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند. [شیفتگان‌حضرت مهدی.جلد۱.صفحه۲۵۱] «🥺✨» @nargsiip
🔆پویش دانش آموزی ⚜من و ایران قراره چیکار کنیم؟🤔 🔸 توی پوستر دو تا سوال هست یکی شو انتخاب کن و نقاشی بکش یا اینکه یک فیلم یک‌ دقیقه ای از خودت بگیر و توی روبیکا برای ما ارسال کنید با کلی جایزه های خفن 😍
مشتـاق تـریـن شـب بـه رهِ عشـق سـحر شـد چشـم همـه روشـن شـده اربـاب پـدر شـد .. «🥺✨» @nargsiip
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است ... «🥺✨» @nargsiip
‹ اِلهی هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شُوقُه. › خدایا به من قلبی عطا کن که مشتاق مقام قرب تو باشد. «🥺✨» @nargsiip
بابا شدنت مبارک مهربون‌ترین‌ حاجیِ کربلا ..🤍 «🥺✨» @nargsiip
و سلام بر ت ک بی صدا میشنوی مرا اوردم ب درگاهت پناه .. (:💔✨ «🥺✨» @nargsiip
دختران زینبے
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
💢 🌹 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ادامه دارد ... ↝‌@nargsiip