eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🍃 دعای روز نوزدهم اللهمّ وفّرْفیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الى خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الى الحَقّ المُبین @nasemebehesht 🌸 🍃💙🍃
مولا علی (ع) در بهترین مکان متولد شد(کعبه) در بهترین روز متولد شد(جمعه) جانشین بهترین پیامبر بود(محمد) همسر بهترین زن دنیا بود(فاطمه) پدر بهترین بچه های دنیا بود(حسن حسین) در بهترین ماه به شهادت رسید (رمضان) در بهترین شب ضربت خورد(اول قدر) در بهترین شب شهید شد(دوم قدر) در بهترین حالت بود که ضربت خورد(نماز) در بهترین حالت نماز بود (سجده) ای بهترین بهترین ها دستمان را بگیر @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌷آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ✨استجابت دعا شرطش توبه است، لذا ملائکه می‌گویند: این مشروط دعا را با شرطش توبه چرا به‌جا نمی‌آورید تا مستجاب شود؟ و چرا دعای تائب و دعای با توبه نمی‌کنید؟! @nasemebehesht 🌸
🌹🌹 امیرالمومنین علی علیه السلام: 💢شما را از دنياپرستي مي ترسانم، زيرا منزلگاهي براي كوچ كردن است نه منزلي براي هميشه ماندن است، 💢دنيا خود را با غرور زينت داده و با زينت و زيبايي مي فريبد 💢خانه اي كه نزد خداوند بي مقدار است زيرا كه حلال آن با حرام و خوبي آن با بدي و زندگي در آن با مرگ و شيريني آن با تلخيها درآميخته است 💢خداوند آن را براي دوستانش انتخاب نكرد و در بخشيدن آن به دشمنانش دريغ نفرمود 💢خير دنيا اندك و شر آن آماده و فراهم آمده اش پراكنده و ملك آن غارت شده و آباداني آن رو به ويراني نهاده است 💢چه ارزشي دارد خانه اي كه پايه هاي آن در حال فرو ريختن و عمر آن چون زاد و توشه پايان مي پذيرد؟ و چه لذتي دارد زندگاني كه چونان مدت سفر به آخر مي رسد؟ 📚نهج البلاغه، خطبه ۱۱۳ ( ق ۱) @nasemebehesht 🌸 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
در بهشت درختی است که از آن و با زینهایی از یاقوت بیرون می آیند. مؤمنان(روزه داران) بر آنها سوار میشوند و به هرجای بهشت بخواهند به پرواز در می آیند. 📚صائمان صالح ص۱۱۹ @nasemebehesht
🌼گلچین مذهبی 🌼 🔥 🔥 ؛ اولین سركشى شیطان در برابر خدا است . و به واسطه همین بود گفت : (من از آدم بهترم ؛ زیرا مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى .) نردبان خلق این ما و من است عاقبت زین نردبان افتادن است هر كه بالاتر رود ابله تر است كه استخوانش خوردتر خواهد شكست 🔥 ، خمیازه كشیدن عادت شیطان است . خمیازه یك سستى است كه بر انسان چیره مى شود و آن هم از سنگینى بدن و كسالت به وجود مى آید. سنگینى بدن هم از پرخورى و آشامیدن زیاد و شهوات به وجود مى آید. و انسان همواره دهن دره مى كند. 🔥️ دروغ ؛ اول كسى به دروغ گریه كرد. شیطان بود. او پیش حوا - مادر بزرگ آدمیان -آمد و شروع كرد به دروغ گریستن و گفت : من دلم بر جوانى تو مى سوزد؛ زیرا تو مى میرى (آیا مى خواهى تو را راهنمایى كنم به درختى كه اگر از آن بخورى پیر نشوى و نمیرى !؟). @nasemebehesht 🌸 💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴ چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود. بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت. عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید. _چی کارشون داری؟! یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه! با گفتن این حرف زبون درازی کرد. خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر! عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست! نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم. جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن. به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده. فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم. صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید. سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام. از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد. پشتش به من بود. پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود. موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود. قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر. عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه! نگاهم هنوز روش قفل بود. بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم. چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن. برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم. ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن. نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم. مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد. به سمتشون رفتم. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم. خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن. خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس! قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم. سریع گفتم:خب درس میخونم! عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون! لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی! دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت. آخ بلندی گفتم. عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون! مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن. به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟! هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟! _پشت سر من بود! از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن. نگاهم به عاطفه افتاد. گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود‌ از صورتش مشخص بود هم نشینی با اون خانم راضی نیست. عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین! عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست. بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۵ همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله ها می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم. به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم. در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره. پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره! دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین! امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم! رو به عاطفه گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد! با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۶ کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد. عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟ امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟! عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟ _دیشب دیر خوابیدم! عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی! نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده! نگاهم رو دوختم به عاطفه. _حالا یه شب دیر خوابیدما! عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد. احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده! صداش داشت کرم میکرد! به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن. چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم. عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت. عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود. روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم. وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده! بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم. نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام! وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه! همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه! چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم. همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره! دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد. چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد. سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم. برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم! یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره! دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم! سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص! نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک! نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم. لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم. آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم. سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم. عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن. لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟! نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم! بچه ها شروع کردن به خندیدن. جدی گفتم:الان بخندم؟ محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟! بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س! عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه! با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون. خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد. من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم. خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم. عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود. گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🍃❤🍃 🌸پیامبر اکرم (ص) : مهمان با روزی اش برقوم وارد می شود و‌چون برود با همه گناهان آنها می رود. 📚بحارالانوار،ج۷۵،ص۴ @nasemebehesht 🌸
🔴دشمنان حضرت علی علیه السلام 🌟روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو به صحابه کرد و فرمود: هنگامی که روز قیامت فرا رسد، منبری برای من برپا گردد. منادی به بالای عرش ندا برآرد: 🍃☘محمد کجاست؟ من پاسخ گویم! 👈 منادی گوید: بر بالای منبر برو. من به بالای منبر می روم. باز ندا آید که: 🌹✨علی کجاست؟ و او نیز پائین تر از من بر بالای منبر می آید و جهانیان دانند که محمد سرور رسولان است و علی سرور مومنان. در این هنگام یکی از صحابه پرسید: 👈ای رسول خدا! کیست که علی علیه السلام را بعد از این دشمن بدارد؟ ☘فرمود: ای برادر انصاری، از قریش جز زنازادگان و از انصار مدینه جز یهودیان و از عرب جز بی پدران و از سایر مردم جز بدکاران، علی را دشمن ندارند. 📚(الغدیر، ج 8، ) @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌹 صلےالله 🌹 📝خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد وضو بگيرد. 📚 نهج الفصاحه ص۲۸۶ @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
تقدیر شب_۹.mp3
8.24M
۹ 💢چرا بعضیا شبهای قدر، خیلی چیزا گیرشون میاد؟ @nasemebehesht 🌸
◼🍃💙🍃◼🍃💙🍃◼🍃   ◾   بزن اي تيغ در دم راحتم كن از اين شهراين جهنم راحتم كن مگر از دست تو كاري برآيد بزن اي ابن ملجم راحتم كن ز دلبرارثيه بردن چگونه است؟ شبيه عشق خودمُردن چگونه است؟ بزن طـــــــوری بفهمم مثل زهرا(س) كه باصورت زمين خوردن چگونه است تو كه در خون نشاندي گيسويم را شكستي مثل زهرا(س) ابرويم را مرو اي تيغ كارت ناتمام است مينداز از قلم اين پهلويم را 👤 ◾«اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِين» @nasemebehesht 🌸
🌷 آیت ‌الله مجتهدی تهرانی: 💠 سجده گناهان را می ریزد. ✨ روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد ، "شکراً الله و الهی العفو" بگوید ، ✨ مخصوصا در نماز شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حسّ می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود . ✨ آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است. ✨ همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد. @nasemebehesht 🌸 بانشر مطالب در ثواب ان سهیم باشید
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فیش حقوقی حضرت علی علیه السلام...🌺 @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🔴🔷امیرالمؤمنین_علی (ع): ✍هرگاه كسی به نماز می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد: زيرا كه می بيند رحمتِ خداوند او را فرا گرفته است. 📚 بحارالانوار، ج۸۲،ص ۲۰۷ @nasemebehesht 🌸
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۷ نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد. صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد. خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم. یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد. انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم! همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند. خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟! دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم. رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت! خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن! خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک! صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن. خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا. چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون. خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم. عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین! _چه خبره اینجا؟! صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟! لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب! از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم! عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه! با زانوش محکم به پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن. عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه! دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید. صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟! دستی روی شونه م نشست. _هدایتی حالت خوبه؟! _یکی بره آب بیاره! سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره! نازنین گفت:دورشو خلوت کنید. عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه! دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن. خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم! دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم. به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چه خوششم اومده! نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد! نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده. از ته دل! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۸ کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! _هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت! _لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون! امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم، عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین! مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم. تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد! سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟! _اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۹ با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ! _خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟ منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے! همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے! خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟ عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ! خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن. _الان میگم امین بیاد ڪمڪتون! عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ! خالہ فاطمہ بلند شد. _خود دانے! عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست! دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم! _عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها! عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر! صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟ صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم! _بیا تو داداش! امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم! نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟ عاطفہ خمیازہ اے ڪشید. _هانے من حال ندارم تو بهش بگو! دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم! بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب.... دفترمو گرفتم جلوش. _اینا رو مشڪل داریم! امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم! عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟! عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم! بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت! قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون! _تو ڪجا؟! نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو! آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟ با تعجب سرمو بلند ڪردم. _من؟!فرار؟! ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم _اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید! از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
امیرالمؤمنین ع: ‌ بر بنده گماشته شده است و معصیت را در نظرش مى آرايد تا مرتكب آن شود، و او را به توبه كردن اميدوار میسازد تا آنرا به تأخير اندازد. ‌ نهج البلاغة،خطبه۶۴ @nasemebehesht 🌸
درد علی (ع) دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند. و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمه شب های خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله درآورده است. ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس میکند. اما، این درد علی نیست؛ دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، تنهایی است، که ما آن را نمی شناسیم! باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛ که علی درد شمشیر را احساس نمیکند، و... ما درد علی را احساس نمی کنیم... دکتر علی شریعتی @nasemebehesht 🌸
🌴السلام علیک یا امیرالمومنین 🌴 صاف و ساده در کنار دخترش افطار کرد دید تا نان و نمک را، شیر را انکار کرد بوی یاس آن شب میان خانه بیش از پیش بود بوی یاس آمد نگاهی بر در و دیوار کرد دید تا مرغابیان هم مانع راهش شدند راز های چاه را در گوششان تکرار کرد تا کمربندش به قلاب در، آن شب بند شد یاد هجده ساله ی مجروح از مسمار کرد 🍃کل دردش را خلاصه بین یک مصرع کنم قاتلش را نیمه شب با دست خود بیدار کرد @nasemebehesht 🌸
📚 👈 مهمان داری خدا گویند: کافری از ابراهیم (ع) طعام خواست. ابراهیم گفت: اگر مسلمان شوی، تو را مهمان کنم و طعام دهم. کافر رفت. خدای عز و جل وحی فرستاد که ای ابراهیم! ما هفتاد سال است که این کافر را روزی می دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا می دادی و از دین او نمی پرسیدی، چه می شد؟ ابراهیم در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد. کافر گفت: چه شد که از حرف خود، برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟ ابراهیم (ع) ماجرا را بازگفت. کافر گفت: اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است، پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و مسلمان شوم. 📗 ، ص 59 ✍ سعدی @nasemebehesht 🌸