🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸 ♡ 》﷽《♡
#فلسفه_نماز
#قسمت_۱۰
سلام نمازو ڪہ گفتے مثل فشنگ در نرو‼️
این دختر و پسرا رو دیدے تو پارڪ❓
سہ ساعت میشینن پیش هم
بعد سہ ساعت دخترہ میگہ دیر شدہ
🔰پسرہ میگه:
جووون مادرت فقط پنج دقیقہ دیگہ
دخترہ میگہ دہ دقیقہ شد❗️
پسرہ میگہ باشہ
خونہ پسرہ اونوریه👈
خونہ دخترہ اینوری👉
هر یہ قدم ڪہ میرن بر میگردن یہ نگاهے👀
دلم برات تنگ میشہ(همش ڪشڪه)😂
@nasemebehesht 🌸
مهمون ڪہ دارہ میرہ🚶
یہ ساعت جلوے در ایستادے⬆️
دلت نمیاد ولش ڪنے
چرا با آدماے خاڪے‼️
وقتے میخواے جدا بشے انقدر سختتہ⁉️
اما بعد سلام نماز🔰
سلام نماز رو ڪہ دادے یڪم بشین❤
دیدے بعضیا بعد سلام نماز خودشون رو ڪتڪ میزنن❓😂
شلپ و شلوپ میڪوبن رو پاشون
بعضیا هم ڪیسہ میڪشن، پشہ میپرونن
داستان این دست بالا آوردن و سر چرخوندن چیہ❓
💠امام صادق فرمود:
فرشتہ ایے ڪہ ڪاراے خوبت رو مینویسہ سمت راستتہ⚜
دستت رو میارے بالا، فقط سمت راست رو نگاہ میڪنے
سلام بہ تو فرشتہ ایے ڪہ نمازم رو ثبت ڪردے
ازت ممنونم✅
اگہ نماز جماعت بود، سر یہ بار بہ سمت راست و یہ بار بہ چپ برمیگردہ
این دفعہ سلام میدے بہ بندہ هاے خوب خدا ڪہ سمت چپ و راستت هستن⚜
◀بعضیا میگن من از تڪرار نماز خستہ شدم
نماز تڪرایہ
یہ چیز بگم⁉️
آیا بہ عشق زمینے میگے تڪرارے❓
بیشتر از بیست سالہ ازدواج ڪردے
بہ همسرت میگے تڪرارے❓
خستہ شدم هرروز صبح میبینمت❗️
مگہ توے عشق تڪرار مفهوم دارہ⁉️
روایت داریم:
☝️تو جلوہ گرے و عشق بازے تڪرار مفهموم ندارہ
اصلا تڪرار هرچے بیشتر باشہ بیشتر ڪیف میڪنے💟
نڪنہ ما عاشق نیستیم ڪہ میگیم از نماز خستہ شدیم⁉️
◀بعضیا نمازو از سر تڪلیف میخونن
بہ زور، میگن نخونے میرے جهنم🔥
ریشہ ڪلمہ ے تڪلیف تو عربے میشہ ڪُلفَت
حالا ڪلفت تو فرهنگ لغت فارسے چے معنے میدہ❓
⏪ڪلفت یعنے سختے،رنج
ڪسے ڪہ نمازو از رو تڪلیف میخونہ معلومہ ڪہ سختشہ،رنج میبرہ،
معلومہ ڪہ میگہ تڪراریہ
چون #عاشق نیست❌
@nasemebehesht 🌸
⚜پیامبر فرمود:
اگہ بدونے نماز چیہ
اگہ بدونے تو نماز با ڪے دارے صحبت میڪنے
هیچ وقت نہ خستہ میشے و نہ نمازت رو تموم میڪنے💠
براے حفر چاہ ضربات ڪلنگ تڪرارے نیست❓
مگہ تڪرارے نیست❓
خب یدونہ بزنیم بسہ دیگہ
درستہ ڪہ این ضربات تڪراریہ،
ولے با هر ضربہ بہ عمق بیشترے نفوذ میڪنے،
بہ آب زلالے ڪہ اون زیرہ دست پیدا میڪنے
◀️مگہ پلہ هاے نردبان رو ڪہ بالا میرے تڪرارے نیست؟
پس چرا میرے؟ رو پلہ اول وایسا دیگہ
درستہ ڪہ پلہ هاے نردبان مثل هم هستن و تڪرارے
ولے هر پلہ اے ڪہ طے میڪنے بیشتر اوج میگیرے،
💠بہ آسمون نزدیڪ تر میشے
بلہ نماز یڪ تڪرارہ
تڪرار با عمق و اوج بیشتر
تڪرارے ڪہ تورو سیراب میڪنہ
تورو بہ ⚜آسمونے میرسونہ ڪہ توش پر و بال میگیری❤
@nasemebehesht 🌸
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد ⚜قسمت اول 🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت دوم
آنروزها علاقه شدیدی به خواندن #شعر داشتم و البته شیفته اشعار سعدی رحمه الله بودم... درخلال #مطالعه اشعار #سعدی به تحقیق در مورد #اسلام مشتاق شدم...
اسلامی که آنرا بیشتر از انکه بعنوان یک #دین بشناسنم در قالب #سیاست شناخته بودم...
سیاستی که مرا هم از خودش و هم از اسلام متنفر کرده بود...
اسلام را از #قران شروع کردم... اما قرانی که در دست داشتم و با ان اشتیاق فراوان میخواندم و #نکته ها و #اعجازهای #بینظیر #علمی را در گوشه هایش یادداشت میکردم...
بگمانم ان قرانی نبود که درمدرسه به اجبار دبیر و از #ترس نمره آیه هایی قیچی شده ای از آنرا میخواندیم و میرفت پی کارش تاسال بعد...
این #قران کتابی #عمیق تر ، #شیوا تر و #کاملتر از تمام کتبی بود که مطالعه کرده بودم...
براستی قران در عین سادگی چه حکیمانه به سوالات ذهن مشکوکم پاسخ میداد..
میتوانم بگویم من #عاشق قران شده بودم... هرگز هیچ سخنی به اندازه ی ان برمن اثر نگذاشته بود...با این وجود هنوز به بسیاری از قوانین #دین #الله #عمل نمیکردم...
#نماز میخواندم ( البته جز #خدا کسی خبر نداشت)... #روزه هم میگرفتم... ولی انچنان که باید #حجاب کاملی نداشتم... به هیچ وجه لباس های نامناسب نمی پوشیدم... اما #چادری هم نبودم.... حدود یک #سال از امدنمان به خانه جدید میگذشت...
🔮 ادامه دارد⬅️
#برای_حمایت_از_ما_لطفا_مطالب_کانال_را_فوروارد_کنید
@NASEMEBEHESHT 🌸
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
@NASEMENEHESHT 🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺با دیدن این کلیپ #عاشق #حجاب میشید
🌸استاد #رائفی_پور🌹👆
#حتما ببنید خیلی جالبهــ...❤️
#نشر حداکثری
#واجب
🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇
@NASEMEBEHESHT 💞
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخ
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»
&ادامه دارد
❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈••✾❀🌺❀✾••┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
&ادامه دارد....
❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
🌸🍃﷽🌸🍃
✍جذابیتِ حرفهای غیرمستقیم
🎣قلابِ ماهیگیری چون راست و مستقیم نیست، میتونه ماهی رو صید کنه
👈حرف هم چیزی شبیه قُلابه،🎣
✅ یعنی گاهی اگر حرفی #غیرمستقیم گفته بشه بیشتر به دل میشینه و اثرگذاریش بیشتر میشه💯
📖 تو قرآن که نگاه کنیم، خدا هم گاهی #غیرمستقیم حرف میزنه.
🔻مثلا؛
خدا مستقیم نمیگه حتما باید #توبه کنی
بلکه #غیرمستقیم جذبت میکنه.❤️ اونجایی که میگه؛
🕋 إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ(بقره/222)
⚡️خدا توبهکنندگان را دوست دارد.
👇👇👇
🔻اون مثل حافظ نیست که بگه:↶
☜عاشق شو وَرنه روزی کار جهان سرآید
🔻یا مثل مولوی نیست که فرمان عاشقی صادر کنه و بگه:↶
☜عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
✅ خدا #غیرمستقیم بندههاش رو جذب میکنه، مثلا آیه 146 سوره آلعمران رو که میخونیم؛
👇👇👇
🕋 وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِين
👈یعنی خدا #عاشق کسی است که میتونه انتقام بگیره اما #صبر میکنه و میسپره به خدا.🚶♂
🕋 وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِين
👈خدا #عاشق کسی است که میتونه غضب کنه اما #صبر میکنه، خشمش رو مهار میکنه.😌
🕋 وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِين
👈خدا #عاشق کسی است که میتونه نگاه حرام داشته باشه اما #صبر میکنه و چشمها رو میبنده.🙈
🕋 وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِين
👈خدا #عاشق کسی است که میتونه بیحجاب باشه اما #صبر میکنه، گرما و طعنهها رو تحمل میکنه.🧕
👆همین ابرازِ علاقه❤️ باعث میشه که #عاشق_خدا بشیم و به حرفش گوش کنیم.
✨✨✨
🔔همیشه اجبار و تهدید جواب نمیده❌
💯میشه #غیرمستقیم کسی رو جذب کرد و به راه آورد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨مگه میشه #خانمخونه باشی تو این کانال نباشی؟✨
🥩دستور کامل پخت تمام غذاهای #خانگی و #فست_فودی🍕
🌭باغذاهات همه رو #عاشق خودت کن🌭
🍣بزن روی #غذا ها تا عضو کانالمون بشی🤩
🍱 🍱 🍱
🍜 🍜 🍜 🍜 🍜
🍔 🍔 🥩🥩 🍔 🍔
🍔 🍔 🥩🍕🥩🍔 🍔
🌮 🌮 🥩🥩 🌮 🌮
🍜 🍜 🍜 🍜 🍜
🍱 🍱 🍱
http://eitaa.com/joinchat/3838378016C92d1ac3b0b