#میلادجوادالائمہوحضرتعلےاصغرمبارڪ
•
بر شادے پیغمبر و زهرا صلوات
بر آینہ ے علے اعلی صلوات
🌸🌱
هم مولد اصغر است و هم روز جواد
بر ڪرب وبلا و طوس یڪجا صلوات
•
#میلاد_امام_جواد
دو چشم فاطمه روشن شد امشب
دوباره یا علی آمد به هر لب
رباب آید به دستش غنچه ای ناز
پرستویی که دارد شوق پرواز
#پروانه_غریبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿یا #جوادالائمه ادرکنی
🎊ایام ولادت امام جواد(ع) و حضرت #علی_اصغر(ع)
#تݪــنگـــراݩہ_امــــــروز ⚠️
شیطونـه ڪنارِ
گوشت زمزمه میڪنه:
تا جوونۍاز زندگیـت لذت ببر❗️
هر جور ڪه میشه خوش بگذرون😰
اما☝️تو حواسـت باشه،
نڪنه خوش گذرونیت به
قیمتِ شڪســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت78
به خواست من اعلام کرده بودکه اگرشهیدشد،پدرم خبرشهادت رابدهد.
چون فکرمیکردم هرکس دیگری به جزپدرم بخواهدچنین خبری رابدهدتاسالهای سال ازاومتنفرمیشدم وهرباراورامیدیدم یاداین خبرتلخ می افتادم.دلم نمیخواست کسی تاابدبرایم یادآوراین جدایی باشد.پدرم فرق میکرد.محبت پدری خیلی بزرگترازاین حرفهاست.
وقتی میخواست بعدازناهاراستراحت کند،گفت:"من روزودتربیدارکن،بریم مجددازخانواده هامون خداحافظی کنیم."به عادت همیشگی کناربخاری داخل پذیرایی درازکشیدوخوابید.
دوست داشتم ساعتهابالای سرش بایستم وتماشایش کنم.نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت راجلوبکشم تازودترحمیدراببینم،نه به این لحظات که انگارعقربه های ساعت برای جلورفتن باهم مسابقه گذاشته بودند.همه چیزخیلی زودداشت جلومیرفت،ولی من هنوزدرپله روزهای اول آشنایی باحمیدمانده بودم.
ازخانه که درآمدیم،اول خانه ی پدرمن رفتیم.
مادرم ازلحظه ای که واردشدیم شروع کردبه گریه کردن.جلوی خودم راگرفته بودم خیلی سخت بودکه بخواهم خودم راآرام نشان بدهم.روزی که ازپدرم خواسته بودم اسم حمیدراداخل لیست اعزام بنویسد،قول داده بودم بی تابی نکنم.موقع خداحافظی،پدرم حمیدراباگریه بغل کرد.زمزمه های پدرم رامیشنیدم که زیرلب میگفت:"میدونم حمیدبره شهیدمیشه.
حمیدبره دیگه برنمیگرده."این هارا
میگفت وگریه میکرد.بادیدن حال غریب پدرم،طاقتم تمام شد.سرم راروی شانه های حمیدگذاشتم وبی صداشروع کردم به گریه کردن.هواسردشده بود.بیشترازسرمای هوا،سوزسرمای رفتن حمیدبودکه به جانم
می نشست.
ازآنجابه سمت خانه پدرشوهرم رفتیم.گریه های من تاخانه ی عمه ادامه داشت.صورتم رابه پشت حمیدچسبانده بودم وگریه میکردم.
حمیدگفت:"عزیزم،گریه نکن.صورتت خیس میشه روی موتوریخ میزنی."وقتی رسیدیم،صورتم راداخل حیاط شستم تاکسی متوجه گریه هایم نشود.
برخلاف همیشه پله های ورودی خانه راباآرامش بالاآمد.همه ی برادروخواهرهایش جمع شده بودند.فقط حسن آقانبود.عمه تامارادیدگفت:"آخیش!اومدید؟نگران شدم حمید.
"فکرمیکردرفتن حمیدلغوشده،برای همین خوشحال بود حمیدباچشم به من اشاره کردکه ماجرای اعزامش رابه عمه بگویم.چادرم راازسرم برداشتم وداخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود.من راکه دیدگفت:"شام آبگوشت بارگذاشتم،ولی چون حمیدزیادخوشش نمیادبراش کتلت درست میکنم."
روبروی هم نشسته بودیم.خودم رامشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد.
بانگرانی پرسید:"چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟چشمات چراقرمزه؟"
گفتن خبرقطعی شدن رفتن حمیدبه سوریه کارساده ای نبود.فرزندهرچقدرهم که بزرگ شده باشد،برای مادرهمان بچه ایست که باتب کردنش بایدشب رابیداربماند.پابه پایش بیایدتاراه رفتن رایادبگیرد.
مادرهادرشرایط عادی نگران بچه هایشان هستند،چه برسدبه این که مادری بخواهدفرزندش رابه دل دشمن بفرستد؛آن هم کیلومترهادورترازوطن.اگردل کندن ازحمیدبرای من سخت بود،برای مادرش هزاران باردشوارتربود.
حرفهایی که میخواستم بزنم راکلی بالاوپایین کردم وبعدباکلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:"راستش حمیدفردامیخوادبره.
اومدیم برای خداحافظی.".عمه باشنیدن این خبرشروع کردبه گریه کردن.گریه هایش جان سوزبود هرچقدرخواستم آرام باشم نشد.گریه هایمان نوبتی شده بود.یک سری عمه گریه میکرد،من آرامش میکردم.بعدمن گریه میکردم وعمه میگفت:"دخترم!آروم باش."
حمیدهرچنددقیقه به داخل آشپزخانه می آمدو
می گفت گریه نکنید.عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:"چطوردلت میادبذاری بری؟توهنوزمستاجری.تازه رفتی سرخونه زندگیت.ببین خانمت چقدربی تابه توکه انقدردوستش داری چطورمیخوای تنهاش بذاری؟"
حمیدکنارمانشست.مثل همیشه پیشانی مادرش رابوسیدوگفت:"مادرمهربون من.تومعلم قرآنی.
این همه جلسه ی قرآن ومراسم روضه میگیری.
نخواه من که پسرت هستم بزنم زیرهمه ی چیزهایی که خودت یادم دادی.مگه همیشه توی روضه هابرای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟راضی هستی دوباره به حضرت زینب وحضرت رقیه جسارت بشه؟"عمه بعدازشنیدن این صحبت هاشبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند،آرام شد.بااینکه خوب میدانستم دلش آشوب است،ولی چیزی نمیگفت.
صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضوگرفتن شد.نمیدانم چرااین حس عجیب دروجودم ریشه کرده بودکه دلم میخواست همه ی حرکتهایش راموبه موحفظ کنم.دوست داشتم ساعتهاوقت داشتیم ورفتاروحرفهایش رابه خاطرمیسپردم؛حتی حالت چهره اش؛خطوط صورتش،چشمهای نجیب وزیبایش،پیچ وتاب موهای پریشانش ومحاسن مرتب وشانه کرده اش
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht
هدایت شده از 🗞️
°•🌱💛•°
از چراغ دل ما سرزند سپیده
برعالم ندای جاءالحق رسیده
محراب من ابروۍ تو،یااباصالـح
من زنده ام بربوۍ تو،یااباصالـح
#العجل_مولاےمن🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دانلود #کلیپ
👤 حجتالاسلام #کاشانی
📝 نامهٔ مهربانانهٔ امام جواد به علی بن مهزیار
🔖 خدا تو را با ما محشور کند...
🔺 کاش به گونهای زندگی کنیم که در عصر ظهور، اینگونه مخاطب کلام مهربان امام زمان باشیم.
🌸 #امام_جواد
حضرت #علی_اصغر
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #کلیپ💚🌹 ]
#کنترل_چشم 👀✋
📤 حکایتی زیبا از داستان حضرت یوسف و زلیخا درباره #گناه_چشم
🏷 چهار تا حرف عاشقانه که نباید انسان رو تخریب بکنه!!!
مراقب باش از خــودت نــدزدی؟
وقتی لابلای مشغله های روز و شبت:
از تنها چیزی که می گــــذری: نمازته!
یعنی👈داری از خودت می دزدی!
❌و ایـــن اولِ سقـــــوط توست!💔
#استادشجاعی🕊
از هرچی میگذری از نماز نگذر
نماز نخوندن خط قرررررمزت باشه
#درمحضراهل_بیت
✍امام صادق (ع) فرمودند :
مردى خدمت پيامبر خدا(ص) آمد و عرض كرد: اى رسول خدا ! گناهانم زياد شده و اعمالم سست و اندك گشته است .رسول خدا(ص) فرمود : زياد سجده كن ؛ زيرا ، همچنان كه باد برگ درختان را فرو میريزاند ، سجده گناهان را میريزاند .
📚أمالي الصدوق