فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانی که🖐🏻...
مدام از فرجت میگفتند...
عکسشان قاب شد...
و از تو نیامد خبری:)💔.
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@nasibeh_media
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_7
تصویر روز هایی توی ذهنم جان می گیرد که برای انار چینی باغ، می رفتم به کمکش تا دست هایش کمتر آزرده شوند. می بوسم دست های بابا را و کاش می شد که بگویم چقدر دوستش دارم!
از بعد «بله» احساس می کنم قد کشیده ام. با هر تبریکی که به سویم سرازير می شود، سنگینی بار مسئولیت را بیشتر احساس می کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ تر می کند: مسئولیت فاطمه داشتن. خلوت تر که می شود، می روم به، اتاق فاطمه. روبه رویم می ایستد و لبخند به لب، نگاهم می کند و من تنها سپرم را که یک دسته گل است، به دستانش می سپارم. کنارش که می نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می شود. تمام استرس های روز و شب از خاطرم می رود.
چند دقیقه ای حرف می زنیم و شوخی می کنیم. وسط حرف ها، شاخه گلی را که توی کتم پنهان کرده ام، می گیرم سمتش. شاخه گل را می سپارم به دسته ی گل. می گویم: «این رو قایم کرده بودم که یهویی بدمش بهت!» چشم هایش می درخشند. غافلگیر شده است. به فاطمه تبریک می گویم: (زندگیمون مبارک باشه.)
دوسه ساعتی می گذرد تا میهمان ها می روند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه می شوند. به بهانه ی بردن یک سری وسایل به خانه ی پدری، فاطمه را رو به راه می کنم که بزنیم بیرون. می نشینیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم. چقدر می ارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب می تواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که می خواهم در مسیر زندگی ام، روی بودنش حساب کنم.
یکی از گل های مراسم عقد را با خودم آورده ام. می نشانمش توی دست های فاطمه. ماشین را روشن می کنم و راه می افتیم. می خواهم رازم را به فاطمه بگویم:(فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!) می خندد: (مطمئن نبودم از علاقه ت به خودم، ولی اون روز که از توی آینه ی ماشین...)
معشوق از آنچه در آینه ی ماشین دیده بودید، به شما نزدیک تر است!
تازه حرف هایمان گل کرده که به خانه می رسیم. زنگ در خانه را که می زنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ می شود. مامان تا مرا می بیند، در آغوشم می گیرد و چشم های نم دارش را از من پنهان می کند. وسایل را می گذاریم توی خانه و چند دقیقه ای گپ می زنیم و زود بلند می شویم. تا جلوی در همراهمان می شوند و مثل مهمان ها بدرقه مان می کنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی می کند و فرشته ها آرزویش را ثبت می کنند.
هنوز از خانه ی پدری دور نشده ایم که دل فاطمه هوای مقبره ی شهدای گمنام پارک سیمرغ را می کند. چه می خواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا می زنم. لبخند فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم می کند. معشوقه ی آدم اگر به این چیزها پایبند باشد، می شود به او تکیه کرد، می شود بیشتر دوستش داشت. می شود قربان صدقه اش رفت.
جایی کنار مزار شهدا می نشینیم. سرمای استخوان سوز نیمه شب زمستان هم نمی تواند کیفمان را ناکوک کند. برایش می گویم که اینجا پاتوق من است. چه شب هایی که با موتور یا بی موتور، مهمانشان شدیم که نگویند بی معرفتیم! برنامه ی ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیل امامزاده یحیی . بیاییم به میهمانی این شهدا.
گوش دادن های فاطمه گل می کند و لبخند می شود روی لب هایش می گوید: (دوست داشتم زندگی مون با زیارت مزار شهدا شروع بشه. ) می گویم: «پس بيا کمک بگیریم ازشون!»
- چه کمکی؟
- کمک برای ساختن یه زندگی ایدئال دیکه ؟
- زندگی ایدئال چه شکلیه؟
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_8
- زندگی ایدئال یعنی زندگی ای که توش عشق و صداقت حرف اول رو بزنه ؛ آدم هاش ساکن نباشن؛ حرکت کنن؛ هدف داشته باشن؛ برن به سمت هدفشون. آخه موندن، ایستادن و درجازدن، آخر زندگی،، خود مرگه،.
در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه ی دو سه سال کار تلنبار شده باقی مانده. هرکس از همکاران که می بیندم، طلب شیرینی می کند. نمی دانم چرا با هر بار یادآوری متأهل شدن سرخ و سفید می شوم. امروز، سر صبحی، حاج حمید را که دیدم، در آغوشم گرفت، بوسید و تبریک گفت. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، به جای شادی، از قلب حاج حمید، غم سرازیر شد به سمت قلبم.
به موهای خاکستری و چین های روی پیشانی حاج حمید نگاه می کنم. روزهای سختی را می گذراند. سرش شلوغ است. از یک طرف کارهای دانشگاه را باید پیگیری کند و از یک طرف هم مسائل منطقه نگرانش کرده. دو سه ساعتی طول کشید تا کارهای عقب مانده را رتق و فتق کنم. وسط کارها چند نفری آمدند پیش حاج حمید تا درباره مسائل سوریه با هم صحبت کنند. کنجکاوم که ببینم حاجی می خواهد چه تصمیمی بگیرد.
فکری شده ام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برق شوقی در دلم می جهد می شود اسم مرا هم در فهرست راهی ها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاج رضا با یک پشته کاغذ از راه می رسد. کارش را راه می اندازم. همکاریم؛ اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه ی رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده. بعد از نماز می روم سروقتش:( حاج رضا! شما چطوری خانمت رو راضی کردی که بری سوریه؟) سگرمه هایش توی هم گره می خورد؛ اما لبخند می زند:( واسه شما هنوز زوده!)
- دیر و زود نداره حاجی! من که شرایطش رو دارم. فقط می خوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانمت رو، منم همون کار رو بکنم.
- حالا بذاریه مدت بگذره از عقدت!
- حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، باز قسمتم بشه که برم؟
- بابا، بذاریه مدت بگذره، خانمت عادت کنه به شرایطت
- نه، حاج رضا! می خوام برم.
فایده نداره، باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه می گذرد. به خودم دلداری می دهم. با روحیه ای که از فاطمه می شناسم، می دانم که سخت نمی گیرد.
آخر وقت، حاج حمید می آید سراغم. خوش و بشی می کند و احوالم را می پرسد. بین حرف ها در می آید که تو از اون مردهای عاشق پیشه می شی؛ چدن به نامحرم نگاه نمی کنی. لبخند می زنم و نمی توانم چیزی بگویم. حاجی راست می گوید. عشق دارد گریبانم را می گیرد. من دارم از آن مرد های عاشق پیشه می شوم.
آخر هفته باز برمیگردم به سمنان، فاطمه اما تهران مانده. بیشتر وقتم را به مطالعه و تماشای مستند می گذرانم و توی ذهنم برنامه هایم را مرور می کنم. این روزها، کلیپ هایی در شبکه های اجتماعی دست به دست می شوند که آدم از تماشای بعضی شان وحشت می کند و من غمگین می شوم. مگر می شود آدمیزاد این قدر نسبت به هم نوعانش بی رحم شده باشد؟ انگار پروژه ی انسانیت شکست خورده است. آدمی از نو بباید ساخت!
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
/بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ/
شهید سید محمد حسین میر دوستی:
از خواهران و برادرم می خواهم که در راه
ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود
را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و باهم
باشید.
(بخشی از وصيت نامه)
🗓|سه شنبه ۸/۳
📿|ذکر روز :«یا ارحم الراحمین»
@nasibeh_media
میگنوَسطِیهعملیـٰات
یهۅدیدنحـٰاجقاسمدارنمیِرن..!
گفتن: حـٰاجۍکـٌجامیری؟!
مـٰاموریتداریم!
حـٰاجقاسمفـَرمٌودن:
ماموریتۍ مهمتراَزنمـٰازنداریم..! (:
_حواستباشه! ؛
پیروحاجقاسمبودنبهایننیستکههرشب ساعت ¹:²⁰میزنۍسـٰاعت بـهوقتِحـٰاجقـاسِـم!
ببینحـٰاجۍچیکـٰارکردڪـهحـاجقاسمشد!
بدونِنمـٰازبہهیچجانمۍرسی..! (:˼
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@nasibeh_media
- #پروفایل🎈
- #دخترانه👸🏻
- #چادرانه🖤
نـمـےدآنَـم چِـــࢪآ..
دَࢪ ذِهـنِ ڪَـســے نِـمـےگُـنـجَـد..
کــہ ٺــو مَـعـشـــوقـــہا؎..
دآࢪ؎ بـہ نـآمِ..
چــــآدُࢪ..ッ
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
@nasibeh_media
اولین خورشید گرفتگی قرن در حرم حضرت عشق، امام رضا علیه السلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران #ایران_قوی
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب
#ناجا #امنیت
••√↓
@nasibeh_media🇮🇷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ #طنز | جمهوری اسلامی #آزادی رو از زنان سلب کرده؟
⭕️ ظلم جمهوری اسلامی به #پزشکان زن
⭕️ ظلم جمهوری اسلامی به #دانشجویان و اساتید زن دانشگاه
⭕️ قبل از انقلاب، چند درصد از #بانوان در المپیک حضور داشتند؟!!!
⭕️ وضعیت زنان قبل از انقلاب چطور بود؟!
#ساعت_طنزمون
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران #ایران_قوی
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب
#ناجا #امنیت
••√↓
@nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_9
هر بار که برای رفع خستگی، نگاهی به گوشی ام می اندازم، خستگی ام بیشتر می شود و باز پناه می برم به کتاب. عصر وسط خواندن ها و دیدن ها، بابا می آید توی اتاق. چند دقیقه ای کنارم می نشیند و می زنیم به در بحث های سیاسی روز کشور. بین حرف ها از داعش می پرسد. من هم که ابن الوقت، معطل نمی کنم. گوشی ام را به دستش میدهم و یکی از همان کلیپ ها را برایش می گذارم.
صحنه ای است از قتل عام مردم سوریه. حالاتش را زیرنظر دارم. هر ثانیه که می گذرد، اخم های بابا بیشتر توی هم می رود و اندوه را می شود در چهره اش دید. نگاهش از صحنه های جنایت تکان نمی خورد. کلیپ که تمام می شود، حال بابای از خیبر برگشته دگرگون می شود. نمی شود از این واقعیت های تلخ فرار کرد. خون می دود زیر گونه هایش. این صحنه های دل خراش چیزی بیشتر از یک سری صحنه های دل خراش اند. آدمیزاد با همنوعانش هم ذات پنداری می کند. آدمیزاد از رنج هم نوعانش رنج می برد. در رنج همنوعانش، رنج خودش را می بیند.
با هم حرف می زنیم. بابا اهل تماشای این جور کلیپ ها نبوده و حالا با دیدن این صحنه ها تازه با عمق یک جنایت تاریخی مواجه شده است. می گوید:(تازه می فهمم چرا مردم سوریه از شهر و دیارشون آواره میشن و پناه می برن به کشورهای اروپایی.) او می رود و من در اتاقم با صحنه های آن جنایت تنها می مانم. درست در همین زمستان که ما گه گاه، نوازش باران را بر سرمان احساس می کنیم، مردمانی هستند که باران سنگها و آتش پس از انفجارهای سهمگین، گاه و بیگاه، میهمانشان می شود. شاید درست وقتی ما آرمیده ایم، جایی صدای آژیر آمبولانس ها با صدای گریه ی بچه ها و پدر و مادرهایشان در هم آمیخته باشد.
میفهمم که حال بابا را خراب کرده ام. تا شب، هر بار که بابا را می بینم، هنوز چهره اش غمگین و خلقش تنگ است. نتوانسته تماشای آن جنایت را تاب بیاورد.
آخر سر طاقتش طاق می شود و خرده می گیرد: «این چه کلیپی بود که نشونم دادی؟» |
برایش می گویم که این فقط یک نمونه ی کوچک است. می گویم که تازه این فیلم است. ما نمی توانیم حس آن کسی را که در آن صحنه ها حضور دارد، درک کنیم. سخت است برای ما درک اینکه عزیزمان را جلوی چشمانمان سر ببرند یا بسوزانند. انگار که هیزم دلش گیراست. بابا بی تاب است، وقتی شب به خیر می گویم. شمعی در دلم روشن شده که شعله اش جانم را می سوزاند. باید این روشنایی را نگه دارم. خاموشی، گاهی برایمان گران تمام می شود. حتما بابا هم نمی پسندد که فقط تماشاگر این جنایت ها باشیم.
عصر جمعه راهی تهران می شوم تا صبح سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می رسم. کارهای عقب مانده ام را انجام می دهم. خوابم نمی برد. اسفند امسال اصلا اسفند بی خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گه گاه می توانم به خانه ی عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفترم. هنوز آن اندوه پیشین را می شود در چهره ی حاج حمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم.
حاجی با روزهای اولی که او را دیده ام فرق کرده. یادم نمی رود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد، اردو. وسط شلوغی ها داشتم با بچه ها از پله های هتل پایین می آمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به در شوخی. چهره ام از سنم عقب افتاده بود و گه گاه از این شوخی ها می شنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم؛ اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_10
بعد ها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد، می دیدم که زهر سختی ها را با همین شوخی ها می گیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچه ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسينيه ای. از این رفتار هایش ذوق می کردم. به گذشته که نگاه می کنم، می بینم آن تصمیم سر بزنگاه در آن دوراهی مابین کامپيوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین یا آن تصمیم سر بزنگاه دوراهی بعد از فارغ التحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایده اش فقط آشنایی با حاج حمید باشد، می ارزیده.
نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلی ها مشورت مب دادند که برو کامپيوتر بخوان، اما سر آخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلی ها مشورت می دادند که در دانشگاه بمان. می خواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم؛ اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه جای ایران می آیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو می خواست و اکیپ ما سه نفره بود. آخر هم با ماندن هر سه نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود؛ اما دلم بهاری بود. حالا می فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری.
عصر خودم را جمع و جور می کنم و می روم دیدن فاطمه. راهم را کج می کنم سمت گل فروشی. از پشت شیشه ی گل فروشی، گل سرخی بد جور چشمم را می گیرد. می خرمش. زشت است آدم دست خالی برود دیدار محبوبش. باید یک جور علاقه را نشان داد و چه چیزی بهتر از گل. من این دیدار ها را فرصت می دانم. فرصتی برای تکمیل همه ی آنچه که باید از هم بدانیم. در این سال ها به خاطر خویشاوندی، شناختی از هم پیدا کرده ایم؛ اما کندوکاو شخصیت ها برای زندگی مشترک، چیز دیگری است.
تعارفات معمول را که از سر می گذرانیم، می رویم سراغ اصل مطلب. فاطمه با چادر گل گلی اش رو به رویم نشسته و منتظر آزمونیم. سوال های جامانده ی پس از محرمیت را از هم می پرسیم. نتایج مشورت هایی که درباره ی ازدواج کرده بودم، جلوی چشمم رژه می روند و ایضا آن برگه ی بزرگ سوال ها.
می پرسم:( شما وقتی عصبانی می شی، چکار می کنی؟!)
راهکار فاطمه (سکوت) است. دارم راهکارش را در ذهنم بررسی می کنم که سوال خودم را از خودم می پرسد. جواب می دهم:( من خودم رو کنترل می کنم و سعی می کنم فضا رو عوض کنم.)
یادم می آید که چند وقت قبل، توی دفترم چیزی در همین رابطه نوشته بودم:(وقتی شرایط نامساعدی پیش می آيد، عکس العمل نشان نده، آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن. اگر نمی دانی چه بکنی، هیچ کاری نکن! صبور و معقول باش!)
عصبانیت بی جا، نشانه ی ضعف است. قدرت این است که اولا، موقع عصبانیت از خودت بی خود نشوی و دوم، اینکه سنگینی فضا را بشکنی. خشم البته نعمت خداست و باید جایی خرجش کنیم که بیرزد.
کمی که حرف میزنیم، یکی از کلیپ های با دوز پایین تر از آنی را که به بابا نشان داده ام، نشان فاطمه می دهم: تصاویری از خشم نامقدس انسان. فاطمه باهوش است. حتما معنی این کلیپ گذاشتن ها را می فهمد. حجابی از حیرت چهره اش را پوشانده: حیرت از رفتار انسان با انسان. می گویم که فاطمه، می بینی این آدم ها وقتی عصبانی می شوند چه می کنند و چرا عصبانی می شوند؟ به نظرم، آنچه که آدمیزاد را عصبانی می کند، سنجه ای برای وزن کردن شخصیت اوست. جنبانندگان این خشم ها چه کسانی هستند؟
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
/بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ/
شهید علی آقا عبدالهی:
لحظه ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید
زیرا دشمن امروزه همین را می خواهد و تلاش
به این دارد به واجبات توجه بیشتری داشته
باشید و لحظه ای از وجود خداوند و الطاف او
غافل نشوید.
(بخشی از وصيت نامه)
🗓|چهارشنبه ۸۴
📿|ذکر روز :«یا حی و یا قیوم»
@nasibeh_media
همیشه به مادرش میگفت:
دعا کن مؤثر باشم...
شهید شدن و نشدن زیاد مهم نیست...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@nasibeh_media
#حرف_حساب
از شخصـے پرسیدند :
تا بهشت چقدر راه است ؟ 🧐
گفت : یڪ قدم
گفتند : چطور ؟!🤨
گفت : مثل #شهیدان یڪ پایتان را ڪہ
روے نفس شیطانـے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است .🙂
#شهادت
@nasibeh_media
31.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم:
اگر امروز جمهوری اسلامی پیروز است و دشمن را در سطوح گوناگون متحیر کرده است...
دلیل اصلی اون حکمت و رهبری داهیانه و خردمندانه مقام معظم رهبری است..
جانم فدای رهبرم سیدعلی خامنه ای❤️🤚
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کلنا_چاکرتیم_خامنه_ای
#حاج_قاسم
••√↓
@nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_11
فکرم را مشغول کرده اند این کلیپ ها. در این تصاویر، صورت آدم هایی را می بینم که انگار با آدمیت بیگانه اند. صدای گریه ی کودکان سوری توی سرم می پیچد. کودکانی که من هم عصر آن ها هستم. آن ها را ندیده ام؛ اما لابد در سخت ترین شرایط، مثل هر انسان دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد. آخر همه ی دیدار های عاشقانه که نباید شیرین باشد. سریال است مگر؟!
این پا و آن پا می کنم که بگویم یا نگویم. کفه ی گفتن سنگین تر است. نگاهم را می دوزم به زمین که چشم های حاجی را نبینم :( حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه!) هی می گویم و می گویم. از لحن حاج حمید پیدا ست که فهمیده است جنس این خواستن ها با خواستن های قبل فرق دارد. شاید حدس می زند؛ اما می خواهد از زبان خودم بشنود :( طوری شده؟) اصل ماجرا را می گویم:( دارم زمین گیر میشم، حاجی!)
حاجی گفت بود که عاشق پیشه می شوم. او مرا از خودم بهتر می شناسد. پیش بینی اش درست از آب در آمده بود. (عشقه) داشت می پیچید دور دست و پایم و این نعمت است. اگر ترجیح های آدم، ساده باشند که اهمیتی ندارند. اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم، ساده باشد که لذتی ندارند. من می خواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم. (این تازه هنوز اول بسم الله است!)
حرف هایم را می زنم؛ اما حاج حمید هیچ نمی گوید. ( خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت!) سکوتش را نشانه ی رضا می گیرم.
وقتی را خالی کرده ام که بنشینم و با فاطمه فیلم تماشا کنیم:( میان ستاره ای.) من قبلا دیده بودمش؛ اما بار دوم دیدنش با فاطمه لذت دیگری دارد. تا روز ها فکرم را مشغول کرده بود. برای فاطمه هم از سوال هایی می گویم که توی ذهنم چرخ می زدند.
از دنیای فیلم که بیرون می رویم، دست فاطمه را می گیرم و راهی چیذر می شویم. چرخی می زنیم توی شهر. اولین بار است که باهم به امام زاده علی اکبر می رویم. قلبم تند می زند وقتی با فاطمه جلوی ورودی حرم می ایستیم و سلام می دهیم. گنبد سبز حرم از همیشه سبز تر است. قرار می گذاریم که چند دقیقه ی بعد، توی صحن باشیم. می روم و دل را میزنم به دریای آرامش حرم ضریح را که می بوسم، چشم هایم در آن سوی ضریح دنبال فاطمه می گردند. آرزو ها ردیف می شوند توی سرم، برای فاطمه، برای خودمان، زندگی مان.
نمازی می خوانم و برمی گردم در صحن. یادم می افتد که شهید محمد رضا دهقان امیری، ابووصال همین جا آرام گرفته است. پرسان پرسان می گردم دنبال مزارش. هنوز چهار ماه هم از شهادتش نگذشته است. به حساب سال های دنیا، دو سال از من کوچیک تر است. می نشینم کنار مزارش و احساس کوچکی می کنم در برابرش. فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم می کند. شرم دارم از حضورش. صدایم آرام می شود، آن قدر که فقط خودم بشنوم. بند های وصیت نامه ی محمد رضا توی ذهنم تداعی می شود:( بال هایم هوس با تو پریدن دارد.) خطاب او به محبوبش، حالا خطاب من به خود اوست.
چشم هایم را می بندم، دست می گذارم روی سنگ سرد مزارش و با او نجوا می کنم. دلم گرم می شود:( محمد رضا، کارم رو ردیف کن!)
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_12
پوتین هایم را بهتر از همیشه واکس می زنم. بند هایش را محکم می بندم. لباسم را مرتب می کنم. شانه می زنم به موهایم. امان از این عطر هایی که از مشهد می آورند. نمی شود که نزد.
امروز حاج حمید دوباره جلسه ی مهمی دارد. دفتر را بیشتر از همیشه مرتب نگه می دارم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکی یکی و سر وقت از راه می رسند. تقریبا همه ی فرماندهان دانشگاه آمده اند. حاج حمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم؛ اما این بار فرق دارد.
دل توی دلم نیست که حاج حمید لب از لب باز کند. شاید هم بیشتر از این نگران ام که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنی ها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاج حمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم؛ اما شرط گذاشته بود برایم و حواله ام کرده بود به بعد از دوره ی کارشناسی.
حاج حمید مخالف رفتن نبود. اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرفم را تجربه کنند. می گفت که جوان پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرار های من اما می گفت که زمان رفتنت را خودم مشخص می کنم و الان هم می گویم وقتش نشده!
حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین می افتد به پیشانی حاج حمید:( بسم الله! تو سوریه عرصه به نیرو های مقاومت تنگ شده.) احساس متضادی در دلم به جریان می افتد. هم خوش حال ام و هم ناراحت. شکری است با شکایت. گوش هایم جمله بعدی حاج حمید را پی می گیرند:( اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.) توی دلم شمع روشن می کنم. نگاهم روی چهره ی آدم های جلسه می چرخد. هیچ چهره ای مشوش نیست. حاج حمید ادامه می دهد :( این سفر، سفر پر خطریه! یه تعداد از شما ها که می پذیرید به این سفر برید، شهید می شید، یه تعداد تون هم جانباز می شید.)
روز بود و طبعا نمی شد چراغ ها را خاموش کرد. نیازی هم نبود. مردان جنگی پابه رکاب کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبت نام کردند. منی که ماه ها ست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبت نام نکنم؟ می ترسم از مانع تراشی ها! پاپی حاج حمید می شوم. اصراری می کنم که به التماس بیشتر شبیه است. حاج حمید مرا می شناسد: از خودم بهتر! می دانم که می داند توی دلم چه آشوبی است. توی چشم هایش چیزی هست که نمی شود به آن خیره شد. فقط صدایش را می شنوم که میگوید:( باشه، می نویسم) و من همان جا بال در می آورم.
حاج حمید اسمم را نوشته است. مرد است و قولش! می دانم که خلف وعده نمی کند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. می گفتند که موعد سفر، نوروز است. ده نفر خیلی کم است. نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاج حمید ملاحظه ی شرایطم را بکند و پشیمان شود! بی قراری دارد اذیتم می کند.
جلسه که تمام می شود و همه می روند اتاق هایشان، من می روم پیش حاج رضا. پشت صندلی اش می ایستم:
- حاج رضا، اسمم رو خط نزنی ها!
- حاج حمید گفته بنویس. من چیکارم که خط بزنم؟
- یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسمم رو خط بزنی!
- نه. آقا جان! نگفته. خودت که تا آخر جلسه بودی!
چند روزی دندان روی جگرم می گذارم. به کسی چیزی نمی گویم، حتی به فاطمه. نمی دانم روزی که لیست ده نفر بسته شد، چند شنبه بود؛ اما روز مبارکی بود. پایم روی زمین بند نیست از خوش حالی. کمتر از یک ماه مانده به عید، اما توی دلم بهار رسیده است. عید برای ما ایرانی ها، به طور پیش فرض بوی سفر می دهد و من از حالا بوی سفر را استشمام می کنم.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}•
شهید حمیدرضا زمانی:
برادران نماز را در مسجد از دست ندهيد،آن
را پر شكوه بر پا داريد ، صفا و صميميت را
در بين خود گسترش دهيد و خانواده شهدا
را بيشتر از پيش ارج بنهيد.
به خانواده بچه هايى كه روزى در بين شما
بودند و الان در جوار حق تعالى مىباشند
سر بزنيد، زيرا كه آنها بوى شهدا را مىدهند .
(بخشی از وصيت نامه)
🗓|پنجشنبه ۸/۵
📿|ذکر روز :«لا اله الا الله الملک حق المبین»
@nasibeh_media
حضرتِ آقا میگن : انتظار بھ این
معناست کھ ما باید خود را براۍ
سربازی امامزمان عجلالله آماده
کنیم ؛ سربازۍ منجیِ بزرگی کهـ
میخواهد با تمام مراکز قدرت و
فساد بینالمللے مبارزه کند احتاج
به - خودسازی - و - آگاهـے - و
- روشنبینـے - دارد . . !
#منتظرانه
#تلنگرانہツ
#لبیک_یا_خامنه_ای
••√↓
@nasibeh_media🇮🇷🦋
از مالک اشتر پرسیدند:
چگونه است که شما هیچوقت؛
حتی در مهآلود ترین ایام و شرایط،
راه خود را گم نکردهاید؟!
پاسخ داد:
من در طوفانِ گرد و غبارِ فتنهها؛
چشمانم جز به انگشت اشارهی
مولایم علی(ع) نبود...!👌❤️
#علیصراطمستقیم
#ولایت_فقیھ
#لبیک_یا_خامنه_ای
••√↓
@nasibeh_media🇮🇷🦋