eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشدار یه ده نودی به مسیح علینژاد😏💪 جواب یه دختر بچه هو نمیتونن بدن به خدا✌ @nasibeh_media🇮🇷🦋
دوستان همراهان خبر اوردم براتون... شعار جدید اومده 🤣🤣والا همینجوری پیش بریم به شعار های جدیدی دست پیدا خواهیم کرد 😂 نه به.... 😂🤲 🇮🇷 💪 @nasibeh_media🇮🇷🦋
___حلقه‌ازدواج‌قرارنیست‌ابزارفخرفروشی باشه‌که‌هرچه‌گِرمش‌بیش‌محبت‌بیشتر بشه‌حلقه‌ازدواج‌حلقه‌تعلقه ! تعلق‌به‌مهردلِ‌قیمت‌نذارین‌روش ...!(:💍 🌬 🌛 @nasibeh_media🇮🇷🦋
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 نمی دانم که چه شد که یکی از قبضه های توپ منفجر می شود. انفجار آن قدر شدید است که توجه همه را جلب می کند. قبضه های توپ در یک مزرعه قرار دارند و علف ها و باقی مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم متر، زمین را پوشانده است. آتش افتاده به جان علف های خشک. از دور می‌ بینم که کسانی دارند، روی علف ها خاک می ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم می گویم:《برم کمکشون؟》رو ترش می کند که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را می گوید، دوباره صدای انفجار مهیبی می پیچد توی دشت و آن ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار می گذارند. با به رحیم می گویم:《برم پایین؟》رحیم می گوید:《اون ها فرار کردند، تو می خواهی بری؟!》 - آتش داره پیش روی می کنه، می رسه به مهمات و باز انفجار رخ میده. باید مهمات رو از جلو آتیش بردارم. - اگه رفتی و یه قبضه توپ دیگه منفجر شد، چی؟ آخه تو با این بدن لاغرت می خواهی بری صندوق مهمات جا به جا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم می دارد. حرف هایش هنوز تمام نشده که انفجار سوم هم رخ می دهد. رحیم نگاهم می کند که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی گردیم، نگران سیبل هایی هستم که در منطقه‌ی بلاس مانده اند‌. برای سیبل ها از بیت المال هزینه شده. به رحیم می گویم:《کارمون که تموم شد، سیبل ها رو ببریم. اینجا از بین میرن.》رحیم نگاهم می کند که یعنی حالا وسط این درگیری ها آوردن سیبل ها چه صیغه ای است! من اما می خواهم آن چه را که تحویل گرفته ام، درست تحویل بدهم. بیت المال مسلمین، زیان را بر نمی تابد. منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بی‌سیم کار ها را دنبال می کنم. تکفیری ها گاه و بیگاه با خمپاره ها و موشک ها از ما پذیرایی می کنند. آتش، بی امان از آسمان می بارد. با تکفیری ها ۴۰۰ متر بیشتر فاصله نداریم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیش روی کرده اند و تا دویست متری دشمن نزدیک شده اند. تیر بار تکفیری ها که روشن می شود، یکی از نیروهایم شهید می شود و یکی مجروح. آن را مجروح شده، برمی گردانند؛ اما شهیدمان می ماند توی دشت. آرام و قرارم رفته است. پشت بی‌سیم می گویم:《آتش بریزید، من رو پوشش بدید تا برم پیکر شهید رو برگردونم.》*** می دانم که تیربارچی های دشمن در کمین اند؛ اما دلم رضا نمی دهد که پیکر شهیدمان بی پناه بماند. هر چه بیشتر اصرار می کنم، فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت می کند. می گوید:《بی تابی نکن! آتش دشمن شدیده. اگه بری، خودت هم شهید میشی.》می گویم:《نمی خوام پیکر شهیدمون بیوفته دست تکفیری ها.》به جبر، توی مقر نگهم می دارند. یاد آن پیکر در دشت افتاده بغض می شود و می رود تا راه گلویم را بگیرد. چند ساعت بعد که توی مقر هستم، صدای یک انفجار مهیب، گوش هایم را می آزارد. به سرعت می روم سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه ای بن بست، با موشک تاو زده اند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگر بزنند که در تیررسشان است. دوربین های پیشرفته ای دارند و منطقه را خوب دیده بانی می کنند. کسی از بچه ها انگار دلش را ندارد که برود و ماشین دوم را از تیر رس دشمن دور کند. تا پیش قدم می شوم و پا جلو می گذارم، یکی از نیروها می پرد سمت ماشین و آن را می برد به محلی امن تر. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها در آتش خشم دشمن می سوزند. سریع دست به کار خاموش کردن آتش می شوم تا پیکر ها بیش از این نسوزند. نیرو ها را سر و سامان می دهم که آتش زود تر خاموش شود. آتش که خاموش می شود، صورت های سوخته ی نیروها هم آشکار می شود. انسان ها همراه ماشین به کلی سوخته اند. دوده آینه‌ی ماشین را کدر کرده است. چشم تیز می کنم؛ اما نمی توانم تشخیص بدهم که کدام نیرو ها هستند. حس عجیبی دارم. صحنه ای که در برابرم است. به حیرتم وا می دارد. نظیر آن را هرگز ندیده ام. چهار انسان که اجزای پیکرشان کاملا سوخته است. حیرانم، اما هول نه. با خودم فکر می کنم که این نیروها در آن لحظه آخر چه احساسی را تجربه کرده اند. سوختن، این استعاری ترین و تمثیلی ترین نوع جان دادن. حالا در برابر چشم هایم است. به نظرم می آید که جان دادن شکوهمندی است. ذوق به تماشا. صحنه ها می شود در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نینگیزد لابد این نیرو ها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن بست، ذوق سوختن را چشیده اند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آب حیات می شود؟ و راستی که این کوچه ها هم دیگر بن بست نیستند. دارم به این صحنه شگفت نگاه می کنم که حمودی می گوید:《یکی از این شهدا، ایرانیه.》گوش تیز کرده ام که حرف هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی دانم چرا دلم برای امیر شور می زند. نکند این پیکر...چند باری توی بی‌سیم صدایش می کنم؛ اما جوابم را نمی دهد. چنج دقیقه ای که می گذرد، صدایش را پشت بی‌سیم می شنوم و خیالم راحت می شود. حمودی نشانی می دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می رساند. نشانه های حمودی و پلاک سوخته اش را که بررسی می کنند، شهید شناسایی می شود. آن شعله ها انگار به جان من هم سرایت کرده است. می فهمیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی است. یادم می آید که دیشب، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، باهم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمی گذشت. چه خوش اقبال بود که قربانی اش پذیرفته شده. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزانده و این نشانه‌ی پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم...در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست. آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان می کند، به حسین می گویم برایم یک دوربین دید در شب جور کند. اصرار می کند که بگویم دوربین را برای چه می خواهم. می گویم:《بیا بریم پیکر شهید رو از دشت بیاریم.》حسین می گوید:《بذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم.》پاسخ فرمانده روشن است:《به صلاح نیست!》به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. می گفت:《اگه تکفیری هه دوربین مادون قرمز داشته باشن، شک نکنید که بر نمی گردید!》 فاصله‌ی ما و تکفیری ها، آن قدر کم است که صدای اذان و دعایشان را می شنویم! اذان تکفیری ها! دلم آرام و قرار ندارد. نمی خواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است و شهید، امروز را روزه بوده...بغضم را می خورم. از فرمانده فوج که نا امید می شویم، با حسین تصمیم می گیریم سری به بچه ها بزنیم. می رویم پیش احمد که جایی از خط را حفظ می کند. کنار احمد، روی زمین چمباتمه می زنم و گرم صحبت می شویم. وسط حرف ها می گویم:《خبر داری مهدی طهماسبی شهید شده؟》خشکش می زند و بعد، وا می رود. به خودش می آید. با تعجب می گوید:《شهید شد؟》در جواب تعجب می گویم:《بگو انا لله و انا الیه راجعون!》 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
سوگند به لبخندت که شهادت زیباست... @nasibeh_media
‌مرز بین‌ مردن‌ و شھادت‌ خون‌ نیست‌! خود است ؛ از خود باید گذشت تا شھید شد :) @nasibeh_media
✏️ما برای نعمت دین؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم! @nasibeh_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو برای سرنگونی این پرچم خون میریزی من برای سربلندی این پرچم خون میدم ما مثلِ هم نیستیـم!! 🇮🇷♥️‌‌‌‌ایران @nasibeh_media
_جهادتبیین‌یعنی‌قبل‌ازدشمن، شمامحتوای‌صحیح‌رادرست‌کنید! @nasibeh_media
چرا فراخوان اغتشاشات ۳ روز است؟ @nasibeh_media
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 _🍭 @nasibeh_media🇮🇷🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیشب چند کیلومتری اصفهان با کوکتل مولوتوف به قطار باری حمله کردند لکوموتیران و کمکش به این روز افتادند داعش ورژن 2022 @nasibeh_media
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 انگار دلش تکان خورده باشد، می رود توی عالم خودش. سرش را انداخته پایین و چند دقیقه ای هیچ نمی گوید. سرش را بلند می کند:《انا لله و انا الیه راجعون.》استرجاع که می گوید، آرام می شود. تعجب از این است که شهید نمی شویم، نه این که شهید می شویم! خوانده ایم انا الیه راجعون تا ببینی تا کجاها می رویم از پیش احمد که می آییم، فرصتی می شود که با حاج حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج حمید درد دل می کنم. صدای آرامش از پشت خط، چهره اش را در نظرم مجسم می کند. دریایی از مهر توی دلم موج می زند؛ اما نمی خواهم با بیانش، دلتنگی ام را نشان بدهم. بعد از حاج حمید نوبت خانواده می رسد. مادر فاطمه نگران شده بود. می گویم:《اینجا بیمه‌ی حضرت زینبیم. دعا کنید توی جنگ با تروریست ها پیروز بشیم تا شما رو بیارم سوریه، با آرامش و امنیت زیارت کنید.》روحیه می دهم بهشان. قاعدتاً باید بر عکس باشد؛ اما من می کوشم که بهشان دلداری بدهم. بد از زن عمو، زنگ می زنم خانه‌ی خواهرم. زیاد صحبت نمی کنیم. احوال پرسی می کنیم و خداحافظی. آقا هادی، شوهر خواهرم می پرسد:《کی بر می گردی؟》نمی دانم. می گویم:《انشاءالله می آم.》به بابا که زنگ می زنم، تا صدایم را می شنود، می گوید:《تو که قرار بود این روز ها سمنان باشی.》دوباره برایش می گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته ای بیشتر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می کند:《عباس! دلم برات تنگ شده. برگردی، بوسه بارونت می کنم.》 دلم برای بوسه هایش تنگ شده؛ اما چیزی نمی گویم. ادامه می دهد:《آسیبی ندیدی؟ راستش را بگو؟ دست و پاهات، همراهتن؟》 - خدا یه عقلی به من بده، بابا دست و پا نداشتم هم نداشتم! - چشم انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام می شود، گوشی را می دهد دست مامان. احوال پرسی می کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می کند. - عباس! چقدر صدات نورانی شده! - مامان! چهره‌ی نورانی شنیده بودیم، اما صدای نورانی نه! چند لحظه ای سکوت می کنیم. - مامان! یادت هست قبلا به من گفت بودی اگه شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ - حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن برگردی. دعا می کنن واسه اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدی آمیخته به شوخی، نمی توانم از احساسی که در درونم جریان دارد، با مادر حرف بزنم. نگرانم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان آرامش گرفته ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم؛ اما این کار را نکردم. الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب ببخشد. کاش بابا از سر دینی که برگردنش دارم، بگذرد. در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده ام و حالا سخت پشیمانم. کاش علی رضا و مهدی، برادرانم کم نگذارند برایشان. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 چقدر حرف نگفته توی دلم هست. پناه می برم به مناجات علی که آهنگش، آرامش شب های من است:《مولای یا مولای...انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی؟》چه کسی جز تو بر من ضعیف رحم می کند؟ می رویم به نیرو های نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دل هایشان را می گویند و مشکلاتشان را و از هر دری سخنی. حرف هایشان با مهری که از آن ها به دل دارم، مخلوط می شود و می رود توی قلبم و این، لابد از چشم هایم پیداست. یکی از جوان های آر پی جی زن نبل و الزهراء این مهر را از توی چشم هایم خوانده. با هم گرم می گیریم. انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشم های پر از مهربانی اش را از چشم هایم بر نمی دارد. دلم می خواهد هدیه ای به او بدهم. هدیه، واژه های مشترک زبان ماست. میدان رزم، شده است میدان مهر. چیزی در خوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکش هایم را از دست هایم بیرون می کشم و می گذارم توی دست های جوان سوری. حسین نجوا می گوید:《این دستکش های مخصوص نظامی، گرون قیمت ان. چرا راحت میدیش بره؟》می گویم:《این جوون سوری شاید ماه ها، شاید سال ها اینجا مشغول دفاع باشه. ما مهمون چند روزه ایم. این دستکش ها بیشتر به درد اون می خوره.》 جوان از دستکش ها خوشش آمده و از هدیه گرفتن خوش حال شده است. معطل نمی کند. انگشتر زیبایش را در می آورد، می گذارد توی دستم و در می آید که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه‌ی نامزدی و برای دست راستم، انگشتر هدیه. بغلش می کنم و انگشتر را دستم می کنم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم. هم خودش را و هم هدیه اش را. توی درگیری ها مدام لباس هایمان از خاک پر می شود. تنی به آب می زنم. حسین که مرا دیده، می گوید:《غسل شهادت هم کردی دیگه؟》می گویم:《چه کنیم. برای همین راه اومدیم.》می خندد. صحبتمان که تمام می شود، می روم که لباس هایم را بشویم. این روز ها بیشتر لباس مشکی محرمم را تن کرده ام. توی مقر یک ماشین لباس شویی داریم و گه گاه با آن لباس هایمان را می شوییم. یکی از بچه ها که دید می خواهم لباس مشکی ام را بشویم، لباسش را می دهد دستم و می گوید:《کمیل! این رو بنداز توی ماشین!》 لباسش را می اندازم توی ماشین. لباس مشکی ام را با دست می شویم. نگرانم که رنگ پس دهد و لباس بچه ها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که می شویم، پشت بی‌سیم اعلام می کنند که توی خط کمک می خواهند. فرصت نشده لباس را پهن کنم. می روم خط. به فاطمه پیام داده بودم؛ اما هنوز نخوانده است. برایش نوشتم:《آمدم، نبودی...وعده‌ی ما بهشت...》 بچه ها مشغول پیگیری دوباره‌ی عملیات شده اند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیرو های شناسایی، ساعت ها منطقه را زیر نظر گرفتند. رحیم که می خواست برود، خواستم که مرا هم با خودش ببرد. بهانه ای آورده و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد. می گفت:《اگه بیایی، یه چشمم باید به تو باشه.》 فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بی‌سیم و مشغول کار های مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته اند پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم. حالم گرفته است. این ماندن، آزارم می دهد؛ اما چاره ای نیست جز فرمان پذیری. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
از همـــ‌آن اوّݪ جاے شمآ آسمـ‌ان بود... @nasibeh_media
•|بسـم‌الله‌الرحمـن‌‌الرحـیم|•
همانا آرزوها دردستانِ خُداسٺ پس آرزو ڪنید.. @nasibeh_media ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
درخون‌خفتندتا،این‌پرچم‌بالابمونه:) .......... @nasibeh_media