eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 سیر که می بینمشان می روم در خانه های قراصی گشتی میزنم. توی یکی از خانه ها دراز میکشم و غرق می شوم در خیالاتم. چشم هایم را که باز می کنم، می فهمم که دو ساعتی است خواب مرا با خودش برده! دو سه روزی می شد که به خاطر شرایط بد منطقه، چشم روی هم نگذاشته بودیم. بچه ها نگرانم شده اند که چرا جوابشان را پشت بی‌سیم نداده ام. رحیم تعجب کرده که چطور با خیال راحت توی آن خانه‌ی خالی خوابیده ام، خانه ای که هر لحظه ممکن بود تکفیری ها ویرانش کنند. به مقر که بر می گردم، باز پیام های فاطمه را می بینم :《تو که قول داده بودی سر چهل و پنج روز برگردی. همه منتظریم که برگردی. چرا نمی آیی؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روز که منتظر دیدنت مانده‌م. عباس، تو رو خدا زود تر برگرد.》 به تصویری که از فاطمه توی گوشی ام دارم، نگاه می کنم. مکث می کنم. یک، دو، سه. باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمی تواند به دوش بکشد. کاغذی بر میدارم و نقش های دلتنگی را به واژه تبدیل می کنم و به بند نوشتن می کشمشان: 《همسر عزیزم...این نامه را برای تو مینویسم بیشتر از دل تنگی دل خودم. شنیدی می گویند سخن که از برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم، مثل انسان. جسمش دیدنی های آن است. روحش که به جسمش جان می دهد، عشق است...من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم. همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می کند؟ چه می گوید؟ چگونه فکر می کند؟ آخر خیلی می شنیدم از سوزوگداز و درد و درمان عشق...عشق بسیار مقدس است. عشق هر چه غیر از خداست، مجازی ست و حقیقی خداست؛ اما مکر خداوند زیبا ست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم...از تو شروع کنم تا بتوانم ذره ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمه‌ی عشق است؛ اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم. تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست. صورت، ظاهر عشق است. مقدمه‌ی عشق است؛ اما ادامه اش با روح است. اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم، فاطمه جان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم....خیلی دوستت دارم. دلم برایت تنگ می شود، عشقم...!ع د》 بچه ها از دیروز در تکاپوی طرح ریزی و اجرای یک عملیات بوده اند. روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیری هاست. تکفیری ها اما دستمان را خوانده اند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغیر می کند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن، برای عملیات شناسایی. فرمانده نگذاشت من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند خط ما. سهراب هم از بچه های آرام اما کاربلد دانشگاه است. چند هفته ای می شود که حسین را ندیده ام، از وقتی که علی اصغر تازه به دنیا آمده اش سفرش را به تاخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بی‌سیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بی‌سیم می گوید:《تَندِم》! سریع کدش را شناختم. گفتم《ابویاسین! شمایی؟》خود خودش بود. تمام خاطرات سقوط آزاد تندم آمد توی ذهنم. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 رفتم به چهار ماه قبل: صبح سرد اواسط بهمن ماه سال پیش، جایی در حصارک کرج. لباس چتر بازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری: سقوط آزاد با سرعت ۲۴۰ کیلومتر بر ساعت! بار اولم بود که سقوط را تجربه می کردم؛ اما بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم. توی بالگرد می خندیدم و با بچه ها که بعضی ها شان کپ کرده بودند، شوخی می کردم. با یکی از اساتید هوا برد، چتر دو نفره ای پوشیده بودیم و آماده‌ی رهایی بودیم. بی هراس پریدم. تجربه‌ی شگفت آوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آنکه بیشتر ببینیم، باید اوج بگیریم. بین زمین و آسمان سیر می کردیم. وسط سقوط، گوشی ام را از جیبم در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن! بعد که پایمان به زمین رسید، بچه ها می خندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل پای دیگران را می لرزاند؛ اما تو وسط معرکه فیلم می گیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم:《فکر می کردم سخت تر از این باشه. حالا اگه بگن تنها بپر، تنها هم می پرم.》خاطرات هم پروازی را در ذهنم مرور می کردم. در منطقه که حسین را دیدم، یک دل سیر بغلش کردم. خواب دو سال قبلش را برایم گفت. می گفت خواب دیده که حاج حمید او را با من به ماموریتی می فرستد، به جنگ. توی خواب حاج حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقب من باشد. خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیرو هایم سر بزنم، در خانه ام، خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آن اوست، تعلق خاطر پیدا می کند و بالاتر از آن، به آدم های خانه... اعصاب آدم های داخل خانه خراب بود. تکفیری ها می آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می گرفتند و می دویدند. می خواستند روحیه‌ی نیروها را تضعیف کنند. فاصله شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه های خانه‌ی کمیل نمی توانست حال تکفیری ها را بگیرد. نیرو های عراقی و سوری، نمی توانستند خشمشان را فرو بخورند. به سمت آن ها تیر اندازی می کردند؛ اما این به هدف نخوردن ها و نرسیدن ها خشمشان را بیشتر می کرد. فرماندهان هر چه می گفتند که این کار ها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلو چشممان جولان بدهد. پاپی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه ی عربی را بستم به پیشانی ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه‌ی قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می دوید. آرام بودم. چشم هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می کردند. دلم فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله‌ی ما و تکفیری ها را زوزه کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری ها افتاد. نیروها جان تازه گرفتند. تکبیر می گفتند و شادی می کردند. حالا کسی جرات ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می شنیدم که یک تک تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می شد، با حسین قناصه را بر می داشتیم، می رفتیم برای تأدیب و کل کل می کردیم با تیربارچی تکفیری ها. آفتاب، پشت سر ما بود. پشت خاکریز خودی. آموزش های تیراندازی که به خاطر درگیری ها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده است. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی مشتاقانه نکات تیراندازی را گوش می دهند، عمل می کنند و یاد می گیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچه‌های عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی می کنیم. توپ خانه‌ی سوری ها کنارمان مستقر شده و خان طومان را می زند؛ چون احتمال می رود که دشمن بخواهد خان طومان را بگیرد. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
میدونی چیه.. رسم همه یزیدیان همین هست علمدار که کشته شود... حمله میکنند به خیمه بانوان... 🖤 وای بر آن روزی که رفت علمدار 😞 نشونه دشمن شد دختران و خانوم های بی علمدار 😞🖤 @nasibeh_media
•|بـــــسم‌الله‌الرحمـــن‌الرحیــــم|•
یکی‌ازذڪرهایۍڪه مُدام‌زیرلب زمزمہ‌می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایاحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابہ‌حال‌خودم‌وامگذار ! @nasibeh_media
...شهدا کلید داران کعبه شیدایی هستند و کعبه شیدایی کربلاست🍃❤️ @nasibeh_media
شدیدا نیازمندیم!!!😕ولی کو گوش شنوایی اخه... شاید معنی این کلمه مقدس را متوجه نشدید @nasibeh_media🇮🇷🦋
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_23536479.jpg
109.2K
آنکه‌ایـران‌را‌دوست‌دارد‌بایـد‌بداند حمـله‌به‌ایـمٰان‌اسـلامی‌جـوانٰان خیـٰانت‌به‌ایـران‌است 👌 ! @nasibeh_media
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 _🍭 @nasibeh_media🇮🇷🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشدار یه ده نودی به مسیح علینژاد😏💪 جواب یه دختر بچه هو نمیتونن بدن به خدا✌ @nasibeh_media🇮🇷🦋
دوستان همراهان خبر اوردم براتون... شعار جدید اومده 🤣🤣والا همینجوری پیش بریم به شعار های جدیدی دست پیدا خواهیم کرد 😂 نه به.... 😂🤲 🇮🇷 💪 @nasibeh_media🇮🇷🦋
___حلقه‌ازدواج‌قرارنیست‌ابزارفخرفروشی باشه‌که‌هرچه‌گِرمش‌بیش‌محبت‌بیشتر بشه‌حلقه‌ازدواج‌حلقه‌تعلقه ! تعلق‌به‌مهردلِ‌قیمت‌نذارین‌روش ...!(:💍 🌬 🌛 @nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 نمی دانم که چه شد که یکی از قبضه های توپ منفجر می شود. انفجار آن قدر شدید است که توجه همه را جلب می کند. قبضه های توپ در یک مزرعه قرار دارند و علف ها و باقی مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم متر، زمین را پوشانده است. آتش افتاده به جان علف های خشک. از دور می‌ بینم که کسانی دارند، روی علف ها خاک می ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم می گویم:《برم کمکشون؟》رو ترش می کند که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را می گوید، دوباره صدای انفجار مهیبی می پیچد توی دشت و آن ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار می گذارند. با به رحیم می گویم:《برم پایین؟》رحیم می گوید:《اون ها فرار کردند، تو می خواهی بری؟!》 - آتش داره پیش روی می کنه، می رسه به مهمات و باز انفجار رخ میده. باید مهمات رو از جلو آتیش بردارم. - اگه رفتی و یه قبضه توپ دیگه منفجر شد، چی؟ آخه تو با این بدن لاغرت می خواهی بری صندوق مهمات جا به جا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم می دارد. حرف هایش هنوز تمام نشده که انفجار سوم هم رخ می دهد. رحیم نگاهم می کند که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی گردیم، نگران سیبل هایی هستم که در منطقه‌ی بلاس مانده اند‌. برای سیبل ها از بیت المال هزینه شده. به رحیم می گویم:《کارمون که تموم شد، سیبل ها رو ببریم. اینجا از بین میرن.》رحیم نگاهم می کند که یعنی حالا وسط این درگیری ها آوردن سیبل ها چه صیغه ای است! من اما می خواهم آن چه را که تحویل گرفته ام، درست تحویل بدهم. بیت المال مسلمین، زیان را بر نمی تابد. منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بی‌سیم کار ها را دنبال می کنم. تکفیری ها گاه و بیگاه با خمپاره ها و موشک ها از ما پذیرایی می کنند. آتش، بی امان از آسمان می بارد. با تکفیری ها ۴۰۰ متر بیشتر فاصله نداریم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیش روی کرده اند و تا دویست متری دشمن نزدیک شده اند. تیر بار تکفیری ها که روشن می شود، یکی از نیروهایم شهید می شود و یکی مجروح. آن را مجروح شده، برمی گردانند؛ اما شهیدمان می ماند توی دشت. آرام و قرارم رفته است. پشت بی‌سیم می گویم:《آتش بریزید، من رو پوشش بدید تا برم پیکر شهید رو برگردونم.》*** می دانم که تیربارچی های دشمن در کمین اند؛ اما دلم رضا نمی دهد که پیکر شهیدمان بی پناه بماند. هر چه بیشتر اصرار می کنم، فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت می کند. می گوید:《بی تابی نکن! آتش دشمن شدیده. اگه بری، خودت هم شهید میشی.》می گویم:《نمی خوام پیکر شهیدمون بیوفته دست تکفیری ها.》به جبر، توی مقر نگهم می دارند. یاد آن پیکر در دشت افتاده بغض می شود و می رود تا راه گلویم را بگیرد. چند ساعت بعد که توی مقر هستم، صدای یک انفجار مهیب، گوش هایم را می آزارد. به سرعت می روم سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه ای بن بست، با موشک تاو زده اند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگر بزنند که در تیررسشان است. دوربین های پیشرفته ای دارند و منطقه را خوب دیده بانی می کنند. کسی از بچه ها انگار دلش را ندارد که برود و ماشین دوم را از تیر رس دشمن دور کند. تا پیش قدم می شوم و پا جلو می گذارم، یکی از نیروها می پرد سمت ماشین و آن را می برد به محلی امن تر. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها در آتش خشم دشمن می سوزند. سریع دست به کار خاموش کردن آتش می شوم تا پیکر ها بیش از این نسوزند. نیرو ها را سر و سامان می دهم که آتش زود تر خاموش شود. آتش که خاموش می شود، صورت های سوخته ی نیروها هم آشکار می شود. انسان ها همراه ماشین به کلی سوخته اند. دوده آینه‌ی ماشین را کدر کرده است. چشم تیز می کنم؛ اما نمی توانم تشخیص بدهم که کدام نیرو ها هستند. حس عجیبی دارم. صحنه ای که در برابرم است. به حیرتم وا می دارد. نظیر آن را هرگز ندیده ام. چهار انسان که اجزای پیکرشان کاملا سوخته است. حیرانم، اما هول نه. با خودم فکر می کنم که این نیروها در آن لحظه آخر چه احساسی را تجربه کرده اند. سوختن، این استعاری ترین و تمثیلی ترین نوع جان دادن. حالا در برابر چشم هایم است. به نظرم می آید که جان دادن شکوهمندی است. ذوق به تماشا. صحنه ها می شود در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نینگیزد لابد این نیرو ها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن بست، ذوق سوختن را چشیده اند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آب حیات می شود؟ و راستی که این کوچه ها هم دیگر بن بست نیستند. دارم به این صحنه شگفت نگاه می کنم که حمودی می گوید:《یکی از این شهدا، ایرانیه.》گوش تیز کرده ام که حرف هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی دانم چرا دلم برای امیر شور می زند. نکند این پیکر...چند باری توی بی‌سیم صدایش می کنم؛ اما جوابم را نمی دهد. چنج دقیقه ای که می گذرد، صدایش را پشت بی‌سیم می شنوم و خیالم راحت می شود. حمودی نشانی می دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می رساند. نشانه های حمودی و پلاک سوخته اش را که بررسی می کنند، شهید شناسایی می شود. آن شعله ها انگار به جان من هم سرایت کرده است. می فهمیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی است. یادم می آید که دیشب، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، باهم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمی گذشت. چه خوش اقبال بود که قربانی اش پذیرفته شده. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزانده و این نشانه‌ی پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم...در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست. آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان می کند، به حسین می گویم برایم یک دوربین دید در شب جور کند. اصرار می کند که بگویم دوربین را برای چه می خواهم. می گویم:《بیا بریم پیکر شهید رو از دشت بیاریم.》حسین می گوید:《بذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم.》پاسخ فرمانده روشن است:《به صلاح نیست!》به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. می گفت:《اگه تکفیری هه دوربین مادون قرمز داشته باشن، شک نکنید که بر نمی گردید!》 فاصله‌ی ما و تکفیری ها، آن قدر کم است که صدای اذان و دعایشان را می شنویم! اذان تکفیری ها! دلم آرام و قرار ندارد. نمی خواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است و شهید، امروز را روزه بوده...بغضم را می خورم. از فرمانده فوج که نا امید می شویم، با حسین تصمیم می گیریم سری به بچه ها بزنیم. می رویم پیش احمد که جایی از خط را حفظ می کند. کنار احمد، روی زمین چمباتمه می زنم و گرم صحبت می شویم. وسط حرف ها می گویم:《خبر داری مهدی طهماسبی شهید شده؟》خشکش می زند و بعد، وا می رود. به خودش می آید. با تعجب می گوید:《شهید شد؟》در جواب تعجب می گویم:《بگو انا لله و انا الیه راجعون!》 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
سوگند به لبخندت که شهادت زیباست... @nasibeh_media
‌مرز بین‌ مردن‌ و شھادت‌ خون‌ نیست‌! خود است ؛ از خود باید گذشت تا شھید شد :) @nasibeh_media
✏️ما برای نعمت دین؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم! @nasibeh_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو برای سرنگونی این پرچم خون میریزی من برای سربلندی این پرچم خون میدم ما مثلِ هم نیستیـم!! 🇮🇷♥️‌‌‌‌ایران @nasibeh_media
_جهادتبیین‌یعنی‌قبل‌ازدشمن، شمامحتوای‌صحیح‌رادرست‌کنید! @nasibeh_media
چرا فراخوان اغتشاشات ۳ روز است؟ @nasibeh_media
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 _🍭 @nasibeh_media🇮🇷🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیشب چند کیلومتری اصفهان با کوکتل مولوتوف به قطار باری حمله کردند لکوموتیران و کمکش به این روز افتادند داعش ورژن 2022 @nasibeh_media