eitaa logo
کانال رسمی شهیده نرجس خانعلی زاده
81 دنبال‌کننده
712 عکس
121 ویدیو
9 فایل
‍ ‍ ‍ ┄┅══🌙﷽🌙 شهیده نرجس خانعلی زاده🕊 فرشته مهربون🌈 پرستار فداکار🥀 مدافع سلامت🖇 شهیده حضرت زهرایی❤🙃 ارتباط با مدیر=👇 @A_razani_19 ولادت= ۱۳۷۴/۲/۳۰🌙 شهادت= ۱۳۹۸/۱۲/۶🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم👇👇👇
پارسا با خوشحالی وارد اتاق شد و با گفتن‌آبجی!...به طرفم دوید و آغوشم‌و براش باز کردم و سپس محکم‌ گرفتم‌ تو بغلم.*چقدر این بچه‌ رو دوست دارم خدایا*با بوسیدن از‌ گونه اش پرسیدم:خوبی پارسا جون؟!... پارسا:آبجی امروز تو مهدجایزه‌ گرفتم!... من: آفرین چیکار کردی که جایزه گرفتی؟!... پارسا با نشون دادن جا مدادی بزرگی که تو دست داشت گفت:امروز سوره کافرون و از حفظ خوندم خانم چاووشی بهم این جا‌ مدادی رو جایزه داد!... با گرفتن ازش گفتم:وای نگاه کن چقدر خوشگله!... با صدای مامان به خودم‌ آمدم:زهرا؟!... سریع بلند شدم و با گرفتن از دست پارسا گفتم:زود بریم که الا مامان پوستمون‌ رو می کنه!... بعد از اینکه لباس های پارسا رو عوض کردم به مامان تو چیدن سفره کوچیک اما با صفای خونمون کمک‌ کردم و سپس سه نفری دور سفره نشسته و مشغول خوردن ناهار شدیم. مامان با ریختن نوشابه تو لیوان پرسید:خب زهراجون چه خبر از بیمارستان؟!...همکارات چیکار می کنن؟!...با خورشت ریختن روی برنج گفتم:مثل همیشه خبر خاصی نیست و فقط یه چیزی امروز خیلی ناراحتم‌ کرد!... مامان با نگرانی پرسید:چی ناراحتت کرده زهراجون؟!... درحالی که به غذا خیره شده بودم گفتم:امروز یه مادر جوان باردار و آوردن که بنده خدا در حین به دنیا امدن بچش جونش و از دست داد!... مامان:آخی بنده خدا!... مامان که متوجه چهره ناراحت من شده بود برای اینکه جو و عوض کنه گفت:بگذریم خانم دکتر قاسمی چی کار می کنه؟!... من:مدام شما رو می پرسه!... راستی مامان یه هدیه به خاطر تولدتون برای شما گرفته!... مامان با کنجکاوی پرسید:چی گرفته حالا؟!... با بلند شدن از پای سفره به سمت اتاقم قدم برداشتم و با بیرون کشیدن یک روسری خوش رنگ دوباره برگشتم سر سفره و گفتم این روسری رو به من داد تا بدم به شما گفت برای روز تولدتون خریده!... با خوشحالی روسری رو از من گرفت و درحالی که با دقت نگاهش می کرد گفت:وای خدایا دستش درد نکنه!... زهراجون فردا که میری بیمارستان یادم بنداز پول روسری رو بهت بدم تا بدی بهش!... تا حالا مامان و اینقدر خوشحال ندیده بودم... بعد از خوردن ناهار سفره رو جمع کردم و تو شستن ظرف ها به مامان کمک کردم. درحال شستن ظرف ها چشمم به پارسا افتاد که روی مبل نشسته بود داشت با گوشی بازی می کرد پایان قسمت دوم
تقدیم نگاه هاتون
🌻سلام این یه دعوته از طرفه شهدا . . اگه دوست دارید سبک زندگی شهیدانه رو تجربه کنید . . اگه دوست دارید قهرمانان واقعی کشورمون رو بشناسید اگه دوست دارید با یکی از جامع ترین کانال های شهدا آشنا بشید پس . بسم الله بگید و به نیت یک شهید روی لینک زیر بزنید👇👇👇👇👇 @shahidaneh_ha
❁﷽ عَلاجِ دردِ مرا🌱●° عاشقآن دانَندفَقط بہ ڪربَلآ بِرسم🕌 برنگردَم ان شاءلله😭 • • ♡ @Deltangeekarbalaa
قسمت سوم رمان شهیده پرستار نرجس خانعلی زاده
لبخندی زدم و به کارم ادامه دادم پارسا هرچه قدر که بزرگ تر میشه شباهت بیشتری به بابا پیدا می کنه و هرموقع که دلتنگ بابا میشم به پارسا نگاه می کنم.شش سال بیشتر نداره و با این سن کمش میشه گفت که واقعا بچه با استعدادیه. ظرف ها رو که شستم با بستن شیر آب آهی کشیدم و دستکش ها رو از دستم دراوردم. پارسا گوشی به دست خودش و به آشپزخونه رسوند و با گرفتن گوشی به سمت من گفت:آبجی گوشیت زنگ میزنه!... با گفتن مرسی عزیزم گوشی رو ازش گرفتم و با فشار دادن دکمه برقراری تماس و فشار دادم:سلام کیاناجان!... کیانا:راستی زهرا ساعت چند میرید بیرون؟؟!!... با نگاهی به ساعت دیواری گفتم:تقریبا ساعت پنج و نیم!.... چه طور؟... کیانا:موقع رفتن می تونید منو هم بردارید!... لبخندی زدم و پرسیدم:چی شد تو که کلی درس ریخته بود سرت؟!... کیانا:خب تموم کردم دیگه!... من:راستش و بگو چی رو داری از من مخفی می کنی؟!... ای کلک نکنه شوهر کردی؟!... کیانا:گمشو بابا!... درحالی که ریز ریز می خندیدم گفتم:چته بابا دارم شوخی می کنم چرا این قدر ترش می کنی؟!... به زور تونستم به خاطر شوخی که باهاش کردم و ازش معذرت خواهی کنم. کیانا یه عادتی داره اینه که خیلی بی جنبه است و از عادش فوق العاده بدم میاد و هرازگاهی با این عادش سربه سرش میذارم کیانا حرف آخری که زد این بود:ساعت پنج که میرید بیرون منو هم بردارید!... با گفتن باشه گوشی رو قطع کردم. پارسا تا دید گوشی رو قطع کردم خودش و به من رسوند و گفت:آبجی گوشیت رو بده!... با دادن گوشی به دستش گفتم:بگیر بازی کن فقط شارژش و تموم نکن که لازمش دارم باشه؟!... با گفتن باشه آبجی گوشی رو ازم گرفت وبا نشستن روی مبل به بازیش ادامه داد نگاهی به اطراف انداختم مامان و صدا زدم اما جوابی نداد. روبه پارسا کردم و پرسیدم: پارسا مامان کو؟!... پارسا درحالی که سرش تو گوشی بود جواب داد:مامان تو اتاقشه!... پایان قسمت سوم
مادرت شبا به جای آغوش تو قاب عکست بغل میگرید شبا به جای که صورت ماهت بوس کنه قاب عکست بوس میکنه شبا وقتی میخوابه با هزار امید بلند میشه تا ببنه رو جات هستی یانه @narjeskanaliade
💭دلگير ڪہ‌شدی‌اززمانہ تعطیل‌ڪن‌زندگی‌را برس‌بہ‌داددلت حرم‌اگرنیافتی‌شهداهستند گلزارشان‌میشودمأمنی‌برای‌دلت... 🍀شهیده نرجس_خانعلی_زاده🍀 @narjeskanaliade
😔💔 کسی می‌تواند از سیم خاردار‌های دشمن عبور کند،که در سیم خاردار‌های نفس خود گیر نکرده باشد ... با شهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته💔 مکه برای شما 🌱 فکه برای من 🥀 بال نمی‌خواهم ... این پوتین‌های کهنه هم می‌توانند مرا به آسمان ببرند 💛 @narjeskanaliade
: به قیـافه مثبتت نگـاه نمی‌کنـن؛ به اون دلِ وامـونده‌ات نگـاه می‌کنــن..! @narjeskanaliade
با گفتن مامان درب اتاقش و باز کردم و دیدم که مشغول نماز خوندن بود. مامان چنان نمازی می خوند که آدم دلش می خواست بنشینه نگاه کنه. نمیدونم چرا مامان با هر نمازی که می خونه نورانی تر و درخشان تر میشه؟!... با سر برداشتن از سجده تشهد و سلام و گفت و بارو کردن به من پرسید:چی شده دخترم؟!... من:میخوام باکیانا برم بیرون شما هم با ما میاید؟!... مامان سر بر سجده گذاشت و لحظاتی بعد با بلند شدن گفت:تو و پارسا برید من یه خورده تو خونه کار دارم فقط تا قبل از تاریک شدن هوا برگردید!... با گفتن چشم رفتم تا آماده بشم. از اتاق مامان که خارج شدم پارسا رو صدا زدم:پارسا؟!... پارسا با شنیدن صدام سریع خودش و رسوند به من و گفت:بله آبجی؟!... من:بریم لباسات و عوض کنیم می خوایم بریم بیرون!... برنامه ام این بود که می خواستم مامان و ببرم بیرون تا روز تولدش غافلگیرش کنم حالا که نیومد برنامه ام رو تغییر می دم. با عوض کردن لباس های پارسا زیپ کاپشنش و بالا کشیدم و گفتم: پارسا جون برو تو پذیرایی منم لباس هامو عوض کنم بریم!... بل عوض کردن لباس هام چادر ملیم رو سرم کردم و با برداشتن کیفم خودم رو به پذیرایی رسوندم. با شونه کردن موهای پارسا دونفری به اتاق مامان امدیم براب خداحافظی. مامان خداحافظ!... مامان با چشم برداشتن از قران روبه من کرد و گفت:خداحافظ بچه ها مواظب خودتون باشید!... پارسا برید تو بغل مامان و بوسیدش. مامان با بوسیدن از گونه اش و نوازش موهای پارسا گفت:آبجی رو اذیت نکنیا!... پارسا:نه مامان اذیتش نمی کنم!... با خداحافظی از مامان خونه رو ترک کردیم... پایان قسمت چهارم...
سر بر سجده گذاشتم ودرحال اشک ریختن گفتم: خدایا جان عالم بر لب امد و هنوز صاحب ما و ولی عصر ما نیومده!... خداوندا تو را قسم می دهم به فاطمه زهرا در ظهورش تعجیل فرما... یا اباصالح المهدی ادرکنی ای سید و مولای من ظلم و ستم در دنیا بی داد می کند و بدون شما دنیا درحال زیر و رو شدن است... آقاجانم شیعیان شما را در همه جای دنیا دارن می کشن... تو عراق و سوریه و لبنان و فلسطین... آقا به داد برس... مولاجان قربانی را که تقدیم شما کردیم قبولش فرما!... با خوندن زیارت عاشورا آرامش خاصی بهم دس داد. نمیدونم چرا این زیارت عاشورا رو که می خونم احساس می کنم به خدا نزدیک تر میشم. ثوابش رو هم اهدا می کنم به روح محمدم و سلامتی آقا امام زمان(عج)... واقعا عجیب زمونه ایی شده هرچی زمان میگذره دنیا تیره تر و سیاه تر میشه و هرموقع اخبار و گوش میدم کل خبرها از جنگ و خونریزی و ظلم و ستم و فساد و فحشاست. مردم دنیا واقعا از این ظلم و ستم به ستوه آمدن و تمام امیدشون به ظهور آقا امام زمانه. یکی از اساتید می گفت غربی ها و امریکایی ها از مسلمون ها اعتقاد بیشتری به ظهور دارند و شک نداران که آن فرد وعده داده شده ظهور خواه کرد. افسوس که زندگی دنیایی باعث شده تا ما آقا رو فراموش کنیم ولی ایشون هرگز شیعیانش رو فراموش نمی کنه و براشون دعا می کنه. بعد از زیارت عاشورا دو رکعت نماز خوندم و درحال گفتن تسبیحات حضرت زهرا بودم که زنگ خونمون به صدا درامد. سریع بلند شده و به سمت آیفون رفتم و با برداشتن پرسیدم‌ کیه؟؟ صدای حوریه خانم زن همسایه رو شنیدم:منم فاطمه جان!... دکمه باز شدن درب و فشار دادم و به استقبالش رفتم. با پایین امدن از پله ها گفتم:بفرماید بالا حوریه خانم!... حوریه خانم با نوه اش سیما درحال بالا امدن از پله ها بودند که یک کاسه آش که در دستان سیما بود توجهم رو جلب کرد. سلام فاطمه جان مزاحم که نیستم؟!... لبخندی زدم و گفتم:این چه حرفیه مراحمید بفرماید داخل!... روبه سیما کردم و گفتم:سلام سیما خانم!...خوبی خاله؟!... سیما کاسه آش و به سمتم گرفت و گفت:مرسی خاله!...این برای شماست!... با تشکر کردن کاسه آش و تو دستم گرفتم و پرسیدم:دستتون درد نکنه این به چه مناسبتیه؟!... حوریه خانم با چشمانی پر و با بغضی آماده ترکیدن گفت:محسن داره میره سربازی فردا اعزامه!...به همین مناسبت!.. لبخندی زدم و گفتم:به سلامتی خیلی مبارکه انشالله سلامت خدمتش تموم بشه برگرده!... اشک حوریه خانم درامد و هق هق کنان گفت:خدا از دهنت بشنوه فاطمه جان!... من:گریه برای چیه آخه!...پسرت دیگه مرد شده انشالله به سلامت برمی گرده!... از دستش گرفتم و گفتم تشریف بیارید داخل یه گلویی تازه کنید!... حوریه خانم اشکش و پاک کرد و گفت:نه ممنون مزاحمت نمی شم!... من:شلوغش نکنین بیاید یه چیزی بخورید!... با اصرار زیادم بلاخره قبول کرد و سه نفری به سالن پذیرایی امدیم... پایان قسمت پنجم
تو خود همان حدیث مفصلی بخند چون که خنده گل زیباست @narjeskanaliade
کانال رسمی شهیده نرجس خانعلی زاده
تو خود همان حدیث مفصلی بخند چون که خنده گل زیباست @narjeskanaliade
♥️•~° هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهیداست. آنچه مهم است حفظ راه شهداست، یعنی پاسداری از خون شهدا، این وظیفه اول ماست. نمک شناسی حق شهدا این است که در راهی که آن ها باز کرده اند،حرکت کنیم. امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. هر شهید پرچمی برای استقلال و شرف این ملت است. شهادت بالاترین پاداش و مزد فی سبیل الله است.
🥀الحمدلله الذی خلق الحسین...🥀 🍃بــاعـــــشق حسیــــن هرکــــه سـروکــــ ـــارنـــدارد.......☂☂☂ خشکــیــــــ ده نهالیـــــست،پــــروبـــــ ـــال نـــدارد..........🍁🍂🍁 مــــا غــــرق گـــنــاهـــــیــم وزآتــــــش نهــــراسیـــ م........🔥😏 آتـــــــش بــــه محبـــــــــان حسـیــــــــن کارندارد..........🕊🕊🕊 🥀زائـــــــــــــــــرمجازیـــــــــــــــ شـــــــــــــو............🏴🏴🚶‍♂ هـــــــواے حــــرمـــ تـــــــ و لینکـــــــــ زیـــــــــــــر😎👇👇 🏴🏴🏴 https://eitaa.com/joinchat/2169700403C0ec23c510e
صبح جمعه الزینب،بحق الزینب اشف صدر الزینب بظهور الحجه 😔 🌹لبیک یاعلی🌹 🌹لبیک یازینب🌹 @narjeskanaliade
تو آشپزخونه سرگرم درست کردن شربت بودم که با صدای حوریه خانم به خودم آمدم: میگم فاطمه جان زهرا کجاست؟!... با گذاشتن لیوان ها تو سینی،سینی رو برداشتم و با امدن به سالن روی میز عسلی گذاشتم و گفتم:با پارسا رفته بیرون!... با نشستن در کنار حوریه خانم گفتم: بفرماید دهنتون رو شیرین کنید!... حوریه خانم با برداشتن لیوان گفت:فاطمه جان شرمنده کردی!... لبخندی زدم و گفتم:نوش جون!... خب دیگه چه خبر؟!... حوریه خانم لیوان خالی رو روی میز گذاشت و گفت:سلامتی محسن هم فردا اعزام میشه پادگان!... من:کجا افتاده حالا؟!... حوریه خانم باز بغض کرد و گفت:کرمانشاه!... من:انشالله صحیح و سالم برگرده براش زن بگیریم!... اشک از چشمان حوریه خانم جاری شد و تو آغوش من درحال گریه کردن شد من:ای بابا گریه نکن دیگه میدونم دوری سخته اما پسرت آقا محسن دیگه مرد شده و باید روی پای خودش به ایسته توهم باید خوشحال باشی نه اینکه گریه کنی!.‌. حوریه خانم اشکش و پاک کرد و گفت:چیکار کنم دست خودم نیست!... سیما وسط حرف حوریه خانم پرید و گفت:مامان بزرگ بریم؟!... حوریه خانم درحالی که اشکش و با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت:میریم عزیزم وایسا!... لبخند زدم و گفتم: کجا بریم؟!... شما امشب اینجا میمونی!... سیما:مامان بزرگ خاله راست میگه؟!... ریز ریز خندیدم و گفتم:دوست داری امشب اینجا بمونی و با پارسا بازی کنی؟!... سیما با لهجه کودکانه خودش و چسپوند به حوریه خانم‌و گفت:من با پسرا بازی نمی کنم!... بعد از نیم ساعت صحبت حوریه خانم و سیما بلند شدند و رفتند پایان قسمت ششم
قسمت ششم تقدیم نگاه هاتون
❌نمازت را نخوان ⚠️زمانی که نمازت را تند میخوانی به ملائکه اش میگوید چرا این بنده ام نمازش را تند میخواند؟ مگر رفع ها و شدائدش بدست کسی از من است؟؟ @narjeskanaliade