#الاغ_مرده
ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵ درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪی ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ! "ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﺮﺍﺩی ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.
كدخدا ﮔﻔﺖ:
نمیﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ» ملا ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ. كدخدا ﮔﻔﺖ:
میﺧﻮﺍی ﺑﺎﻫﺎﺵ چکار کنی؟ ملاﮔﻔﺖ: میﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪکشی ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﮐﻨﻢ. كدخدا ﮔﻔﺖ:
مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪکشی ﮔﺬﺍﺷﺖ! ملا ﮔﻔﺖ:
ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ میشه. ﺣالاﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ کسی نمیﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍﻣﺮﺩﻩ. ﻳﮏﻣﺎﻩ بعد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪﺧﺒﺮ؟ ملا ﮔﻔﺖ:
به ﻗﺮﻋﻪکشی ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ۲درهم در قرعه کشی شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب یک الاغ شوید. به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم.
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ:
«ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎیتی ﻧﮑﺮﺩ؟»
ملا ﮔﻔﺖ:
«ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮنی ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.!!
من هم ۲ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.
این همون حکایت ثبت نام این روزای ایران خودرو و سایپاست!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#دانشگاه_بی_دانشگاه...
گروهی از جوانان ایرانی به ناصرالدین شاه نامه نوشتند تا وی اجازه ساختن دانشگاه در ایران را بدهد.
شاه قاجار چنین جواب داد:
جوانان معقول بسیار غلط کردهاند که ایجاد دانشگاه میخواهند بکنند!
اگر چنین کاری بکنند پدرشان را آتش خواهم زد، حتی نویسنده این کاغذ در نظمیه باید مشخص شده و تنبیه سخت شود که دیگر از این فضولی ها نکند...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#احوالپرسی
ابن سیرین كسی را گفت:
چگونه ای؟
گفت:
چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت:
پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند:
مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت:
وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#بورس_ایران
مردی الاغش را به بازار الاغ فروشان برد و آنرا 30 اشلون فروخت...
خریدار بر بالای سکویی رفت و تا توانست از سجایا و مزایای الاغ گفت و آنرا به مزایده گذاشت.
یکی گفت:
من آنرا 40 اشلون میخرم.
دیگری گفت:
50 اشلون باشد مال من.
از آن سو مرد دیگری گفت:
60 اشلون ختم کلام ...
مرد با خودش گفت:
یقینا این الاغی که فروخته ام بیشتر از اینها می ارزد که خلق الله حاضرند تا 60 اشلون بابتش پول بدهند.
لذا گفت:
90 اشلون مال خودم مجددا.
90 اشلون یک...
90 اشلون دو ...
و الاغ را دوباره با 90 اشلون خرید.
فروشنده مرد را به کناری کشید و به او گفت:
تو هم خوب میفروشی و هم خوب میخری
از کجا آمده ای؟
پاسخ داد:
از بورس_ایران !!!
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#شرلوک
ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ.
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ .
ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ.
ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ .
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ
ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﮐﻨﺎﺭ دست ماست، اما ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#زبان_حیوانات
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود.
جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند.
طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که " خریت " آنها در تو اثر کند.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#تعمیرکار
موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند... وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند.
مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد:
او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد:
ضربه زدن با آچار ۲دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود ۹۹۹۸ دلار وذیل آن نیز نوشت:
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#اسم_اعظم_خدا
مردی از دیوانه ای پرسید:
«اسم اعظم خدا را می دانی؟»
دیوانه گفت:
«نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»
مرد گفت:
«نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»
دیوانه گفت:
«در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛
از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین، نان است»
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#زینب_پاشا
زینب پاشا شیرزن تبریزی در اواخر دوره ناصرالدين شاه بود که با حمله به انبار غله محتکران در روزگار قحطی, هر آنچه انبار شده بود را بین محرومان و گرسنگان تقسیم میکرد!
او خطاب به مردان چنین گفته بود:
«اگر شما مردان جرات ندارید جزای ستم پیشگان را کف دستشان بگذارید، اگر میترسید که دست دزدان و غارتگران را از مال و ناموس و وطن خود کوتاه کنید، چادر ما زنان را سرتان کنید و در کنج خانه بنشینید و دم از مردی و مردانگی نزنید، ما جای شما با ستمکاران میجنگیم.»
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#سرزنش
شغالی به شیر گفت:
با من مبارزه كن
شیر نپذیرفت
شغال گفت:
نزد شغالان خواهم گفت
شیر از من میهراسد...
شیر گفت:
سرزنش شغالان را خوشتر دارم
از اینكه شیران مرا مسخره كنند
كه با شغالی مبارزه کردم...
(گاهی وقتها مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق جلوه می دهد...)
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#ژن_خوب
روزی سقراط با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:
تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت:
ای فلان! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند،
ولی تو خود نتوانستی مقام و منزلتی برای خود بسازی.
و اما نسب من از خودم شروع میشود. من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم میشود!
پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود میباشم.
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh
#سقراط
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید:
شخص پاسخ داد:
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت:
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید:
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است...
👈 کانال حکایت نامه
🆔 @hekayatnameh