📶☑☑📶
📚داستان
🔴ارتباط با نامحرم⛔
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست مخصوصا برای بعضی از دختر خانم ها حتما بخونید؟🌸
سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند.
دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند؟
اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند؟🙁
این وسط استادمان 👨 خاطره ای را از خودش تعریف کرد.
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه ، مشاور دانشجوها بودم☺️ روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد ، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت😣😣سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت😔دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم ، اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام ☺️ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم☹️میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه😑روحیاتمون باهم می خوره، باهام بگو بخند داره خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه 😑😣😔 از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید.😊
حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد🙂به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که : من در کلاس هایی که میرم ، دختری چشم من رو بد جور گرفته ، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم ، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم؟
بهش گفتم اون دختر کیه : گفت خانم فلانی
چشم هام گرد شد 😦😮😯دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود؟😳
گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ👏👏👏بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم👏👌👌ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد ، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه ، دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه ، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه ، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه ، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟
من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده ، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چاردنگ به درسش ِ و نمراتش عالی
👁🗨 👁🗨
همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم.
📢(اللهم عجل لولیک الفرج ان شاءالله )
﷽
🔶نقدی بر تعیینِ وقت ظهور از جانب برخی به ظاهر اهل فضل!
🔹فرض می کنیم اینکه می گویند ظهور در فلان وقت صورت میگیرد، صحیح باشد این مطالب برای کسی مفید است و به درد کسی میخورد که زمان ظهور حضرت را درک کند؛ اگر شخصی قبل از ظهور از دنیا برود، ظهور حضرت به چه درد میخورد و چه فایده ای برای او دارد؟! گیرم امام زمان علیه السّلام دو ماه دیگر ظهور کند و از طرفی من هم بدانم یک هفتۀ دیگر از دنیا میروم؛ این ظهور امام به چه درد من میخورد و چه نفعی برای کمال من دارد؟!
🔹از طرفی اگر قرار بر این باشد که بگوییم ظهور حضرت در آن موقع؛ یعنی یک ماه دیگر، برای من فایده دارد پس برای کسی که هزار سال پیش از دنیا رفته است نیز فایده دارد! در نتیجه این همان معنای ”ولایتِ غیبی“ است که ظاهر و باطن ندارد و سررشتۀ همه امور به دست او است. ...بنابراین سرِ مردم را با تعیین وقت ظهور، گرم کردن صحیح نیست! چرا انسان واقعیت را مطرح نکند؟!
🔹...امام حقّ محض و طهارت محض است، امام علیه السّلام قُدس و صفای محض است. این مطلب نیاز به هیچ محکی ندارد؛ شما وقتی که در وجود خودتان حالت روحانیت دیدید، بدانید که در آن موقع مورد توجه حضرت هستید! اگر در خودتان حالت روحانیت ندیدید بدانید مورد توجه نیستید؛ دیگر محک زدن نمیخواهد!
🔺حال اگر امام زمان علیه السلام بیاید و شما او را بدون این "ارتباط باطنی" ببینید چه فایده و نتیجه ای دارد!؟
🔹اگر خدا توفیق داد که چشممان به جمال منوّر امام زمان علیه السّلام روشن بشود _که با دنیا و آخرت برابری نمیکند_ چه بهتر! و اگر توفیق پیدا نکردیم آیا باید بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و همینطور عاطل و باطل بمانیم تا اینکه امام زمان علیه السّلام ظهور کند؟!! شاید اراده و مشیت الهی بر زیارت جمال منوّرِ ایشان تعلق نگرفته باشد!!
🎙حضرت آیت الله سید محمد محسن حسینی طهرانی قدّس الله سرّه
📚 #مجلس_ پرسش_پاسخ جلسه دوم، با تلخیص
#امام_زمان علیه السلام #عید_نیمه_شعبان #ولایت #ظهور #باطن #انتظار_فرج
@delneveshte_13
با سلام
همراهان گرامی شرمنده که این ایام مطالب کمتر گذاشته شده و برخی موضوعات گذاشته نشده دلیلش این هست که بنده کمی دستم بند شده و واقعا وقت نمیکنم
آگه از بین عزیزان کسی هست که بتونه کمک کنه کانال دوباره یه نفس تازه بگیره به بنده پیام بده
🆔 @yamahdi311
لــبـیکیانـاصـح
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز)
http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ
در بدترین شرایط امیدوار باش
دیده ای که زیبا ترین بارانها از سیاهترین ابرهاست.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺