🔹نام کتاب: #چمروش
((خلبان #شهید #مدافع_حرم #کمال_شیرخانی))
🔹به قلم: #شهلا_پناهی_لادانی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
چاپ یکم|328صفحه|18000تومان
✒️درباره کتاب:
روایتی خاص از یک دوستی خالص و بیریا که ایمان، تقوا و پشتکار شهید #شیرخانی در لحظه لحظه این مرور خاطرات موج میزند.
دوستی که از صبحگاه پادگانی در تهران شروع شد و نوزده سال دنیایی ادامه پیدا کرد...
#فروش_ویژه
مجموعه کتب #مدافعان_حرم
15 الی 30 دیماه
#میلاد_حضرت_زینب_س
.
🔹نام کتاب: #رفیق_مثل_رسول
(خاطرات #شهید_مدافع_حرم #رسول_خلیلی)
🔹به قلم: #شهلا_پناهی_لادانی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
.
lish.ir/18EM
✂️برشی از کتاب
.
با بچهها به این نتیجه رسیده بودیم که باید تابع مسئول یا فرمانده گروه باشیم. با فاصله کمی از هم حرکت می کردیم. جمعیت روبه روی ما حداقل پنج برابر ما بود .
کم کم کار از شعار و آتش زدن گذشت .به خاطر برتری تعداد جرأت را پیدا کردند که به سمت ما هجوم بیاورند.سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند می شد و به سروتن ما می خورد .
گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما .کار به درگیری تن به تن رسید .سعی می کردیم هردو نفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد .من و علی ماندیم وسط ,هم می زدیم و هم می خوردیم .
.
قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم درد شدیدی توی سرم پیچید.از شدت درد چشمهام را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم.به قول قدیمیترها درد تا مغز استخوانم پیچید.علی هم مانده بود بین دو سه نفر.یکی از بچهها من را کشاند تا کنار خیابان یکم روی لبه باریک جدول نشستم.دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع سرپا شدم و مجدد خودم را به علی رساندم.
یکی از بچهها بازویم را کشید و گفت:«رسول برو کنار،بدجور زدن توی سرت»با خنده گفتم:«هر چه از دوست رسد نیکوست.بخصوص که از همشهریات چوب بخوری»...
.
مرکز پخش:
02537840844
خرید آسان:
http://l1l.ir/3r8k
.
#شهید_رسول_خلیلی
#نه_دی #فتنه
.
🔹️نام کتاب: #تیه_دا
( زندگینامه #شهید_مدافع_حرم #حیدر_جلیلوند)
🔹️به کوشش: #شهلا_پناهی_لادانی
🔹️ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
.
📚بین مردم عادی چهره خیلی از مسئولان را میشد دید. چند نفر از فرماندهان ارشد سپاه بدون توجه به نگاه مردم بر سر خودشان میزدند و گریه میکردند. بوی گوشت سوخته به مشامم خورد. دیگر طاقت این همه ماتم را نداشتم.
چادرم را روی صورتم کشیدم و خواستم همان جا بین راه روی زمین بنشینم که یک دفعه میان آن شلوغی حس کردم یک نفر مچ دستم را محکم گرفت و دنبال سر خودش کشاند.
چادرم را از روی صورتم کنار زدم، دیدم محمدآقا یک قدم جلوتر از من است و مرا با خودش به سمت جایی شبیه یک خاکریز میبرد. به صورتش نگاه کردم. انگار که باران روی کویر میبارید، دانههای اشک میان گردوخاک، دوده و خاکستر نشسته روی صورتش رگه هایی را باز کرده بودند. با هم توی سینه خاکریزی که لودرها داشتند درست میکردند نشستیم.
هنوز بیست و چهار ساعت از موقعی که کت و شلوارش را جلوی آینه مرتب میکرد و برایش اسپند دود کردم نگذشته بود. از سر تا پایش شده بود خاک و دود.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
خرید اینترنتی:
http://yon.ir/M
مرکز پخش:
02537840844
.
🔹عنوان: #رفیق_مثل_رسول مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم، رسول خلیلی
🔹پدیدآورنده: #شهلا_پناهی_لادانی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: 192 صفحه
🔹قیمت: ۲۰۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
📚برشی از کتاب
مصطفی همان طور که گیج می خورد,به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن شدن را فشار دهد.انگشت هایش می لرزید.با هر جان کندنی بود,بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا ,ابوحسنا,خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم,نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد,آه کوتاهی کشید و بعد هم با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:" ابوحسنا ,ابوحسنا,خلیل ".
بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که می گفت:"خلیل جان به گوشم".
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهرتلخ شده بود,قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود,صورتش را درهم کرد و گفت :"حاجی منم مصطفی,خلیل کربلایی شد".
ابوحسنا با تشر پرسید:"درست حرف بزن ,خلیل چی شده؟"
مصطفی با گریه گفت:"خلیل کربلایی شد ,حاجی بدبخت شدیم".
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🛍لینک خرید آسان
http://yon.ir/jLiRE
📲مرکزپخش
02537840844
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahidkazemi
﷽ .
🎥ویدیو👈🏼 #کتاب_شناسی
. 🔸مراسم #شب_هفتم محرم الحرام ۱۴۴۱
سه شنبه ۱۲ شهریور ماه ۹۸
💭 شناسنامه : #معرفی_کتاب توسط
برادر فاضل فروتن از گروه فرهنگی فؤاد
@foad_jahadi_group
.
🔹عنوان: #رفیق_مثل_رسول مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم، رسول خلیلی
🔹پدیدآورنده: #شهلا_پناهی_لادانی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: 192 صفحه
🔹قیمت: ۲۰۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
. 📚برشی از کتاب :
با بچهها به این نتیجه رسیده بودیم که باید تابع مسئول یا فرمانده گروه باشیم. با فاصله کمی از هم حرکت می کردیم. جمعیت روبه روی ما حداقل پنج برابر ما بود .
کم کم کار از شعار و آتش زدن گذشت .به خاطر برتری تعداد جرأت را پیدا کردند که به سمت ما هجوم بیاورند.سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند می شد و به سروتن ما می خورد .
گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما .کار به درگیری تن به تن رسید .سعی می کردیم هردو نفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد .من و علی ماندیم وسط ,هم می زدیم و هم می خوردیم .
.
قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم درد شدیدی توی سرم پیچید.از شدت درد چشمهام را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم.به قول قدیمیترها درد تا مغز استخوانم پیچید.علی هم مانده بود بین دو سه نفر.یکی از بچهها من را کشاند تا کنار خیابان یکم روی لبه باریک جدول نشستم.دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع سرپا شدم و مجدد خودم را به علی رساندم.
یکی از بچهها بازویم را کشید و گفت:«رسول برو کنار،بدجور زدن توی سرت»با خنده گفتم:«هر چه از دوست رسد نیکوست.بخصوص که از همشهریات چوب بخوری»...
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🌐لینک خرید آسان
http://yon.ir/jLiRE
📲مرکز پخش
02537840844
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahidkazemi
.
🔹#رفیق_مثل_رسول
(خاطرات #شهید_مدافع_حرم #رسول_خلیلی)
🔹#شهلا_پناهی_لادانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
.
|192 صفحه| ۲۰۰۰۰تومان| #پست_رایگان
.
📚برشی از کتاب
با بچهها به این نتیجه رسیده بودیم که باید تابع مسئول یا فرمانده گروه باشیم. با فاصله کمی از هم حرکت می کردیم. جمعیت روبه روی ما حداقل پنج برابر ما بود .
کم کم کار از شعار و آتش زدن گذشت .به خاطر برتری تعداد جرأت را پیدا کردند که به سمت ما هجوم بیاورند.سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند می شد و به سروتن ما می خورد .
گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما .کار به درگیری تن به تن رسید .سعی می کردیم هردو نفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد .من و علی ماندیم وسط ,هم می زدیم و هم می خوردیم .
.
قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم درد شدیدی توی سرم پیچید.از شدت درد چشمهام را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم.به قول قدیمیترها درد تا مغز استخوانم پیچید.علی هم مانده بود بین دو سه نفر.یکی از بچهها من را کشاند تا کنار خیابان یکم روی لبه باریک جدول نشستم.دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع سرپا شدم و مجدد خودم را به علی رساندم.
یکی از بچهها بازویم را کشید و گفت:«رسول برو کنار،بدجور زدن توی سرت»با خنده گفتم:«هر چه از دوست رسد نیکوست.بخصوص که از همشهریات چوب بخوری»..
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
خرید اینترنتی
https://b2n.ir/494822
مرکزپخش
02537840844
پیامکی
3000141441
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahidkazemi
.
🔹#همسایه_آقا
🔹#شهلا_پناهی_لادانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
.
۱۵۸صفحه|۲۰۰۰۰تومان|#پست_رایگان
.
📚درباره کتاب
همسایه آقا؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم(جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی
🍃برشی از کتاب
جلوی در انباری که رسیدم، به در زدم تا مطمئن بشوم که تنهاست و بعد در را باز کردم. اول سرک کشیدم و تا دیدمش ذوق کردم و با خنده گفتم: «سلام علی سر صبر و حوصله پتوها را تا م یزد و کنار گذاشت. گوشۀ چشم نگاهی به من کرد و گفت: «سلام، چی شده کلۀ سحر آمدی پایین؟ چرا اینجوری براندازم می کنی؟ سرم را به در تکیه دادم و گفتم: «روی حساب خواهر برادری نمیگم که لوس بشی! روی حساب عاشقی و سربازیت میگم داداش! گاهی خیلی بهت حسودیم میشه علی خندید و گفت: «چرا؟ یک قدم جلوتر آمدم و کنار پتو و بالش ت ها نشستم و گفتم: «این روزها همراه دوستات از دانشگاه میای اینجا تا خودت رو به مراسم بیت رهبری برسانی، بعدش هم میری هیئت حاج محمد طاهری. مطمئنم که آخرشب هم برای کمک به بچه های آشپزخانه سری هم به مسجد محل میزنی. فکر کنم نهایت یکی دو ساعت می خوابی و صبح ها بعد نماز برمیگردید دانشگاه علی سری تکان داد و گفت: خب! ادب حکم میکنه حق همسایگی رو به جا بیارم.
مام عشق و علاقۀ من و یکی از بزرگترین نعمتهایی که خدا بهم داده اینه که خونۀ پدریم، نزدیکترین فاصله به بیت مقام معظم رهبری هستش و این اوج عاشقی و افتخار برای سربازی مثل منه که همسایۀ آقا باشم».
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
🌏خرید اینترنتی
https://plink.ir/vV3JL
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
🆔 @nashreshahidkazemi
.
#همسایه_آقا
.
📚همسایه آقا؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم(جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی 🍃برشی از کتاب
جلوی در انباری که رسیدم، به در زدم تا مطمئن بشوم که تنهاست و بعد در را باز کردم. اول سرک کشیدم و تا دیدمش ذوق کردم و با خنده گفتم: «سلام علی سر صبر و حوصله پتوها را تا م یزد و کنار گذاشت. گوشۀ چشم نگاهی به من کرد و گفت: «سلام، چی شده کلۀ سحر آمدی پایین؟ چرا اینجوری براندازم می کنی؟ سرم را به در تکیه دادم و گفتم: «روی حساب خواهر برادری نمیگم که لوس بشی! روی حساب عاشقی و سربازیت میگم داداش! گاهی خیلی بهت حسودیم میشه علی خندید و گفت: «چرا؟ یک قدم جلوتر آمدم و کنار پتو و بالش ت ها نشستم و گفتم: «این روزها همراه دوستات از دانشگاه میای اینجا تا خودت رو به مراسم بیت رهبری برسانی، بعدش هم میری هیئت حاج محمد طاهری. مطمئنم که آخرشب هم برای کمک به بچه های آشپزخانه سری هم به مسجد محل میزنی. فکر کنم نهایت یکی دو ساعت می خوابی و صبح ها بعد نماز برمیگردید دانشگاه علی سری تکان داد و گفت: خب! ادب حکم میکنه حق همسایگی رو به جا بیارم.
مام عشق و علاقۀ من و یکی از بزرگترین نعمتهایی که خدا بهم داده اینه که خونۀ پدریم، نزدیکترین فاصله به بیت مقام معظم رهبری هستش و این اوج عاشقی و افتخار برای سربازی مثل منه که همسایۀ آقا باشم».
.
🔹#همسایه_آقا
🔹#شهلا_پناهی_لادانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
.
۱۵۸صفحه|۲۰۰۰۰تومان
.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
. 🌏خرید اینترنتی
Nashreshahidkazemi.ir
📞مرکز پخش
02537840844
📲پیامکی
3000141441
📥خرید از اپلیکیشن:
https://cafebazaar.ir/app/ir.nashreshahidkazemi
📖 همسایه آقا؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم(جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی
📔 #همسایه_آقا
✍️ به قلم #شهلا_پناهی_لادانی
📚 به همت #انتشارات_شهیدکاظمی
🔖 #چاپ_اول
❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹
🌏 خرید آسان ◀️ lish.ir/1O5R
📲 ارسال "همسایه آقا" به سامانه ◀️ 3000141441
📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844
❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹
🍃 ما را دنبال کنید...
📌 انتشارات شهید کاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور
🆔 @nashreshahidkazemi