#گاو_مقدس
بعنوان یک خبرنگار سفری به هندوستان داشتم.
سوار قطاری شده بودیم، ناگهان قطار به طرز وحشتناکی ترمز کرد و ایستاد، سراسیمه پایین آمدیم و من دیدم گاوی فربه روی ریل نشسته و مانع حرکت قطار شده...
به راهنمای هندی خودم گفتم:
چرا کسی گاو را از روی ریل خارج نمی کند تا راه قطار باز شود؟ او گفت:
گاو مقدس است و کسی نمیتواند مزاحمش شود، گفتم پس چاره چیست؟ گفت:
باید آنقدر صبر کنیم تا گاو با میل خودش ریل را ترک کند!
گفتم یعنی یک گاو جلو حرکت قطاری را تا هر وقت بخواهد می گیرد و کسی مانعش نمی شود؟
گفت: آری، گاو مقدس است.
و من دانستم در جوامع عقب مانده هم افراد و عقاید بظاهر مقدس، جلو ریل حرکت قطار جامعه شان نشسته اند و با وجود آنها، هیچکس جرات نمی کند آنها را از روی ریل خارج سازد...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
ناصرالدین شاه و می جی
ناصرالدین شاه و مِیجی امپراطور ژاپن هر دو در یک زمان به اروپا رفتند؛ اما سوغات هر کدام چه بود؟!
ﻣِﯽﺟﯽ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺳﻪ ﻫﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﻭﯾﮋﻩ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ.
ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭ ﮐﻨﮑﺎﺵ ﺩﺭ ﻧﻈﺎﻡ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭼﻨﺪ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺜﻞ ﺑﻠﮋﯾﮏ، ﻫﻠﻨﺪ، ﺁﻟﻤﺎﻥ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺷﺪ.
ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻭﻡ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎ ﻭ ﻧﺤﻮﮤ ﺍﺟﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﺗﺎ ﺻﻨﺎﯾﻊ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻣﺘﺪﺍﻭﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﯿﺮﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ دستاورد ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺳﺎﻟﻦ ﻧﻤﺎﯾﺶ «ﺁﻟﺒﺮﺕ ﻫﺎﻝ» ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﻨﺪﻥ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﮕﻮﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ، «ﺗﮑﯿﻪ ﺩﻭﻟﺖ» ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺍﺣﺪﺍﺙ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩﻫﺎﯼ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﻫﻨﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ!
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﻭﻣﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﺭﺳﻢ ﺭﻗﺼﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ، ﺯﻧﺎﻥ ﺣﺮﻣﺴﺮﺍ، ﺩﺍﻣﻦﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦﺩﺍﺭ ﺑﭙﻮﺷﻨﺪ.
ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ «ﺳﺮﺳﺮﻩ» ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺸﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﺎﻥ ﺣﺮﻣﺴﺮﺍ ﺑﯿﻔﺘﺪ!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#داستان
#قسمت_آخر
پادشاه گفت:
اين قاضى نزد من آمد و گفت:
زن برادرم زنا كرده و من بدون آن كه از او شاهدى بخواهم كه شهادت دهد، حكم به سنگسار آن زن كردم، مى ترسم كه بخاطر آن گناهى كرده باشم، مى خواهم كه براى من استغفار كنى، زن گفت:
خدا تو را بيامرزد، بنشين. آنگاه شوهرش كه او را هم نمى شناخت آمد و گفت:
من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و تقوا، براى كارى از شهر بيرون رفتم ولى او راضى به رفتن من نبود، سفارش او را به برادر خود كردم، وقتى برگشتم و او را نيافتم سراغش را گرفتم ، برادرم گفت: او زنا كرد و سنگسارش كرديم. اينك مى ترسم كه در حق او كوتاهى كرده باشم، از خدا بخواه كه مرا بيامرزد. زن گفت:
خدا تو را بيامرزد، و او را در كنار پادشاه نشانيد.
قاضى پيش آمد و گفت:
برادرم زنى داشت، عاشق او شدم و از او خواستم زنا كند، قبول نكرد، پيش پادشاه رفتم، او را به دروغ متهم به زنا ساختم و سنگسارش كردم، حال تو از خدا بخواه مرا بيامرزد. زن گفت:
خدا تو را بيامرزد و رو به شوهرش كرد و گفت: بشنو. سپس شخصى كه در بيابان خانه داشت آمد و جريان خود را نقل كرد و گفت:
آن زن را در شب بيرون كردم، مى ترسم درنده اى او را دريده باشد، از خدا بخواه از تقصير من درگذرد. زن گفت:
خدا تو را بيامرزد. غلام او هم اعتراف كرد، به مرد گفت:
بشنو و او را هم بخشيد. نوبت آن مرد دار كشيده رسيد و او حكايت خود را نقل كرد. زن گفت:
خدا تو را نيامرزد چون تو بدون دليل در برابر نيكى من بدى كردى. آنگاه آن زن عابده صالحه رو به شوهر خود كرد و گفت:
من زن تو هستم و آنچه تو امروز شنيدى سرگذشت من بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. از تو مى خواهم كه اين كشتى پر از كالاى گرانبها را براى خود ببرى و مرا در اين جزيره بگذارى تا عبادت كنم، ديدى كه از دست مردان چه كشيدم. شوهر او را گذاشت و با كشتى پر از كالا به همراه پادشاه و همه اهل مملكت به خانه خويش بازگشتند.
✍ پایان
📚 جواهر، ص 133 به بعد.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#کورش_کنید
روزی به کریم خان زند گفتند:
فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت:
"وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت:
قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند:
قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت:
پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
📚کتاب “کریم خان زند” از پناهی سمنانی
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#قاضی_مست
ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی فریدون را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت.
قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد:
قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی فریدون در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت:
باید با من به محضر قاضی فریدون بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت: دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت:
من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم.
👈کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#پر_کردن_خزانه
شاه فریدون به وزیرش جهانگیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت:
اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه فریدون گفت: فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.
وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم.
وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
شاه فریدون به وزیر گفت: حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثرا اصلا نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#گدایی
گدای مشهوری بود به نام «جهانگیر دَوس» که در گدایی مشهور بود.
روزی در حمام جوانی به نزد او آمد و گفت:
«میخواهم از تو گدایی یاد بگیرم و شاگرد تو باشم»
جهانگیر دَوس گفت:
«گدایی شاگردی نمیخواهد، فقط سه قانون مهم دارد:
۱- گدایی کن از هر کسی که باشد
۲- گدایی کن هرجا که باشد
۳- حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد»
سپس جهانگیر دَوس وارد حمام شد و به نورهخانه رفت تا موهای زائد بدنش را از بین ببرد.
ناگهان همان جوان به در زد و گفت:
«در راه خدا به من کمک کنید!!!»
جهانگیر گفت:
«من جهانگیر دوس ، استاد همهی گدایان هستم. از من هم گدایی میکنی؟!!
گفت:
«خودت گفتی گدایی کن از هر کسی که باشد!!!
پرسید: «آخر در نورهخانهی حمام که من لخت مادرزادم؟»
گفت: «خودت گفتی گدایی کن هرجا که باشد!!»
پرسید: «فعلاً مقداری نوره(واجبی) و موی زائد!! بدنم موجود است. قبول میکنی؟»
جوان دستش جلو آورد و گفت: «قبول میکنم!! خودت گفتی حاصل گدایی را قبول کن هرچه باشد!!»
جهانگیر دوس گفت:
«احسنت که یک روزه توانستی تمام درسهای من را یاد بگیری!»
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#صحت_و_سقم
کریم آقا بوذرجمهری در دوره رضاشاه شهردار تهران بود،
نامهای آمد راجع به فلان موضوع:
"مطالب ضد و نقیضی میرسد لازم است دربارۀ صحت و سقم آن اطلاع لازم بدهید."
شهردار هرچه دربارۀ صحت و سقم فکر کرد چیزی به عقلش نرسید.
بالآخره در نامۀ جوابیه برای نشاندادن فضل چنین نوشت:
"مدتی است که از صحت و سقم هیچگونه خبری نیست. به مأمورین شهربانی دستور داده شد که هرجا این دو نفر را یافتند فوراً دستگیر نموده و نزد اینجانب بیاورند تا اقدام لازم دربارۀ آنها به عمل آید!!"
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
هدایت شده از ایده ترفند | خانه داری 🏡
🚨 ماجرای عجیب #مار سیاهی که...
🔴به حج می آمدیم که در #محلی به نام #صفا یکی از همراهان ما از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار #سیاهی لحد (قبر) را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم را کندیم ، باز مار در آن نمایان شد. جنازه را بی دفن گذاشته ، پیش تو برای چاره جویی آمدیم. ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود #برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش #همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخصی مرده سوال کردیم. زن می گفت ...
ادامه مطلب در کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3371892783Cd81022de3b
#گور_بابای_چرچیل
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:
ﺭﻭﺯی ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎکسی ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍی ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ میرفتم.
ﻫﻨﮕﺎمی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ میﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍنی ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ.
ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪی ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ ﭘﻮﻧﺪی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ:
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎیﭼﺮﭼﻴﻞ! ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ، ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍینجا ﻣﻨﺘﻈﺮ میﻣﺎﻧﻢ!!
پول حتی علايق و احساسات انسان ها را عوض میكند!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#رفتگر_فریدونشهر
ﯾﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ؛
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ فریدون آباد ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ؛
ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ؛
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ؛ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ !
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#فیل_و_طناب !
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟
فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید:
چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت:
وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh