eitaa logo
احکام شرعی
4.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
701 ویدیو
5 فایل
﷽ ❓ارسال سوال از طریق آیدی زیر: @ ادمین تبادلات:
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟ 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
🌹🍂 سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت ورفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه.پسربچه باولع زیادسیب رابه دهانش بردو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و بادوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام دادو بعدیکی از سیبها راخورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بودو با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم.کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد وسعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست وپا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولیدقطعات الکترونیک دست چندسالی گذشت واون شرکتش راگسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل" اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید...!!! و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت... کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند؟! معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
ابن عيّاش در كتاب «مقتضب الاثر»از «نوشجان بن بود مردان» نقل كرده كه: چون ايرانيان در جنگ «قادسيه» شكست خوردند، و يزدگرد از كشته شدن «رستم فرّخ‏زاد» سردار لشكرش و عدالت عرب مطلع گشت و دانست كه پنجاه هزار تن از سپاهش در نبرد با مسلمين كشته شده ‏اند. در حالى كه با كسانش عزم فرار داشت در ايوان كاخ خود ايستاد و گفت: هان اى ايوان! درود من بر تو باد! آگاه باش! هم اكنون از تو روى بر ميتابم تا وقتى كه من يا مردى از فرزندان من كه هنوز زمان وى نزديك نشده و موقع آمدن او فرا نرسيده است، برگرديم. سليمان ديلمى ميگويد: خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم و عرض كردم:قربانت گردم مقصود يزدگرد از «يا مردى از فرزندان من» چيست؟ حضرت‏ فرمود: او مهدى صاحب الزمان است كه بفرمان خدا قيام خواهد كرد. و او ششمين فرزند من و اولاد دخترى يزدگرد است. او از فرزندان يزدگرد است و يزدگرد نيز پدر وى ميباشد. « ميدانيم كه شاه زنان دختر يزدگرد معروف به« شهربانو» مادر امام زين العابدين( ع) است». 📚 منبع: مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، محمد باقر مجلسی، علی دوانی ،تهران: 1378 ،صص397-398 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری . جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه. پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
شغال آزاری آغا محمد خان قاجار شبی‌ آغا محمد خان قاجار نتوانست از زوزهٔ شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد. هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما ا‌و هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سخت تر را برای شغالان جستجو می کرد. دستور داد تمامی‌ شغالانی را که در آن حوالی یافت می شد، را بیابند و زنده به حضورش آورند. وقتی‌ شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگوله‌ای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمه‌ها از صدای زنگوله شغالان می‌گریختند و هیچ یک نتوانستند طعمه‌ای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی‌ از گرسنگی مُردند. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
پرخرج ترین عروسی تاریخ ایران، جشن ازدواج عصمت الدوله دختر 9 ساله محبوب ناصرالدین شاه با پسر دوستعلی خان خزانه دار بود! این جشن 10روز در تهران به طول انجامید. و مهريه عروس 5 ميليون سكه بود! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
شعر یک کودک سیاه پوست وقتی به دنيا ميام، سياهم وقتی بزرگ ميشم، سياهم وقتی ميرم زير آفتاب، سياهم وقتی می ترسم، سياهم وقتی مريض ميشم، سياهم وقتی می ميرم، هنوزم سياهم و تو، آدم سفيد: وقتی به دنيا ميای، صورتی ای وقتی بزرگ می شی، سفيدی وقتی میری زير آفتاب، قرمزی وقتی سردت می شه، آبی ای وقتی می ترسی، زردی وقتی مريض می شی، سبزی و وقتی می ميری، خاکستری ای و تو به من می گی رنگين پوست... (برای این شعر در سازمان ملل پنج دقیقه دست زدند.) 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
دهقان پیر با ناله می‌گفت: ارباب… آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند... ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را ...! امثال و حکم دهخدا 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ، جلوی پدر جان داد. اتفاقا" سال بعد، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ، جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ وﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ. نشو در حساب جهان، سخت گیر که هر سخت گیری بود، سخت میر تو با خلق آسان بگیر، نیک بخت که فردا نگیرد خدا، بر تو سخت 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
گرگ عاشق آهویی شد. تمام دندان هایش را کشید که او را نخورد آهوی او رفت حالا او مانده و بره هایی که به او میخندند. این است رسم زندگانی آدمها شبیه حرفهایشان نیستند. ساده لوح نباش!! هیچ کس دیگری را برای چیزی که هست دوست ندارد. علاقه آدمها به هم از نیازهایشان شروع می شود. نیازهایی که شاید روزی آدم دیگری پاسخ بهتری برایشان داشته باشد. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
ملانصرالدین از محلى رد میشد دید كه ۳ نفر به دعوا كردن مشغولند. پرسید چی شده؟ گفتند ۷ تا گردو داریم میخواهيم بین هم تقسیم کنیم. و ملا را بین خودشان قاضی کردن ملا گفت خدایی تقسیم کنم یا انسانی؟ گفتند خوب معلوم است خدایی تقسیم کن! ملا به اولی ۵ تا گردو داد به دومی ۲ تا و یك پسگردنی هم زد به سومی گفتند این دیگر چه جور تقسیم کردنی بود؟! ملا گفت اگر به دقت نگاه کنیند ، خداوند نعمتهايش را اينگونه بین بندگانش تقسیم کرده است...! عدالت با مساوات يكى نيست. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
؟! حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد. حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ مسكن چه شد؟ كار چه شد؟ حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود. يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد. كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد! از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت: ؟! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
به آیت الله مدرس گفتند حقوق نمایندگی کم است گفت: وقتی نماینده شدید می دانستید حقوق چقدر است! ناراحتید استعفادهید و به مردم بگویید با حقوق ۲ برابر حاضر به نمایندگی هستید. اگر دوباره رای دادند، حقوق را زیاد کنید! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
قانون فوتبال دوران کودکی ما 1. اونیکه از همه چاقتر بود، همیشه دروازبان بود. 2. همیشه اونی که مالک توپ بود، میگفت کی بازی میکنه کی نه 3. زیاد قسم میخوردی پنالتی بود، قسم نمیخوردی پنالتی نبود 4. بازی زمانی تموم میشد که همه خسته میشدن 5. مهم نبود که بازی چند چنده. هر کی گلِ آخر بازی رو میزد، برنده بود 6. داور هم که کشک بود 7. اگه یه موقع توپ گیر نمیومد، یه دبه پلاستیکی یه چیزی بالاخره توپ بود. 8. اگه تو یارکِشی آخر انتخاب میشدی، دیگه امیدی واسه زندگی نبود. 9. لحظه ای که توپ میرفت زیر ماشینی که در حال حرکت بود پر استرس ترین لحظه زندگی بود. 10. وقتی مالک توپ عصبانی میشد، بازی تموم میشد. 11. دختر همسایه از کوچه رد میشد، اونوقت همه مارادونا میشدن😆 12. کفشت، پیرهنت پاره میشد، کتکای شب رو نگو. 13. مسابقه با تیم کوچه بغلی، مثل لشکر کشی هیتلر به لهستان بود. یادش بخیر.... 😁 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» «زندگی دنیا شما را نفریبد.».. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس ! کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی ! شاه به کریم شیره ای قول داد. کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت: اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند ! کریم گفت: مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟! ناصرالدین شاه گفت: بلی همین طور است. کریم گفت: من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، ‌اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟ ناصرالدین شاه گفت: « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟» کریم شیره ای گفت: « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!» کریم شیره‌ای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود. او در اصفهان زندگی می‌کرده‌است و همه او را با نام کریم پشه می‌شناختند (به خاطر نیش و کنایه ‌هایش) 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
هنوز کفش‌هایم را پیدا نکرده‌ام تقلید کورکورانه از دیگران موجب رسوایی انسان می‌شود. در نکوهش تقلید کورکورانه و اطاعت بی‌چون و چرا از دیگران و آن‌گاه که کسی به تقلید از دیگری بخواهد کاری انجام دهد و نتواند رسوا شود، به کار می‌رود. خواجه‌ای، خوش خدمتی غلام خود را پیش جمعی می‌ستود و می‌گفت: آن‌چنان این غلام وظیفه‌شناس است که وقتی او را به جایی می‌فرستم، چون در راه به چیزی توجه ندارد، لحظه بازگشتنش را هم می‌توانم پیش‌بینی کنم. حاضران درخواست کردند که این امر شگفت را به آنان نشان دهد. خواجه، غلام را مأمور کرد تا پیامی را به مکانی برساند. چون غلام رفت، خواجه به تخمین می‌گفت: اکنون به فلان کوی رسید، از فلان برزن عبور کرد، به چنین بازاری وارد شد، از بازار بگذاشت، پیغام رساند و بازگشت و در راه است و اینک پشت در ایستاده است. آن‌گاه خواجه غلام را صدا زد و غلام وارد شد. در آن جمع خواجه‌ای دیگر حضور داشت. شب ماجرای آن غلام را با غلام سیاه خود قصه کرد و او را سرزنش فرمود. غلام گفت: در جایی شما نیز چنین بگویید تا بدانید من از آن غلام کم نیایم. خواجه با اعتماد به گفته غلام، روز دیگر در مجلس همان ادعا را مطرح کرد و برای اثبات ادعای خود، غلام را به جایی دور فرستاد و پیوسته به حضار، مسافت پیموده غلام را تعیین کرد و پس از ساعتی گفت:‌ اینک غلام حاضر است. آن‌گاه غلام را خواند و غلام بر در بود. خواجه با نهایت خرسندی پرسید: فرمان را انجام دادی؟ گفت‌: آقا! هنوز کفش‌هایم را پیدا نکرده‌ام. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش مورد استفاده: به كسی گفته می‌شود كه اصرار زیاد به كار غیرممكن دارد. در دوره‌ای كه نادر افشار پادشاه ایران بود، حكایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشكركشی‌های مختلف كرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به كشورهای همسایه‌ی خود نیز لشكركشی كرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند كه آن موقع كشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حمله‌ها جمع آوری كرد و به ایران آورد. در یكی از جنگ‌هایی كه نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربه‌ی كافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقه‌ای كمین كرد و از پشت به سپاه او حمله كرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یكی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمی‌آمدند و می‌رفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شكست بخورند. اما در آن حال چاره‌ای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یك نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند. ولی دشمن كه دید شكست سپاه نادر نزدیك است و تعداد كمی از سپاهیانش باقی مانده‌اند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هركس می‌خواست از میدان جنگ عقب نشینی كند را دنبال می‌كرد یا اینكه با ضربه‌ای او را از پای درمی‌آوردند. در این میان نادرشاه به كمك عده‌ای از نزدیكانش توانست به سمت بیابان فرار كند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد كسی او را دنبال نمی‌كند و به حدی دور شده كه به راحتی نمی‌توانند او را پیدا كنند. كم كم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او می‌شد كه از دور روستای كوچكی را دید. جان دوباره‌ای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی كه بود خود را به آن روستا رساند. نادر به اولین خانه‌ای كه رسید در زد. پیرزنی در را باز كرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانه‌اش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حركت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن كرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور. پیرزن كه اصلاً او را نمی‌شناخت با بی‌تفاوتی گفت: هركسی می‌خواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی می‌كنم. نادر گفت: هرچه تو می‌گویی. من گرسنه و تشنه‌ام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت می‌آورم. پسر من خاركن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر كنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و كوزه‌ی آب را جلوی نادر گذاشت. نادر كه خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب كرد و سر كشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:‌بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم. پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم می‌دوشیدم و می‌آوردم با هم بخوریم. نادرشاه كه بی‌نهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمی‌شد، اصرار می‌كرد كه من این چیزها سرم نمی‌شود و من گرسنه‌ام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور. پیرزن گفت: حالا فهمیدم كه تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی كه حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت كردند. من می‌گویم نر است، تو می‌گویی بدوش. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
دزد حاضر بز حاضر سارقی بزی دزدیده بود. کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.» دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛ دزد حاضر بز حاضر!» از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
آدمی برای تحقق آمال و آرزوهایش به هر وسیله ای كه متصور باشد توسل می جوید . وقتی كه از همه طریق مأیوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست كاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثیل جسته می گویند : این تفنگ حسن موسی هم نزد یعنی آخرین تیر تیركش هم به هدف اصابت نكرده است . آورده اند كه ... قبل از آنكه تفنگهای ته پرفشنگی اختراع شود تفنگهای سر پر دو شاخه دار معمول بوده كه باروت و گلوله با ساچمه را از سر لوله تفنگ به داخل آن می ریخته اند و با سمبه آنها را می فشردند . سپس چند تكه پارچه كهنه یا نیمه فشرده را به وسیله سمبه در آن می طباندند ، به حدی كه باروت به حمل چاشنی تفنگ كه پستانك نامیده می شد ، برسد آن گاه دو شاخه تفنگ را كه در انتهای لوله نصب بود ، بر روی زمین می گذاشتند و پس از نشانه گیری ماشه را می كشیدند ، دنگ را بر روی چاشنی كه بوسیله سوراخ باریكی به باروت مربوط بود می چكاندند تا پس از احتراق باروت گلوله به سمت هدف روانه شود . این تفنگهای سر پر در ایران ساخته می شد و صنعتگران و تفنگ سازان در ساختن آن كمال دقت را بكار می بردند تا موقع نشانه گیری به تیراندازان كله نكند و گلوله به هدف اصابت نماید . بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی ، حسن و موسی با یكدیگر شریك بودند و هر كدام در قسمتی از كارهای تفنگسازان تخصص داشتند ، لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است . تفنگ ساخت حسن و موسی كه اختصاراً‌ تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود كه كمتر به خطا می رفت ، از آنجایی كه تفنگ حسن موسی مورد كمال اطمینان بود و شكارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیت شان كاملاً امیدوار بودند ، لذا چنانچه احیاناً تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شكارچی می شد و دیگر دست و دلش به كار نمی رفت و در پاسخ سؤال كنندگان می گفت : تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن كنایه ازاین است كه همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
💎"صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم. پسر در کنار پدر "راهی" شد. پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟ پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." پدرش گفت: سکه ها را بردار... پسر پرسید: "پندی ندادی؟!" پدر گفت: وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی.! و این؛ "بزرگترین پند من برای تو بود." پسرم بدان "خدا" نیز چنین است... اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند." ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن، "علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد. 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
وزیر طمعکار روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید. سلام کرد و جواب گرفت. به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. این بود که راه خارج از شهر را گرفتم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم. بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت. وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده. چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج. چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست.... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟ جواب داد که : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید : “از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!” 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: «پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟ پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است، پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم! اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم! گفت: تو اشتباه می‌کنی! زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آنکه درونش مانند من با کاه پُر شده باشد! ✍🏻 جبران خليل جبران 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
تبعید گناهکار از شهر در میان بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند . خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه او ، آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید . حضرت موسی (ع ) آن جوان را به قریه ای از قرای آن بلد تبعید کرد . خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن ، موسی (ع ) او را از آن قریه اخراج کرد . آن جوان رفت به مغاره کوهی که در آن نه انسان و نه حیوان و نه زراعتی بود . بعد از مدتی در آن مغاره مریض شد نزد او کسی نبود که از او نگهداری و پرستاری نماید . صورتش را روی خاکها گذارد و عرض کرد : پروردگارا ! اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت و ذلت من ترحم و گریه می کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردن مرا غسل می داد و کفن می کرد و به خاک می سپرد و اگر زن و بچه ام در کنارم بودند ، برایم گریه می کردند و می گفتند : اللهم اءغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد الی بلد و من قریة الی مغارة بعد عرض کرد : پروردگارا ! بین من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدایی انداختی ، مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانکه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی ، مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان . ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه ای به صورت مادرش و حوریه ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند . جوان گمان کرد که آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش می باشند و با دلی خوش و نهادی امیدوار چشم از این جهان فرو بست . آنگاه خطاب به موسی (ع ) رسید که ای موسی ! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان جا از دنیا رفته ، برو او را غسل بده و کفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش کن . موسی (ع ) به آن مکان آمد ، دید همان جوانی است که او را از شهر و قریه اخراج کرده بود ، در این هنگام از جانب خدا خطاب آمد ای موسی من به ناله های جانسوز او و به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به خاطر اظهار ذلت و خواریش حورالعین هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند . ای موسی ! وقتی که غریبی از دنیا می رود ، ملائکه آسمانها بر غربت او گریه می کنند ، پس چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آن که من ارحم الراحمین هستم . 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
💞روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. 🔸به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🔸حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! 🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
سلیمان و مورچه در یکی از مسافرت های سلیمان(ع) که جن و انس و پرندگان او را همراهی می کردند، عبورشان به سرزمین مورچگان (سرزمینی در نزدیکی طائف و به قول بعضی در نزدیکی شام) افتاد. یکی از مورچه ها با تعجیل سایر مورچگان را آگاه ساخت و به ایشان گفت به خانه هایتان پناه ببرید و از مسیر سلیمان و یارانش دور شوید تا آنها شما را زیر پاهایشان لگدکوب نکنند. باد، صدای آن مورچه را به گوش سلیمان رسانید و سلیمان دستور داد تا او را به حضورش بیاورند. سپس به او گفت مگر نمی دانی که من پیامبر خدا هستم و از جانب انبیاء ستمی به دیگران نمی رسد؟ مورچه پاسخ داد چرا میدانم. سلیمان گفت: پس چرا مورچگان را از ما ترسانیدی؟ مورچه پاسخ داد منظور من این بود که آنها عظمت و شوکت ترا مشاهده نکنند تا خود را در مقابل تو حقیر پندارند و ناسپاسی به درگاه خداوند آغاز نمایند. سخنان مورچه در نظر سلیمان معقول آمد. سپس مورچه سلیمان را خطاب داد و گفت: آیا می دانی چرا خداوند از میان تمام قدرت ها باد را برای حرکت دادن تخت تو انتخاب نمود؟ سلیمان جواب داد نمی دانم. مورچه گفت: برای اینکه بدانی تمام این قدرت و شوکت و مقام تو بر باد است و تو مغرور و متکبر نگردی. آنگاه سلیمان تبسم کرد و فرمود:"پروردگارا مرا توفیق شکر نعمت خود را که به من و پدرم عطا فرمودی، عنایت فرما..." 📙داستان بر گرفته از آیات ۱۸ و ۱۹ سوره نمل 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh