🪴مگر رحمتی از سوی پرودگارت....
.
.📌#کوثر_عرفانی
بیست، بیست و پنج ساله است؛ اشکها دیگر ملاحظه دوربین را نمیکنند،بغض های پی در پی از پیوستگی داستان نمیکاهد، لرزش هرچند خفیف صدایش آتش این داغِ هر لحظه شعله کش را برملا میکند و مقصودم خواهر شهید احمدی روشن است.
و منِ گیج و مبهوت در سخن ها دنبال راز سر به مهری میگردم که بالاخره برملا میشود:
_وقتی من هنوزم کسی میگه داداشی به کسی اصلاََ دلم میریزه دوست ندارم دیگه این کلمه رو بشنوم...
شهداء رستم دستان شاهنامه نیستند که با گرز و رخش به سراغ دیو سفید بروند و یا پروازشان ریشه ای در غیر از خانواده داشته باشد؛ آنها قهرمانِ دوست داشتنی پدر و مادر و همسر و فرزندان خویش هستند که تبدیل به سد نفوذ ناپذیر از تقوا و غیرت شدند.
ساده تر این است: از دامن زن،مرد به معراج میرود....
اصلاََ همین ویژگیست که کربلا را بعد از هزار و چهارصد سال در کربلای پنج متجلی ساخت.
و هرچه قطار تاریخ به جلو میتازد برادری را می بینیم ده، یازده ساله.
حال پناه شانه های لرزانش، آغوش پدر است و بیش تر از تمام عمر، این چند روز یعقوب وار در فراغ برادر اشک ریخته و اگر از مسلک برادرش پرسیده شود،میشنوی:
-داداشم خیلی خوب بود، خیلی مهربون بود،چون داداشم خوب بود زدنش....
این آخری محو در بغضِ هزار تکه میشود و این سوال برای ما باقی، در زندگی شهدا دقیقا دنبال چه میگردیم؟
خوبِ آنها با خوبِ ما چه فرقی میکند که آنها را تا سدرةالمنتهی بالا برده است؟
تو گویی جنس خوب بودنشان را باید در نیمه شبها جست، نیمه شب هایی که برادر آرمان عزیز تا سحر، شب زنده داری میکند؛ همان پسر بچه ده، یازده ساله را میگویم که اگر قصد خواب هم کند، خاطرات برادرش نمیگذارند...
راستش من هم به تازگی بنا دارم کتب شهدا را با سرعت نور تورق نکنم تا به قسمت های دلخواهم در کنار ژ۳ و کلانشیکف و جنگ و جبهه برسم.میخواهم بمانم روی همان لفظ "خیلی خوب بود" به امید آنکه از زبان پدرش تا عمق وجودم رخنه کند.
آنگاه شاید درک کنم همّتی که ظرف میشست و لباس های پسرش را با همان دستان فرماندهی چنگ میزد، چطور میتوانست کلاف سر درگم جنگ را ظریفانه باز کند.
میخواهم صدر تا ذیل دفتر صدر زاده را در نگاه مادرش آنقدر بخوانم که ورق ورق شود و هر صفحه روشنایی کوره راه های زندگیم باشد.
یقین دارم رد پای "سید ابراهیم" شدن نه از سوریه و بسیج که از خانواده آغاز میشود.
طوماریست برای خودش.
القصه؛ شُهره است که خدا درمان هر بیماری را همان حوالی قرار داده، شفای دروغ و بخل و غرور یا تعالی صبر و مهربانی و جهاد و شهادت، همه ی همه اش همین جاست.
شاید بد نباشد بعد از این سیاهه، خانواده را نه به چشم یک مسئولیت، بلکه به عنوان سکوی پرش استثنائی نگاه کرد که این نمیشود مگر با رحمتی از سوی پروردگارت...
.
. #نشریه_۶۱_شماره۹۲
.
.🆔 @nashr61
.🪴ازهور تا طور
.
.📌#کوثر_عرفانی
.
.📝غرق در نقشه، به هورالعظیم فکر می کردم و بدری که در راه بود؛ هور عروس خوزستان کرشمه های خودش را دارد، می گفت و ادامه میداد و من با هر کلمه به ابعاد جدیدی از منطقه پی می بردم، صدای قدم های پاییز هرلحظه محو تر میشد، چفیه را دور گردنم مرتب می کردم که احمد با لبخند مرموزی وارد شد: +حاج علی آقای رستمی! مهمون دارید اونم چه مهمونی! بفرمایید که ابویتون تشریف آوردن برای ملاقات! -شوخی نکن احمد! وسط توجیه نیروها اصلا جای مناسبی نیست ها! شوخی کجا بود دورت بگردم! میخوای راهنماییشون کنم بیان همین جا، اتاق فرماندهی، تا ببینن پسر شاخ شمشادشون به جای اینکه یه نیروی ساده باشه، فرماندهست؟آخه چرا به پدرت نگفتی فرمانده تیپی!؟ -چیزی که نگفتی؟! برادرا من چند دقیقه دیگه برمی گردم، حاج حسین شما بی زحمت آرایش گردانها رو..
نقشه هورالعظیم را آرایش کرده بود مرا پرت کرد والفجر چهار،تپه درختی. قرار بود تپه درختی را تصرف کنیم، گردان امام رضا وارد عملیات شد، از تپه روی ما اشراف داشتن، به هر ترفندی عراقی ها از مواضع عقب نشینی نمی کردند، چند شهید دادیم و گروهی هم مجروح. قرار شد که برگردیم عقب و آمدیم. از لشکر دستور آمد که دوباره بروید و آنجا را تصرف کنید، قبل از آنکه اسلحه برداریم صدای حاج علی از پشت بیسیم آمد، القصه رفته و با عقب نشینی عراقی ها از تپه درختی مواجه شده بود. تنهایی مقاومت میکرد تا قصد بازپسگیری آن تپه به آرزو برایشان تبدیل شود! بیسیم زده بود و کمک میخواست، می گفت بنجبید که دارن بالا میان! به ساعت نگاه می اندازم، حسین گرم در تشریح ظرفیت گردان هاست و احمد هنوز هم ریز می خندد، امیدوارم این اخلاص میرزای ما او را واجب التنبیه از دست پدر نکرده باشد! کلاََ مرد عجیبی است. فرماندهست ولی خودش بعد از گفتن دستور های لازم، جلوتر از بقیه تک تیراندازی می کند. شنیده ام دوران سربازی و در شرایط سخت تمارین، بدون سحری روزه میگرفته و البته که از حق نگذریم
پدرش هم همین را می خواست، می خواست علیاش خیبر شکن باشد، نمیدانستم علی اش عباس وار شهید میشود؛ نمی دانستم توجیه های آخر است، دین و دنیا را برایمان توجیه می کند، نقشه های گذر از سیم خاردار نفس را عملیاتی میکند و هور؛ آه هور. همان واژهی نامانوسی که قرار نیست با هم خودمانی شویم و چقدر زود معنایش در کنار مهدی باکری و میرزا علی رستم خانی، برایم ترسیم شود. هور قسم به خدایت که خواهی دید مردی از تبار زنجان، ایستادهست در باران گلوله تا مطمئن شود عزمش پابرجاست و تو چه میدانی عزم چیست؟ من هم نمیدانم ، میرزای ما این بدر از تو به بینهایت میرود، از او عزم را جویا شو.. علی جان؛ ای کاش بودی و از محاصره ی سنگین دنیا نجاتمان میدادی درحالی که نمیذاشتی دلهره در چنگ دشمن بودن حتی به مخیلهمان خطور کند و بعد با همان لبخند حک شده بر چهره میگفتی: خانه آبادها! درمحاصره دشمن بودیم.. زمستان بار و بنه اش را میبندد،بدرِ تمام و عروس خورستان همچنان کرشمه های خودش را دارد.
.
.#نشریه_۶۱_شماره_۹۷
.
.🆔 @nashr61