شهید گنجے خطاب بہ شهید آوینے گفٺ:
حاج مرٺضے! دیگر باب شهادٺ هم بسٺہ شد.
آوینے در جواب گفٺ: نہ برادر،
شهادٺ لباس ٺڪ سایزے اسٺ
ڪہ باید ٺن آدم به اندازه آن درآید،
هر وقٺ بہ سایز این لباس ٺڪ سایز درآمدے،
پرواز مےڪنے مطمئن باش!
#شهید_سید_مرتضے_آوینے
@nasibeh_media
یکی دوماهه، وقتی میبینمت
خیلی بیشتر از قبل بهت افتخار میکنم
شاید تا امروز قدرتو کمتر میدونستم
ولی از این فتنه به بعد، نه!
تو؛ کفن منی…
همیشه اون بالا بمون🇮🇷
@nasibeh_media
- تیترهایی که حتی فکر کردن بهشون لرزه به تن آدم میاره . . . 💣!
@nasibeh_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اوه اوه 😂😂😂
🔹 یه نفر تو مترو هرچی شعار میده کسی جواب نمیده تا اینکه به رهبری توهین میکنه و... ادامه ماجرا رو ببینید😂
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
@nasibeh_media
میدانمچہخونهاریختہشد🥀🖇
ڪہمنبمانم،حجابوعفتبمانند...
چہوصیتهانوشتہشد📓🌪
ڪہبہمنبگویندمارفتیماماتو☝️🏼
حواستبہیادگارِمادرتباشد🙂🖤:)
نگذار؎حرمتشرابریزند✋🏻"
پسباافتخارمےپوشمشوباافتخار
مےگویمیادگارزهرارابرسردارم:)😌🌱
- #پروفایل🎈
- #دخترانه👸🏻
- #چادرانه🖤
_#حجاب🍭
@nasibeh_media🇮🇷🦋
اگه شعار الان شما( زن، زندگی، ازادی)😏
رسالت پیامبر ما( ص)😍1400 سال پیش
(زن🧕زندگی 🇮🇷آزادی ✌)
رسالتی که زنده کرد
دختران زنده به گوررا.. 💪
@nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_43
با بابا تماس می گیرم و می گویم که شرایط قدری نامساعد است و باید چند روزی بیشتر بمانم. دل آشوب می شود. می گوید که این روز ها مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی بوده. تازه قربانی هم گرفته تا روزی که برگردم، برویم امام زاده اشرف و...تلاش می کنم که دلش را آرام کنم.
شب در قرارگاه جلسه داریم. بچه های اطلاعات خبر آورده اند که تکفیری ها، صبح فردا به خط می زنند. روالشان این است که عصر ها حمله کنند؛ اما این بار، صبح را انتخاب کرده اند. آتش سنگین، انتحاری، ورود تانک و در آخر، ورود نیروهای پیاده، مراحل حملهی تکفیری ها ست. باید برای همه چیز آماده باشیم.
فردا، روز رزم است.
صر صبح، رحیم و چند نفر از بچه ها رفتند به قراصی. بر خلاف انتظار، روستا آرام تر از چیزی بود که فکرش را می کردند. بچه ها رفته رفته به این نتیجه رسیدند که دست کم، حملهی صبحگاهی تکفیری ها منتفی است.
ساعت به ده نرسیده، سخنرانی آقا در حرم امام شروع می شود. آقا از روزهایی می گوید که ما《آقا بالا سر آمریکا و انگلیسی》داشتیم و من اینجا، دور از وطن، به کشوری نگاه می کنم که می کوشد زیر فشار تکفیری آمریکایی تاب بیاورد. آقا بلاسر نپذیرد.
آقا دوباره دست مهرش را می کشد روی قلب های ما و اراممان می کند:《جوانان عزیز! به کوری چشم دشمن، شما پیروزید.》انگار بارقه ای است در آن ابهام تاریک. رحیم و بچه ها، بعد از سخنرانی آقا، کمی استراحت می کنند و می خوابند.
رحیم که بیدار می شود، ناهار را خورده نخورده می رود که سری به روستای قراصی بزند.
ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبر های نگران کننده ای می آورند. رحیم پشت بیسیم از شرایط منطقه می گوید. درگیری ها در قراصی شدت گرفته است. نیرو های تکفیری، روستای《حمره》در نزدیکی قراصی را تصرف کرده اند و حالا به قراصی یورش آورده اند. عمدهی نیرو ها در مناطق مختلف مجبور به یک گام عقب نشینی شده اند. نزدیک ترین نیرو ها به محل درگیری، نیروهای نجباء هستند. من با فرمانده فوج از مقرمان در تل عزان، همراه شده ام و با ماشین مهمات تا ابتدای قراصی آمده ایم. امیر هم مانده تا نیرو ها را سر و سامان بدهد و بیاورد به منطقهی درگیری.
قراصی، یک پستی به سمت نیروهای دشمن دارد و اگر نیرو های ما عقب نشینی کنند، ممکن است بیش از ۱۵۰ نفر از نیرو ها در محاصره قرار بگیرند، یا اسیر شوند و یا شهید. مسلحین، پی در پی قراصی را با موشک هایشان می زنند. خاک و دود مثل قارچ، اینجا و آنجا روستا سبز می شود و بالا می آید. گلوله ها، زوزه کشان از بالای سرمان رد می شوند. همه چیز به هم ریخته. عصر قراصی با صبح قراصی، زمین تا آسمان فرق کرده. نیرو ها از شدت حمله، پراکنده شده اند. ما جز اولین نیروهایی هستیم که به منطقه رسیده ایم. کسی را هم در خط نداریم که بتوانیم با او ارتباط بگیریم. منطقه در هجوم مسلحین و نیرو های تکفیری قرار دارد. می خواهم هر طور شده، کاری بکنم.
به ابتدای روستا که می رسیم، اصرار می کنم که جلو بروم؛ اما فرمانده فوج نمی گذارد. در همین حین، چند نفر از نیرو های افغانستانی و عراقی را می بینیم که از روی تپه فرار می کنند. هر چه می پرسیم، کسی جوابمان را نمی دهد. وحشت زده اند و انگار صدایمان را نمی شنوند. بالاخره فرمانده، جلوی چند نفر از نیرو های افغانستانی را می گیرد تا بپرسد دقیقا چه اتفاقی افتاده. وسط صدای انفجار ها و تیر بار دشمن، یکی شان می گوید:《تکفیری ها دارن به سرعت به قراصی نزدیک می شن.》دل توی دلم نیست که زود تر بروم جلو؛ اما هر چه اصرار می کنم، فرمانده اجازه نمی دهد.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_44
فرمانده، گروهی از نیروهای نجباء را به سمت تپه ای می فرستد که تروریست ها از آن ناحیه در حال پیشروی اند. فرصت را غنیمت می شمرم و دوباره اصرار می کنم که من هم روم بالای تپه. فرمانده می گوید:《فقط برو ببین بچه های عراقی در چه حالی هستن و برگرد.》بال در آورده ام. آن قدر خوش حالم که یادم رفته بی سیمم دست فرمانده جا مانده!
اوضاع آن سوی تپه، اوضاع خوبی نیست. تیر و ترکش ها آتش جنگ را در میان درختان صلح، زیتون شعله ور کرده اند. نیروهای عراقی، آرام آرام در منطقه توزیع می شوند.
تا من بروم و برگردم، سید غفار و امیر هم آمده اند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطرند. نگرانشان شده ام. وسط نگرانی هایم سر و کله رحیم پیدا می شود. از دور او را می بینم که با نیروهای فاطمیون نزدیک می شود. در حال رصد کردن اوضاع است. از پشت سر به سمتش می روم.
منطقه را زیر نظر دارم و شب هایی را به یاد می آورم که با علی آمده بودیم برای مین گذاری در نزدیکی همین، منطقه. بخشی از خاکریز های از قبل مهیا شده حالا کمک کننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت می کنم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون است. می گوید:《این نیرویی که روی خاکریز ما وایساده، خودیه؟》
- روی خاکریز ماست، حتما خودیه!
- می گم این نیرویی که روی خاکریز ما وایساده، خودیه؟
- خودی نیست، تکفیریه!
- کدومتون درست می گید؟! خوب نگاه کنید. دارن توی سنگر های شما رو می گردن!
تا این صحنه را می بیند به یکی از نیرو ها می گوید:《تیراندازی کن!》نیرو تعلل می کند و رحیم فریاد می زند که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیرو ها همان. خودی نبودند!
رحیم، سرش را که بر می گرداند، مرا پشت سرش می بیند، لابد فکر می کرده که برگشته ام عقب. می گوید:《خدا خیرت بده! حالا که موندی بیا یه کاری بکن. تو از سمت راست برو خونه ای که چند نفر از نیرو های فاطمیون اونجا هستن. برات نیرو می فرستم. خودم هم از چپ خونه ها میرم. بی سیمت رو هم روشن بذار》و من بیسیم ندارم!
از سمت راست می روم. علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم است که امیر اتفاقی مرا می بیند. اوضاع وخیم است. تا مرا می بیند، گله می کند:《 معلوم هست کجایی؟ چرا بی سیمت رو نیاوردی؟》صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان می کند که بلند بلند حرف بزنیم. این طوری گلایه هایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم می شود. دستور عقب نشینی صادر شده است. صدای فرمانده محور هم یک ریز از توی بیسیم امیر، حرف هایمان را قطع می کند که برگردید!
هوا رفته رفته تاریک و تاریک تر می شود. اغلب نیرو های جناح راست و چپ ما عقب نشینی کرده اند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار می کند که برگردیم عقب. از سمت خان طومان به خانه های ابتدایی قراصی حمله شده و این عقب نشینی به معنای از دست دادن روستا ست. می گویم:《این قدر اصرار نکن! نیرو ها رو دلسرد می کنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانه ها و تا خودش نگوید، عقب نروم.》لابد خیلی با تندی گفته ام که بی سیمش را داد دستم و گفت:《محض رضای خدا، از این جلوتر نرو، تا خودم را به رحیم برسونم و بگم که پشت بیسیم به تو بگه عقب نشینی کنی!》از من قول می گیرد که هر چه را رحیم بگوید، بپذیرم؛ اما نمی تواند رحیم را به عقب نشینی راضی کند. هم امیر توی روستا می ماند و هم احمد خودش را می رساند به او.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}•
خوش به حال مدافعان حرم
عشق را در عمل نشان دادند
تا بفهمیم یوسف زهرا
عاشقی جان نثار میخواهد...
🖇|یکشنبه ۸/۲۲
📿|ذکر روز :«یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
@nasibeh_media
ایـنرابنـویـسـیدبـههـرسـطرکـتاب
یـكروزبـرسـراعتـقـادخـودمـیمـیریـم:)!
#شهـیدآرمـانعـلیوردی
@nasibeh_media
عاشق سید بود
آرزو داشت یبار از نزدیڪ
سید رو ببینه..نشد
تا سید توی فکه رفت رو مین
چند سال بعدش
با کاروان اومده بود راهیان نور
خواب سید رو دید
تو خواب سید گفته بود:
اگه میخوای منو ببینی
فردا فلان جا وعده..
دیر رسید به قرار
سید رفته بود
واسش پیغام نوشته بود رو دیوار:
آمدیم..نبودید..وعده ما بهشت..
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@nasibeh_media
- #پروفایل🎈
- #دخترانه👸🏻
- #چادرانه🖤
_#حجاب🍭
@nasibeh_media🇮🇷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊پیام دختران دلسوز افغانستان به دختران ایرانی 🔊
👆❌این موزیک ویدئو رو حتماً ببینید .. حتما حتما ❌
🔹از مردم افغانستان بشنوید باید برای چه چیزهایی حساس باشیم. این بار 🥀آنها برای ما خواندهاند🥀 ...
#برای_دختران_ایرانی🧕👱♀
#پست_ویژه🥇
#لبیک_یا_خامنه_ای🇮🇷
#امنیت💪
@nasibeh_media🇮🇷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توام اگه میخوای انقلاب کنی
باید ....داشته باشی😏🤭
جیگر اره باید جیگر داشته باشی 😁😂
#ایران🇮🇷
#امنیت💪
#لبیک_یا_خامنه_ای✌
@nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_45
بوی باروت آمیخته با رایحه تند برگ های سوخته ی زیتون، میزبانی مان می کند. می رسیم به خانه ای که رحیم نشانی اش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آنجا می بینم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیری هاست. وراندازش می کنم. از پنجرهی خانه، درختان صلح در غبار دیده می شوند. چیزی نگذشته که نیرو های کمکی خودشان را به رحیم می رسانده اند. حمودی آن ها را آورده است. از حرف های پشت بیسیم فهمیده ام که ده بیست نفر از بچه های نبل و الزهراء هم به ما اضافه شده اند.
رحیم پشت بیسیم از من می خواهد که مراقب جناح راستم باشم و هم زمان می خواهد که بروم و نیرو های نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم می گویم:《بگو بیان!》رحیم می گوید:《راه رو نمی شناسن. باید بیای و ببری شون.》
ده دقیقه نشده که به دو، خودم را می رسانم به رحیم. نیرو ها را که تحویل می گیرم، رحیم می گوید:《تقسیمتقسیمشون کن توی خونه ها.》همین کار را می کنم و چند نفر از نیرو ها را هم می برم به همان خانه ای که بچه های فاطمیون آنجا بودند.
تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موج های نورش را روی دشت پاشیده و رفته است. خانه های مخروبه ی قراصی، رفته رفته توی تاریکی گم می شوند. قنداقه ی تفنگ را می گذارم روی خاک های گرم جلوی خانه. چند دقیقه ای منتظر می مانم. به استقبال شب می رویم. خانهی من، تقریبا آخرین خانه از سمت چپ روستا ست و رحیم، به موازات من، در انتهای سمت راست روستا در خانه ای آماده حرکت می شود.
بین من و رحیم ۵۰۰ متری فاصله است و نمی دانیم که در خانه هایی که توی این فاصله واقع شده اند، تروریست ها لانه کرده اند یا نه. رحیم بیسیم می زند:《کمیل! می تونی بری سمت راست روستا، من هم بیام سمت چپ و به هم دست بدیم؟》
تا بله را می گویم، رحیم می گوید:《خدا خیرت بده! پس خونه به خونه، پاک سازی کنید و بیایید جلو!》
نیروهایی را می بینم که در تاریکی شب، لبشان به ذکر مترنم است. می خواهم دلشان را قرص کنم. اغلب از شیعیان عرب اند و زبان مشترک مان قرآن است. هر لحظه امکان دارد یکی از این خانه ها، نیروهای تکفیری به سویمان آتش بریزند. آیه ای را که رحیم برای نیرو هایش خوانده بود به یاد می آورم. آرام برایشان نجوا می کنم:《...هل تربصون بنا الا احدی الحسنیین؟》چه دشمن را شکست دهیم و چه شهید شویم، پیروز شده ایم. ارامش قرآن، می رود توی نهان خانهی دلمان. خانه به خانه پاک سازی و به سمت رحیم حرکت می کنیم. همه جا تاریک است. چک چک صدای پوتین ها سکوت شب را می شکند. صدای آرام رحیم از توی بیسیم می آید. حضور نزدیکش را احساس می کنم:
- کمیل، کجایی؟
- توی یکی از خونه ها.
- چراغ بیسیمت رو خاموش روشن کن!
در آن ظلمات، چراغ بیسیمم به سختی دیده می شود. رحیم می پرسد:《چراغ بیسیم من رو می بینی؟》نمی بینمش. می گوید:《چراغ قوه ام رو روشن و خاموش می کنم. اون رو چی؟ می بینی یا نه؟》نور چراغ قوهی رحیم را که می بینیم، صدای تکبیر بچه های مقاومت می رود به آسمان. رحیم پشت بیسیم اعلام می کند که قراصی تثبیت شده است. شوقی در دلم است که واژه ها در بیانش کم می آورند. حالا لابد فرماندهانی که می خواستند من و رحیم برگردیم، فهمیده اند که تصمیم درستی گرفته ایم. اگر نمی ایستادیم، ممکن بود دشمن تا حلب برسد و تمام زحمات جبههی مقاومت به هدر برود. چهاردم خردادمان را این گونه گذراندیم.《هر جا مبارزه هست، ما هستیم.》
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_46
تصور می کردم. آتش جنگ که شعله کشید، برخی از بومی ها که در منطقه مانده بودند، آن چه را بردنی بود، بقچه کردند، گرفتند روی سرشان و عزم رفتن کردند. اشک می ریختند و از زمینشان دل می کندند. تصور می کردم. وحشت، حالت چهرهی زنان و کودکان را دگرگون کرده بود. تصور این صحنه ها، زهر در کاممان می ریخت. باید بر این اندوه تلخ غلبه می کردیم.
خانه ای که دیروز شده بود پناهگاهمان، حالا شده خانهی من، خانهی کمیل. روستا تثبیت شده و آن را به منطقه تقسیم کرده اند. با کمک همهی بچه ها در قراصی یک خط پدافندی تشکیل داده ایم. هر کدام از بچه ها در منطقه ای مستقر شده است. در چنین وضعیتی، آموزش ها موقتاً تعطیل شده و همه بر نگه داشتن خط قراصی متمرکز شده ایم.
چند نفر از نیرو های عراقی و سوری را به من سپرده اند و با هم در همان خانه مستقر شده ایم. به چشم بر هم زدنی با هم جفت و جور می شویم. انگار سال هاست که همدیگر را می شناسیم. فرزندان دو خاک ایم؛ اما زیر یک آسمان، توی یک مسیر، در راه یک هدف. سن و سالشان از من خیلی بیشتر است؛ اما اینجا اشتراک هدف و برادری ها، تفاوت سن را کم اهمیت می کند. در برابرشان احساس مسئولیت می کنم. دائم بین مقر و این خانه در رفت و آمدم و سراغشان را می گیرم. امیر و احمد هم در خانه شان هستند. از وقتی درگیری شدید شده، ندیدمشان و فقط پشت بیسیم صدایشان را شنیده ام. خانه من یکی از نزدیک ترین خانه ها به نیرو های تکفیری است، در میانهی روستا. خاکریز مسلحین، در نزدیکی مان دیده می شود. دویست سیصد متر با تروریست ها فاصله داریم و ممکن است تروریست ها هر لحظه به خط بزنند. اوضاع منطقه نا آرام است و کاملا در موضع دفاع هستیم.
امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمنده ها به شهادت رسیدند. مجموعهی این اتفاقات رحیم را نگران می کند. بعد از ظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم در مقری بمانم که در شرق روستا انتخاب کرده بودند. می گفت:《پشت خط بمون و از همون جا کارها رو انجام بده.》پشت بیسیم، دائم برای بچه هایی که در خطر اند نیرو و مهمات طلب می کنم.
دلم طاقت نمی آورد. دم غروب، دست خالی راهش شده ام که به نیرو ها سر بزنم. بچه ها گله می کنند که بگذار سالم برگردی ایران؛ اما من می خواهم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند رهایشان کرده ایم برابر خطری که از لحظه تهدیدشان می کند. می خواهم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همهی ماست و البته که از خطر نمی ترسیم.
خودم برایشان غذا می برم. نشسته اند و با دست غذا می خورند. می نشینم کنارشان و آستین بالا می زنم و من هم با دست مشغول می شوم. یکی از بچه ها که مرا می بیند، تعجب می کند. می گویم که اینطور غذا خوردن کمی سخت است؛ اما صمیمیت بین ما و نیرو ها را بیشتر می کند. سبک زندگی یک فرمانده یا مربی مهم است. مربی ها الگو قرار می گیرند. بچه ها به کنایه می گویند که انقدر که تو به فکر نیروهایت هستی، مادر به فکر بچه هایش نیست.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
اگر زیر آسمان، یک ملت باشد که لیاقت نابود کردن آمریکا را داشته باشد، ما هستیم...💪ما هستیییییییییم🇮🇷
#حاج_قاسم😞
#ایران🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای✌
@nasibeh_media🇮🇷🦋
گاهی وقتا چقدر دلم برای شهدا و اون دنیای قشنگی که داشتن تنگ میشه...
#شهیدانه
@nasibeh_media
بذارید رنگین کمون هفت رنگ خدایی تو دلتون تجلی کنه...
نه این عشقای الکی...
نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره!
رنگ خدایی به دلاتون بزنید...
یه تیپ و یه دست بشید مثل شهدا...
#حاج_حسین_یکتا
@nasibeh_media