eitaa logo
احکام شرعی
4.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
701 ویدیو
5 فایل
﷽ ❓ارسال سوال از طریق آیدی زیر: @ ادمین تبادلات:
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. بعد از نیم ساعت، استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست که هیئت گرجی را آزاد کند. رئیس «کا.گ.ب» گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 🔴 صحنه هایی تکان دهنده 😱😱 باور نکردنی و ترسناک از شروع ، عذاب قبر و جهنم🔥 ♨️ توصیفات مرگ، قیامت، بهشت و جهنم به همراه داستان هایی از عالم برزخ و ارواح ⚠️⚠️‼️خیلی ها از وقتی عضو این کانال شدن نگاهشون به مرگ و قیامت عوض شده‼️ ✅ مورد تایید 👈 کانال مرگ و قیامت https://eitaa.com/joinchat/3185836043Cac470e5a7c
میگویند: روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند! شاه پرسید: مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار! ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید. سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک‌ چی برای ماست خیار شاهی داد: ماست پر چرب اعلا خیار قلمی ورامین گردوی مغز سفید بانه پیاز اعلای همدان کشمش بدون ‌هسته نان دو آتیشۀ خاش‌خاش سبزی‌های بهاری اعلا و ... ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بی‌خبریم! شده حکایت اقتصاد مردم و دولت در آمار دولت نه تورم هست و نه رکود ولی در زندگی مردم، تورم هست و در بازار هم رکود! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
روزی عده ای از چرچیل خواستند که سیاست را برای آنان تعریف کند. چرچیل از آنها خواست تا خروسی بیاورند. سپس دایره ای کشید و خروس را در آن انداخت و گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید. هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون میرفت. آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد. چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند! آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد، و در پاسخ گفت: این سیاست است. و آن همان سیاستی است که انگلستان قرن‌هاست از آن بهره میبرد ... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
در یکی از جنگ‌ها نادرشاه پیرمردی را میبیند که با موی سپید مانند شیر میجنگد و شمشیر میزند! پس از پایان جنگ نادرشاه پیرمرد را به چادر خود فرا میخواند. پیرمرد می‌آید و ادای احترام میکند. نادر از او میپرسد اهل کجاست که چنین شمشیر میزند؟! پیرمرد میگوید که اهل اصفهان است... نادر از او میپرسد: زمانی که اصفهان توسط اشرف و محمود افغان اشغال شده بود تو کجا بودی؟! در اصفهان نبودی؟! پیرمرد میگوید: “من بودم اما تو نبودی...” هنگامی که نادر به سلطنت نشست عزت را به ایران بازگرداند... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
‏اريش هونكر رهبر المان شرقي روزی در خيابانی مردم را ميبيند كه در صف ايستاده اند. از ماشين پياده شده و ‏به درون صف رفته ميپرسد چرا اينجا هستيد؟ ميگويند درانتظار اجازه سفر بخارج از كشور هستيم....در مدتی كه او بود صف خلوت شد. پرسيد مردم كجا رفتند؟ شخصی گفت: ‏وقتی شمابخواهيد برويد ديگر نياز نيست كسی ازكشور خارج شود. بعضی وقتها اگر يك نفر از مملكت خارج شود همه چيز درست خواهد شد... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @jekayatnameh
سياستمدارى تعريف ميكرد كه: از دختر یکی از دوستان پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت: که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟ جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه. بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن. توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟! نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی...! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
💛 صاحب کتاب الغدیر شب و روز عاشورا مدام برای امام زمان "عج" صـــدقــــه کنـــــار می گذاشتند و می فرمودند : 🖤امشب قلب امام عصر"عج" در فشار است. 🖤شب عــاشــــوراست، برای حضرت فراموش نشود . 💛دوستــان در روز تاسوعــــا و  در روز عاشورا به نیت سلامتی مولامون صدقه دهید و یا صلوات بفرستید. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج) 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
دختر یکی از دهقانان برای اقرار به گناه و طلب آمرزش نزد کشیش رفت. و با ترس و لرز گفت: گناه بزرگی کرده‌ام و از گفتن آن خجالت میکشم. کشیش گفت: خداوند بخشنده است و هیچ خجالت نکش، بگو ببینم چه گناهی کرده‌ای؟ دختر گفت: یک سبد سیب دزدیده‌ام. کشیش گفت این‌که گناه بزرگی نیست! به اندازه تعداد سیب‌ها استغفار کن و توبه کن تا گناهت آمرزیده شود. دختر گفت: اما یک سبد سیب را از باغ کشیش دزدیده‌ام. کشیش تکانی خورد و گفت: پس گناهت به این راحتی ها بخشوده نمیشود! باید علاوه به توبه و استغفار ده سکه هم به کلیسا بپردازی... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
روزی ملانصرالدین وارد یک آسیاب گندم شد. دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و آسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود. از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند... ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت: ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده! 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم وقتى مرد رفت كشتيبانان پيش زن آمدند و به او گفتند: كه برخيز و بيا با ما برويم. گفت: نمى آيم مرا با شما كارى نيست، گفتند: ما تو را از صاحبت خريده ايم، آن آقا و صاحب من نبود، گفتند: ما نمى دانيم، خريده ايم و اگر نمى آيى تو را به زور خواهيم برد. زن به ناچار با آنها رفت. به نزديك كشتيها كه رسيدند، چون هيچيك از آنها به ديگرى اعتماد نداشت زن را در كشتى كه حامل كالاها بود سوار كردند و خودشان در كشتى ديگر سوار شدند و كشتيها را از لنگر خارج نموده و به سوى مقصد حركت كردند، به وسط دريا كه رسيدند، خداوند بادى فرستاد و دريا متلاطم شد و كشتى آنها با كليه سرنشينانش غرق شد و زن با كالاهاى آن سالم در جزيره اى پهلو گرفت. آن زن از كشتى بيرون آمد و آن را بست و گشتى در جزيره زد ديد جاى خوشى است، درختان پر از ميوه و سر به فلك كشيده، نهرهاى پر از آب، هواى خوب و... دارد. با خود گفت در اين جزيره مى مانم و عبادت خداوند بزرگ را مى كنم و از اين آب و ميوه ها مى خورم تا مرگم فرا رسد. در آن زمان در ميان بنى اسرائيل پيامبرى بود. خداوند به او وحى كرد كه نزد پادشاه برو و به او بگو كه در جزيره اى از جزاير فلان دريا، بنده اى از بندگان خاص من زندگى مى كند كه تو و اهل مملكتت همگى بايد نزد او برويد و به گناهان خود اقرار و اعتراف كنيد و از او بخواهيد كه از گناهان و خطاهاى شما درگذرد، تا اگر او شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم. آن پيامبر پيام الهى را به پادشاه رسانيد، او با ملتش به آن جزيره رفتند و آن زن را ديدند و هر يك زبان به اقرار و اعتراف گشودند. ✍ ادامه دارد... 👈 کانال حکایت نامه 🆔 @hekayatnameh